هیو جکمن: هرگز برای نقشی اینقدر نترسیده بودم
هیو جکمن در «پسر» The Son نقش پیتر را بازی کرده است؛ مردی که تقلا میکند پدر خوبی برای پسر نوجوانش باشد و در عین حال میکوشد زنجیره ترومایی را پاره کند که از پدرش (آنتونی هاپکینز) نسل به نسل به ارث رسیده است. فلوریان زِلِر نویسنده و کارگردان که با اولین فیلم بلندش «پدر» The Father همه را به تحسین واداشت، حالا دومین قسمت از نمایشنامههای خود را به سینما آورده است. جکمن برای ایفای مهمترین نقش در این داستان بسیار شخصی و بهشدت غمانگیز، طوری درگیر شخصیتش شد که خودش میگوید شیوه پدری کردن برای فرزندانش را هم تحت تاثیر قرار داد؛ و توامان، حضور پدر خودش را هم احساس کرد که در جریان فیلمبرداری درگذشت.
- برای شروع باید بگویم زمانی که در ابتدای فعالیتهای بازیگریات نقشی در سریال استرالیایی عامهپسند «همسایهها» (Neighbours) را رد کردی، برای من واقعا خوشایند و درخور تحسین بود.
هیو جکمن: من هم باید بگویم که آن زمان و در اوج سریال، خواهرم ۱۲ ساله بود و در انگلیس زندگی میکرد. وقتی به من فیلم پسر پیشنهاد شد، کایلی (میناگ) و گای پیئرس تازه به ترکیب بازیگران سریال ملحق شده بودند. در این شرایط بود که خواهرم به مدرسه رفت و به همه گفت که برادرش در «همسایهها» بازی خواهد کرد ولی هیچکس حرفش را باور نکرد. او هم گفت: «خواهید دید!» یک ماه بعد پیشنهادی به من شد تا به شهر پرث بروم و برای همین نقش را رد کردم. خواهرم حسابی بههم ریخت و فقط میگفت: «نه! تو باید در سریال بازی کنی! تو باید این نقش را قبول کنی!» بچههای مدرسه هم حسابی از خجالتش درآمدند.
- پس زندگی دبیرستانیاش را ویران کردی.
کاملا. آن هم در اولین سال دبیرستان.
هیو جکمن: به عنوان یک پدر خیلی چیزها درباره آسیبپذیری آموختم؛ درباره ندانستن و نشناختن؛ و زیر بار رفتن و اقرار کردن. من بچههای ۱۷ و ۲۲ ساله دارم و آسیبپذیریهایم یا تردیدها و نگرانیهایم را از آنها پنهان نمیکنم
- خیلی تحت تاثیر این فیلم قرار گرفتم؛ و هنوز دربارهاش فکر میکنم. پیش از بازی در فیلم، نمایش «پسر» را دیده بودی؟ بدیهی است که «پدر» را دیدهای.
اول ممنونم که نظرت را گفتی. برای من یادآور استقبالی است که از نمایش شد و فلوریان برایمان تعریف کرد. آنها زمانی که ۵ سال پیش در پاریس نمایش را روی صحنه میبرند، مردم پس از پایان نمایش یا در سالن میمانند یا بیرون منتظر میمانند که با او و بازیگرانش دیدار کنند. نه برای اینکه تشکر کنند یا امضا بگیرند بلکه برای این منظور که درباره تجربهشان صحبت کنند. خیلیها چنین وضعیتی را تجربه میکنند یا فردی بسیار نزدیک به آنها هست که چنین درگیریای داشته باشد. واقعا فرصت کمی برای صحبت درباره این موضوع وجود دارد. اتفاقا این تجربه پس از یک سال هنوز با من هست و وقتی که فیلم را نه به عنوان یک بازیگر بلکه به عنوان یک پدر یا یک پسر تماشا میکنم، برایم تداعی میشود و… پس منظورت را خیلی خوب میفهمم و ممنونم که آن را به زبان آوردی.
با آثار فلوریان هم آشنا هستم. فکر میکنم ۶ سال پیش بود که داشتم در یکی از نمایشهای او بازی میکردم که در نهایت، زمانبندیام اجازه نداد. «پدر» را دیدهام و تکتک لحظههایش را دوست دارم. پس وقتی مدیر برنامههایم خبر داد که آنها فیلم پسر را میسازند، همان روز نمایشنامه را خواندم و در تماس دوباره با او فهمیدم که چند بازیگر دیگر در حال مذاکره با فلوریان هستند. اصلا خوشم نیامد ولی احساس کردم باید این نقش را به دست بیاورم یا دستکم آمادگیام را اعلام کنم. پس ایمیلی به فلوریان زدم و نوشتم: «ببین، اگر با فرد دیگری به توافق رسیدی، نمیخواهم مانع همکاریتان بشوم؛ اگر نه، شیفته ایفای این نقشم.» که در جوابم نوشت: «نه، نمیدانم چی شنیدی. من با کسی در حال مذاکره نیستم و میتوانیم دربارهاش صحبت کنیم.» فردای آن روز به صورت مجازی و با زوم صحبت کردیم و ۷ دقیقه پس از شروع تماس، نقش را به من پیشنهاد کرد.
او خیلی خیلی زیرک و باهوش است؛ و البته به غریزهاش هم اعتماد میکند و بر اساس آن دست به کار میشود. حالا که فکر میکنم باز لورمن هم تا حدی چنین است. فلوریان قصد نداشت نقش را به من پیشنهاد کند اما فکر میکرد من با او دیدار خواهم کرد. در تماسمان ناگهان گفت: «میتوانیم حرف زدن را تمام کنیم؟» که من موافقت کردم و گفت: «میخواهم این نقش را بازی کنی.» واقعا غافلگیر شدم. تصورش را نمیکردم. بعدا به من گفت که بر اساس غریزهاش به این تصمیم رسیده بود. از سوی دیگر، یادم هست که پیش از تماس، چقدر ترسیده بودم و به همسرم گفتم: «هرگز برای گرفتن یا نگرفتن نقشی اینقدر نترسیده بودم.» میدانستم که ایفای این نقش چطور خواهد بود اما در ضمن واقعا احساس میکردم که باید اقدام کنم و بخشی از این روایت و داستان باشم.
- فلوریان چطور شخصیت را برایت توضیح داد؟
او را به عنوان آدمی خوب توضیح داد که واقعا تمام تلاشش را میکند تا کار درست را در خصوص مسائل حلنشده کودکیاش، همسر سابقش و زندگی مشترک خود انجام دهد؛ و فردی که در تمام مدت بر این باور است که دارد کار درست را انجام میدهد و احساس میکند که درست کردن کارها مسئولیت او است؛ اما در نهایت مرد خوبی است که تحت فشار زیادی قرار دارد. ما تمرین نکردیم که غیرمعمول بود. او هم مثل من از دنیای نمایش و تئاتر است. پس من و او عاشق تمرین کردن هستیم؛ اما او گفت: «نمیخواهم تمرینی در کار باشد؛ و میخواهم احساس نکنی که این شخصیت خیلی از خودت دور است.» در اصل، از من خواست که خودم را وارد نقش و تجربه شخصیت کنم و فقط به احساساتم اعتماد کنم؛ و برای همین بود که من هر روز سر صحنه هیچ ایدهای نداشتم که از کجا شروع میکنیم و کجا و در چه شرایط و سطحی کارمان را به پایان میرسانیم. خیلی آزادانه بود.
- نقشهای بسیار زیاد و متنوعی بازی کردی اما این یکی از نظر لحن بسیار متفاوت از تمام آنهاست.
بله، موافقم.
- همین موضوع تو را وحشتزده نکرد؟
بله. ترسناک بود. چالشی که فلوریان برای همه ما تدارک دید این بود که خودمان و قلب و تجربه زندگیمان را آشکار کنیم و فقط به همین کفایت کنیم؛ و بخشی از اینها را پنهان نکنیم یا به دنبال شخصیت خاص دیگری نرویم و از خودمان دور نشویم. او از ما دعوت کرد تا خودمان را رها کنیم و به غریزههایمان اجازه بدهیم تا ما را با خود ببرند؛ اما فکر میکنم به هر دلیلی – این دوره از زندگیام، خود نقش، طوری که نقش بهزیبایی نوشته شده یا هر چی – من توانستم ببینم که چه فرصت خارقالعادهای بود و فقط نمیخواستم آن را خراب کنم یا به هر طریقی هدر بدهم.
وقتی صحنه رستوران با لورا (درن) را میخواندم با خودم گفتم: «اوه، بیرحمانه صادقانه است و زیبا نوشته شده. این یکی از بهترین صحنههایی است که در فیلمنامهای خواندهام؛ و قرارست با لورا درن بازی کنم و واقعا امیدوارم از پس این صحنه برآیم.» یا صحنهای که از کنترل خارج میشوم و پسرم را هل میدهم. حالا پدر شدهام و میدانم اینطوری پرت شدن روی زمین در نوجوانی چه حسوحالی دارد. آدمها اغلب وقتها میتوانند احساساتشان را کنترل کنند اما من به هر دلیلی این نوع از دست دادن کنترل و احساسات را تجربه کردهام. پس وقتی با چنین صحنهای روبهرو میشوم آن را فرصتی شگفتانگیز میبینم. با وجود این، میدانیم که واقعیت این صحنهها و غافلگیریشان در زندگی واقعی چقدر تکاندهنده است. پس فقط امیدوارم بودم که سر صحنه بتوانم به چنین حسوحالی برسم؛ و این بخشی از ترسم بود؛ و همینطور از ناشناختهها وحشت داشتم. میدانستم که از نظر احساسی مرا به جاهایی میبرند که ترسناک خواهند بود.
- این فیلم نشان میدهد که ما چطور گمان میکنیم از کارهای والدینمان فرار میکنیم و با این وجود، دستآخر همان کاری را میکنیم که آنها انجام دادند.
بله. صحنه من با آنتونی هاپکینز – که در نمایش نبود – بسیار زیباست چون نیمی از فیلم با عنوان «پسر» گذشته است و همه چیز روی یک پسر نوجوان آشفته متمرکز است که ناگهان با خودتان میگویید: «اوه، صبر کن. پیتر هم پسر است. اوه، هنوز همه ما بچهایم.» موافقم که بسیار زیبا سروشکل گرفته است؛ و بله، این تروماها درست مثل آتشی بیامان، از نسلی به نسل بعد انتقال پیدا میکنند و شهامت و خرد بسیاری میطلبد تا بتوان جلویشان را گرفت. در مقیاسی کوچکتر یادم هست که پسرم متولد شد. اسم پدرم کریس است و به خاطر دارم که همسرم گفت: «اوه، سلام، کریس.» و ناگهان همه چیز خیلی منظم و حسابشده و کنترلشده پیش رفت؛ و همسرم به جایی رسید که بعد از چند وقت برای اولین بار در زندگی مشترکمان گفت: «اوه، این کیه؟» بنابراین چطور اتفاق افتادنش واقعا جالب است.
- نفس و منیت این شخصیت، محرک این نیاز است که «پدر فوقالعادهای» باشد؛ و او دقیقا مثل پدرش سقوط میکند چون همان محرک را دارد. واقعا فکر میکنم بزرگترین کاری که شما برای هر کسی میتوانید انجام بدهید این است که به عنوان «آدم بد» دیده شوید؛ و این موضوعی است که پیتر نمیتواند تاب بیاورد.
حقیقتا.
- او نمیتواند در بیمارستان «آدم بد» باشد و پسرش را وادار کند که آنجا بماند؛ موضوعی که پسر واقعا برای رسیدن به سلامتش به آن نیاز داشت.
خب، پسرش دو بار از واژه «رها کردن» استفاده میکند. اولین حرفی هم که لورا میزند این است که «تو نمیتوانی او را رها کنی.» و شما میبینید که پیتر میخواهد جبهه بگیرد که پسر میگوید: «من را رها نکن، بابا. من را رها نکن.» و البته که پدرش پیتر را رها کرده بود. او با خودش فکر میکند که اگر کاری باید که نباید انجام بدهد این است که پسرش را رها نکند؛ و گمان میکند که در کنار او خواهد بود و تنهایش نمیگذارد. درست میگویی. گریز از دردها و آسیبهای دوران کودکی بسیار دشوار است؛ و بله، فکر میکنم زیبا گفتی که اگر بتوانی خودت را نفر دوم قرار بدهی و نیازهای دیگری را مقدم کنی، حقیقتا کاری قهرمانانه است، بهخصوص زمانی که آن فرد، فرزند خودت باشد.
- به پدرت اشاره کردی. خیلی متاسفم برای این ضایعه و داغ بزرگ. باید خیلی سخت باشد که همزمان روی این فیلم کار میکردی.
ممنونم. او در جریان فیلمبرداری و نزدیک به اواخر کار درگذشت. آن صحنه در پایان فیلم که من تصور میکنم پسرم برگشته است – که بازی کردنش هم بسیار دشوار بود – درست چند روز پس از درگذشت پدرم فیلمبرداری شد. من در حالت عادی ممکن بود برای چنین صحنهای اینطور فکر کنم که «باید وارد قلمروی خودم شوم و بگذارم هر کسی دور و بر من کارش را انجام بدهد. من نمیتوانم از پیرامونم تاثیر بگیرم. لازم است که فضای ویژه خودم را در این صحنه بسازم.» اما به شکل عجیبی، چنین احساسی نکردم که میتوانم بدون کمک دیگران از پس این صحنه برآیم. از این رو، بدون اینکه آنها متوجه شوند، به همهشان نگاهی انداختم. صبح روز فیلمبرداری هم چیزی نوشتم تا فقط از انرژی وجود آنها بهرهمند شوم. اسم همهشان را یادداشت کردم. کمک لازم داشتم. حمایت آنها را احتیاج داشتم؛ و لازم بود که ارتباط برقرار کنم نه اینکه با همه قطع ارتباط کنم؛ و به خاطر دارم که سر صحنه واقعا حضورش را بهوضوح در اتاق احساس کردم.
- چه جالب.
بله. البته نمیدانم، شاید خودم همه چیز را ساخته باشم؛ اما تا جایی که به یاد دارم این چیزی است که احساس کردم.
- باید تجربهای بوده باشد که شما را حسابی خالی کرده است.
و همینطور روانپاکساز و تزکیهطور.
- از این تجربه چه چیزی از نظر شخصی و حرفهای برایت باقی مانده است؟
بهطور حتم، به عنوان یک پدر خیلی چیزها درباره آسیبپذیری آموختم؛ درباره ندانستن و نشناختن؛ و زیر بار رفتن و اقرار کردن. من بچههای ۱۷ و ۲۲ ساله دارم و آسیبپذیریهایم یا تردیدها و نگرانیهایم را از آنها پنهان نمیکنم. همین تازگی، به خاطر دارم که درباره موضوعی مرتبط با یکی از آنها، نگران بودم و توانستم این حس را در نگاهش بخوانم که فکر میکرد من از او مایوس شدهام. این برداشت من بود. پسرم بیرون رفت و من هم به دنبالش پایین رفتم و گفتم: «متوجه شدم که احساس میکنی ناامید شدم اما فقط نگرانم.» و بعدش ما گفتوگوی واقعا خوبی داشتیم. پیش از این فیلم واقعا فکر نمیکردم چنین برخوردی برای آنها مفید باشد؛ اما چیزی که بچهها نیاز دارند قدرت و اطمینان خاطر و این حس است که «پدرم میداند چه باید کرد.» پس خوب است که با فرزندانمان چنین گفتوگوهایی داشته باشیم. فکر میکنم از نظر حرفهای هم یاد گرفتم که به خودم و دیگر بازیگران اعتماد کنم و اجازه بدهم اتفاقها روز فیلمبرداری بیفتند و بیش از حد چیزها را کنترل نکنم. بیشتر خودم را رها و آزادانه عمل کنم. در واقع بیشتر به غریزههایم اعتماد کنم.
- اطلاع داشتی چطور میشود با چنین بیماری ذهنی جدیای که در فیلم میبینیم مواجه شد؟ من فکر کردم: «وای خدای من، فقط باید بچه را به بیمارستان میبردم و تحت درمان قرار میگرفت.» البته که به همین سادگی نیست. این بیماری، یک عمر زندگی آدم را درگیر میکند.
بله. خیلی سخت میشود فهمید که چه باید کرد؛ و فکر میکنم شرمساری بسیار زیادی دارد؛ و همینطور احساس گناه و نادانی بسیار. ما واقعا اطلاعات و دانش زیادی در این خصوص نداریم و به نظرم در این زمینه در حد یک کودک میدانیم. اگر موضوعی مثل اعتیاد به الکل را در نظر بگیریم میبینیم که اطلاعات خیلی زیادی دربارهاش داریم و خیلی بهتر میتوانیم با بیمارانش رفتار کنیم؛ و در واقع مدتهاست که با آن سروکار داریم؛ اما در خصوص بیماریهای اعصاب و روان، بهنوعی تازه در ابتدای راه هستیم. فکر میکنم چیزهای دیگری که یاد گرفتم اینهاست که هرگز نگران بودن صرف، کافی نیست. بودن در یک خانواده هستهای کافی نیست. مرزی وجود دارد و عشق هم کافی نیست؛ یعنی همیشه کافی نیست. البته که عشق ضروری است و به آن نیاز دارید اما در این موقعیتها کافی نیست. شما به کمک حرفهای نیاز دارید. به خانواده و دوستان نیاز دارید؛ و هر موردی، حمایت متفاوتی را طلب میکند. همسرم و من خیلی در این باره صحبت میکنیم تا مطمئن شویم که دهکدهمان قوی است و موضوعی مخفی باقی نمیماند… بین پنهانکاری و خلوت آدمها آشکارا تفاوتی هست اما مطمئن میشویم که کمک کافی دارند و چیزها تلنبار، انکار یا مخفی نمیشوند. بهراحتی میشود فکر کرد که «این فقط یک مرحله است.» و مردم زیاد میگویند: «خب، ۱۷ ساله است و این اتفاقها طبیعی است و ما فقط باید از آن عبور کنیم.» اما خیلی سخت میشود فهمید که چنین وضعیتی فقط یک مرحله ششماهه است یا مشکلی که مدتها با آن درگیر خواهید بود. پس لازم است که کار را به کاردان سپرد و واقعبین بود.
- همه آشکارا هیجانزدهاند که شما با قسمت جدید فیلمهای «دِدپول» (Deadpool) در نقش وولورین برمیگردید. چطور چنین ایدهای مطرح شد و شما موافقت کردید؟
خب، ۲۰ دقیقه از «ددپول» را دیده بودم و چند هفته قبلش خبر رسیده بود که «لوگن» (Logan) آخرین فیلم من با شخصیت وولورین خواهد بود که خودم هم کاملا موافقش بودم. روزی که هنوز تحت تاثیر خبر همکاری با فلوریان بودم، داشتم به سمت ساحل رانندگی میکردم. اواسط ماه اوت بود و پس از هشت نه یا ده ماه کار در نمایش «The Music Man on Broadway» یک هفته استراحت داشتم. ناگهان دیدم واقعا دلم میخواهد این نقش را دوباره بازی کنم. برای همین به محض رسیدن به ساحل با رایان (رینولدز) تماس گرفتم تا ببینم اوضاع چطور است. این بار سریع جور شد و باور کنید که رینولدز پیش از آن، بارها به من اصرار کرده بود و حتی صبح که بیدار میشدم با نوشته «لطفا» جلوی خانهام ظاهر میشد. او مدام اصرار میکرد و من هم دائم میگفتم: «من کارم با این نقش تمام شده. تمام شده. تمام شده…» اما پوکرباز خوبی نیستم. تمام این مدت میگفتم کارم با این نقش تمام شده و این حرف را واقعا میگفتم اما انگار جایی در اعماق وجودم، این ایده در تکاپو بود و انتظار میکشید.
منبع: ددلاین، آنتونیا بلیث