در آرشیو فیلیمو، کالکشن پروپیمانی از کارهای دیوید فینچر داریم؛ در فیلیمو شات به سراغ این مجموعه رفتهایم تا مروری داشته باشیم بر آثار این کارگردان.
بیایید و یک نسخه ساختهنشده از «اسپایدرمن» را تصور کنید؛ فیلم اینطوری شروع میشود که تمام ماجراهای مربوط به گزیده شدن توسط عنکبوت، جهش ژنتیکی، مرگ عموبن، مدرسه و… را در تیتراژ میبینیم و بلافاصله میرسیم به جایی که گرین گابلین، گوئن استیسی را میکشد و از دست پیتر پارکر هم کاری برنمیآید. کات؛ میرویم به سالها بعد. پیتر پارکر در آستانه میانسالی قرار دارد و دیگر نه برای روزنامه عکاسی میکند و نه در هیبت مرد عنکبوتی به سراغ خلافکارها میرود. وقتی همه چیز و همه اطرافیانش را از دست داده و هیچکس متوجه حضور و قدرتش نشده، بیخیال قهرمانبازی شده و برگشته به زندگی عادی اما هنوز کابوسهای گذشته و آنچه که تجربه کرده دست از سرش برنمیدارد. این ایدهای بوده که بیست سال پیش دیوید فینچر بهعنوان یکی از گزینههای کارگردانی «مرد عنکبوتی» به استودیو پیشنهاد داده و طبیعتا آنها هم خوششان نیامد. حتی الان هم که اقتباسهای تیرهوتار از کامیکهای ابرقهرمانی حسابی توی بورس است و درجه سنی R برای این فیلمها جا افتاده، چنین خوانشی از «اسپایدرمن» غیرممکن به نظر میرسد.
همین مثال به بهترین شکل ممکن فینچر و سینمای ایدهآلش را توضیح میدهد؛ فیلمسازی که در دل سینمای صنعتی خلاف جهت جریان اصلی فیلم میسازد. بیش از هر چیزی به دنبال کشف وجوهات تاریک انسانی در پدیدههاست. هیچ پدیدهای هم نیست که در آن سویهای از تاریکی وجود نداشته باشد، فقط زمان میبرد که این سویه کشف یا افشا شود. فینچر زودتر از بقیه به سراغش میرود و برای همین معمولا زمان لازم است تا دیگران با چنین کشفیات ناخوشایند و زودهنگامی کنار بیایند، حداقل تا وقتی که نمودی عینی ازش پیدا کنند!
غافلگیری دانشجویان دانشگاه ملی فیلم انگلستان با مسترکلاس مجازی دیوید فینچر
این روزها فینچر دوباره به تیتر اول رسانههای سینمایی تبدیل شده و طی چند هفتهای که تا نمایش «مَنک» باقی مانده، از خودش و ساخته جدیدش بیشتر میبینیم و میشنویم. از یک طرف «مَنک» میتواند مهمترین فیلم در این سال سینمایی تعطیل باشد، از طرف دیگر، دست گذاشتن روی فیلمی به عظمت «همشهری کین» که حکم ناموس سینماگران و منتقدان آمریکایی را دارد و ارائه روایتی تازه و ناشنیده از چگونگی ساخت آن میتواند حسابی جنجال و دعوا به پا کند. تا زمانی که فیلم منتشر و دیده شود، بهترین کاری از دست فیلمبازها برمیآید مروری بر ساختههای قبلی فینچر است؛ نه فقط برای حدس زدن آنچه که قرار است در فیلم کنجکاویبرانگیز «مَنک» ببینیم؛ امسال دهمین سال نمایش «شبکه اجتماعی» و بیستوپنجمین سالگرد ساخت «هفت» بود. هر دو فیلم، مانند دیگر آثار شاخص فینچر برای درست فهمیده شدن به زمان نیاز داشتهاند. در نتیجه، بعید است که از دیدار مجدد با کارهای دیگر فینچر هم پشیمان بشوید، مخصوصا در سالی که جریان سینما در آن تقریبا متوقف شده.
خوشبختانه در فیلیمو کالکشن پروپیمانی از کارهای دیوید فینچر را پیدا میکنید. برای همین در فیلیمو شات به سراغ این کالکشن رفتهایم تا مروری داشته باشیم بر فیلمها و سریالهای فینچر و آنچه که در تماشای دوباره آثارش دستگیرتان خواهد شد.
۱- «بیگانه ۳» محصول ۱۹۹۲
فینچر سالها جنگید تا راهش را به هالیوود باز کند و اولین فیلمش را بسازد. بعد از ساخت فیلم اولش هم سالها جنگید تا آن را فراموش کند! «بیگانه ۳» یا «Alien 3» قرار بود تجسمی از جهنم روی زمین باشد؛ در عمل، خود فیلم چنین سرنوشتی پیدا کرد. تولید طولانی و فرسایشی و اختلاف نظرهای اساسی بین فینچر و استودیو باعث شد که هیچوقت آن را فیلم خودش نداند. «بیگانه ۳» موفق نبود. چند سال بعد که دیگر کارگردان معروفی شده بود، استودیو نسخهای از فیلم را منتشر کرد که با سلیقه و تصمیمات فینچر هماهنگی بیشتری داشت. مقایسه دو نسخه (نسخهای که الان از فیلم موجود است و نسخهای که دهه نود منتشر شده بود) نشان میدهد که حق با فینچر بوده، گرچه به ارتقای جایگاه فیلم در کارنامهاش کمکی نمیکند. همچنان بعد از تقریبا سی سال، تسلط تکنیکی و سلیقه بصری «بیگانه ۳» چشمگیر است. با وجود این، یا باید شیفته فرنچایز «بیگانه» باشید یا به دنبال بررسی دقیقتر سینمای فینچر که بشود تماشای فیلم را بهتان پیشنهاد کرد.
۱۰ فیلم با حاشیههای پررنگتر از متن؛ وقتی داستان ساخت فیلم از اثر نهایی جذابتر است

۲- «هفت» محصول ۱۹۹۵
انفجار بزرگ! فیلم آنقدر تکاندهنده بود که نام فینچر سریع رفت کنار استعدادهای جدید سینمای دهه نود، امثال برادران کوئن، کوئنتین تارانتینو، جیم جارموش و… . تفاوت در این بود که فینچر در دل سینمای استودیویی کار میکرد و در عین حال فیلمش چیزی نبود که استودیوها انتظارش را داشته باشند. با گذشت زمان شاید «Seven» زیادی حسابشده به نظر برسد، بهخصوص در مقایسه با بقیه فیلمهای خود فینچر، اما تماشای آن ثابت میکند که چه جسارت بیسابقهای داشته در نمایش شر و روایت داستانی که در پایان آن شر به قوت خودش باقی میماند، حتی بدون وجود عامل بیرونی. کافی است «هفت» را بگذارید کنار نمونههای پرطرفدار دیگر با موضوع قاتلان زنجیرهای، مثلا فصل اول سریال «کارآگاه حقیقی» که با وجود محبوبیتاش دقیقا همان چیزی است که فینچر از آن پرهیز کرده. «هفت» هیچوقت نه گرفتار خودنمایی میشود، نه شخصیتهایش در برخورد با شرارت حرفهای گندهتر از دهانشان میزنند، نه با اجرا میخواهد مشکلات منطقی قصهاش را بپوشاند و نه بحثی که درباره گناهان کبیره پیش میکشد به کارکردی تزئینی و دمدستی محدود میشود. آخر سر هم آنقدر شهامت دارد که در مسیر طبیعی قصه دست نبرد برای انکار یا غلبه بر شرارت. اگر میخواهید تاثیر «هفت» روی سلیقه سینماگران و مخاطبان سالهای بعد را ببینید، نگاهی بیاندازید به تریلر «بتمن» که این روزها مت ریوز مشغول ساخت آن است؛ البته بعد از تماشای خود «هفت»!

۳- «باشگاه مشتزنی» محصول ۱۹۹۹
بعد از «بازی»، هیچکاکیترین تجربه کارنامهاش که در تمام این سالها زیر سایه کارهای دیگرش باقی مانده، فینچر گستاخی و جاهطلبی را به حد اعلا رساند. در آخرین سال از قرن گذشته، «باشگاه مشتزنی» فیلمی بود که خیلی از منتقدان و حتی هالیوودیها حاضر به تحملش نبودند؛ زیادی تند و تیز بود. فقط نسلی از خورههای فیلم کشفش کردند و در بیست سال گذشته هم پرچمش را بالا نگه داشتهاند. خیلیها تصور میکردند که «باشگاه مشتزنی» یک بیانیه آنارشیستی علیه سرمایهداری و مصرفگرایی است که تاثیر مخربی روی مخاطبانش دارد. دو دهه گذشته و با پشت سر گذاشتن اتفاقاتی چون یازده سپتامبر، الان معلوم میشود «Fight Club» کمدی سیاهی است که زودتر از بقیه ظهور آنارشیسم ناشی از تحقیر و تعقیم در جهانی را فهمیده که توسط مصرفگرایی بلعیده شده. چه قبلا آن را تماشا کرده باشید و چه نه، دیدن «باشگاه مشتزنی» حسابی غافلگیرتان میکند و اگر کهنگی جزئی در بعضی از جلوههای ویژه فیلم نباشد، باورتان نمیشود که بیست سال از ساخته شدنش گذشته.
تصاویر دیده نشده از «باشگاه مبارزه»؛ رونمایی از آرشیو شخصی فینچر

۴- «زودیاک» محصول ۲۰۰۷
«باشگاه مشتزنی» خیلی نفروخت؛ نه آنقدر که استودیو انتظار داشت. هالیوودیها هم خیلی تحویلش نگرفتند. در عوض خیلی سریع تبدیل شد به یک کالت تمامعیار. فینچر برای اینکه اسمش نرود در لیست سیاه استودیوها، یک فیلم ساده و سرراست ساخت. «اتاق امن» پرفروش بود و منتقدها هم دوستش داشتند؛ امروز حکم ضعیفترین، یا به عبارت بهتر معمولیترین، فیلمش را دارد. بعد از «اتاق امن»، برای انتخاب و ساخت فیلم بعدی زمان زیادی صرف کرد، تقریبا پنج سال. تا رسید به یک اثر غیرمنتظره دیگر. اگر «هفت» درباره قاتلی زنجیرهای بود که با انگیزه مبارزه علیه شرارت تبدیل میشد به عامل شر و در پایان هم نقشهاش را کامل میکرد، «زودیاک» درباره برخورد انسانهایی معمولی با وجود شرِ مجسم و نابودی تدریجی زندگی آنها در تلاش برای کشف یک معمای یک غیرقابل حل است. «Zodiac» نه اقبال گیشه را داشت و نه محافل و جشنها را. منتقدها شیفتهاش شدند و از آن موقع تا الان در فهرستهای منتخب بهترین فیلمهای سال، دهه و هزاره جایگاه ویژهای داشته. قبلا فینچر در برخورد با مفهوم شر و جنایت سعی داشت که منطق حاکم بر جهان واقعی را جایگزین قراردادهای سینمایی کند، این بار مستقیما رفت به سراغ واقعیت. سالها بعد، خود فینچر تعریف کرده که ساخته شدن سریال «شکارچی ذهن» به دلیل ایدههایی بوده که برای «زودیاک» در سر داشته و نتوانسته عملیشان کند.

۵- «مورد عجیب بنجامین باتن» محصول ۲۰۰۸
از دیوید فینچر پرسیده بودند چرا یک بار هم که فیلم عاشقانه ساختهاید، تهش با مرگ تمام میشود؟ جواب داده بود که «چون در واقعیت همه آدمها بالاخره یک روز میمیرند.» به همین سادگی میشود جهان فیلم را شرح داد. «مورد عجیب بنجامین باتن» یا «Curious Case of Benjamin Button»، فیلمی در ستایش زندگی است اما این واقعیت را انکار نمیکند که بخش مهمی از همین زندگی به سیاهی میگذرد و بدتر از آن، مرگ مثل یک هیولای خستگیناپذیر از لحظه تولد تا دم آخر در تعقیبمان است. اگر دنبال ایده و نظریهای کلی برای کنار هم گذاشتن ساختههای دیوید فینچر و رسیدن به الگوی ذهنی او در قصهگویی باشید، «بنجامین باتن» کار را سخت میکند چون مشخصا خبری از شرارت انسانی نیست؛ به جایش شر را میشود به ذات هستی تعمیم داد! جدای از بحث درباره جایگاه «بنجامین باتن» در کارنامه فیلمساز، این فیلمی است که بعد از تماشای آن حتما برای عزیزانتان دلتنگ میشوید، نه کسانی که از دستشان دادهاید؛ کسانی که امروز کنارتان هستند ولی از نبودنشان میترسید. بعد به این فکر میافتید هر روزی که از عمرتان میگذرد، بیشتر به آخر قصه نزدیک شدهاید و… . در نهایت از افکار ناخوشایند راه گریزی نیست؛ گرچه «بنجامین باتن» بهمان یاد میدهد به جای غصه خوردن برای از زمان دست رفته، باید از زمان باقیمانده لذت ببریم.

۶- «شبکه اجتماعی» محصول ۲۰۱۰
ده سال پیش، طرفداران فیلم به «شبکه اجتماعی» میگفتند «همشهری کین» مدرن و مخالفانش میگفتند فقط یک درام تینایجری سطح پایین درباره یک مشت بچه است که بر حسب اتفاق، میلیونر میشوند! هرچه گذشت، فیلم بیشتر و بهتر دیده شد، تا جایی که همین چند وقت پیش تارانتینو گفت این بهترین اثر سینمایی ده سال اخیر است. درباره نقش و سهم آرون سورکین نویسنده و دیوید فینچر کارگردان باید مفصل صحبت کرد. آن زمان، تصویر «The Social Network» از مارک زاکربرگ بیشتر از قهرمان ملی، نابغه و الگوی موفقیت به کاراکتری تراژیک و حتی شاید شرور نزدیک بود. امروز همه دارند از تاثیر خواسته یا ناخواسته فیسبوک و شبکههای اجتماعی در سقوط جوامع انسانی میگویند و زاکربرگ در چند نوبت احضار شده به کنگره. احتمالا برای همین خانواده استیو جابز مرحوم ترجیح میدادند که فیلمنامه «استیو جابز» به دست دیوید فینچر نیفتند و جهانیان از کشف نیمه تاریک موسس اپل مستفیض نشوند! «شبکه اجتماعی» در نگاه اول درباره جابهجایی قدرت در هزاره جدید و ورود به عصری است که چند تا بچه سوئیشرتپوش پشت کامپیوترشان دنیا را اداره میکنند، در نگاه دوم درباره این است که کانسپت “موفقیت” چگونه میتواند ارزشهای انسانی را نابود کند و در عین حال برای درمان کمبودهای انسانی هیچ فایدهای نداشته باشد. در نگاه اول، فیلمِ سورکین را میبینید و در نگاه دوم، فیلمِ فینچر را.

۷- «دختری با خالکوبی اژدها» محصول ۲۰۱۱
ده سال قبل نه موج جدید فمینیسم مسئله روز بود و نه امنیت سایبری؛ وجود داشتند، برای عموم محسوس و ملموس نبودند. سونی دنبال یک تریلر هیجانانگیز بود که به جای کارآگاه، پرونده را یک خبرنگار و هکر پیش ببرند. فینچر همین را ساخت، با صد میلیون بودجه که بخش عمدهای از آن خرج جلوههای ویژهای میشد که قرار نبود به چشم بیاید و بازیگر زنی که با ستارههای هالیوودی فاصله داشت. از رمان استیگ لارسن باز هم یک تم ضدتمدن بیرون کشید و بسطش داد به کل فیلم؛ فاشیسم چطور در زیر پوست یک جامعه به ظاهر بینقص و مرفه رشد و میل به نمایش قدرت و سلطهگری چطور در شکلهای مختلف تجاوز نمود پیدا میکند. فینچر تجاوز را به کلکسیون شرارت فیلمهایش اضافه کرد و نشان داد که راه ساختن یک تکنوتریلر درست و حسابی الزاما از تجربیات قبلی ژانر و سلیقه و انتظار مخاطب نمیگذرد. برای درک اهمیت کاری که در «The Girl with the Dragon Tattoo» انجام شده، به این فکر کنید که در ده سال گذشته هالیوود هیچ تریلر موفقی درباره پدیدههای سایبری نداشته و اقتباس بعدی از سری رمانهای «میلنیوم»، «دختری در تار عنکبوت»، حتی به اندازه بودجهاش هم در گیشه نفروخته.

۸- «خانه پوشالی» محصول ۲۰۱۳
با ورود به دنیای سریالها، فینچر فقط «خانه پوشالی» یا «House of Cards» را نساخت؛ به تثبیت نتفلیکس کمک کرد و همینطور به راه افتادن جریان تازهای در ساخت فیلم و سریال برای پلتفرمهای آنلاین. با وجود این، سهمش در «خانه پوشالی» را باید تا همان جایی در نظر گرفت که در تولید نقش داشته. چطور میشود نسخهای مدرن از «ریچارد سوم» را در صحنه سیاست آمریکا به تصویر کشید و به مخاطب توضیح داد که در این عرصه کسی از ریختن خون برای قدرت ابایی ندارد و قانون و آرمان فقط پوششی هستند برای پیش بردن تجارتی بزرگتر؟ دیوید فینچر راهش را پیدا کرد و بعد سریال را سپرد به بقیه. دیگر همکاریاش با نتفلیکس هم وضعیت مشابهی دارد؛ تلاش کرد که مجموعه انیمیشن آنتولوژی «عشق، مرگ و رباتها» بعد از سالها به سرانجام برسد. قطعا بدون فینچر چنین چیزی ممکن نبوده اما نمیشود حق تالیف و کلیت اثر را زد به نام او.

۹- «دختر گمشده» محصول ۲۰۱۴
قرار بود هجویهای باشد بر جعلیاتی که به جای عشق و رابطه در هالیوود، و متعاقبا در فرهنگ مصرفگرایی، میشناسیم؟ شاید؛ در عمل که چنین کارکردی دارد. با وجود طرفداران متعدد، «دختر گمشده» یا «Gone Girl» جزو بهترینهای دیوید فینچر نیست. بعد از چند سال، نگاه دوباره ضرری ندارد و حتی ممکن است خیلی از منتقدانش را وادار به تجدید نظر کند. جزییات و ظرافتهای نادیدهای را در اجرا و ظرافت کشف میکنید که بعید است در برخورد اول متوجهشان شده باشید. فراتر از این، تکاندهنده و پیشگویانه به نظر میرسد وقتی که موج نزاکت سیاسی (Political Correctness) در چند سال اخیر و چالشهای رسانهای دوران پساحقیقت را مرور کنید و ببینید که چطور هر ارزش و عقیدهای در بازی رسانهها قلب، تهی از معنا و حتی به ضد خودش تبدیل میشود. باید روی فرهنگ عامه آمریکای معاصر مسلط باشید تا نکته کنایی فیلم (نکته پررنگتر در مقایسه با رمان منبع اقتباس) درباره تغییر جایگاه هیولا و قربانی در جنجالهای رسانهای را بگیرید.
«دختر گمشده» در لیست ۱۰ فیلم عاشقانه ترسناک؛ سمت تاریک چهره عشق

۱۰- «شکارچی ذهن» محصول ۲۰۱۷
وقتی میتوانست به سراغ هر پروژهای برود و هر فیلمی را بسازد، این عجیبترین انتخاب ممکن بود. با سریالی سروکار دارید که در آن هیچ قتل و جنایتی اتفاق نمیافتد و به صورت عینی شاهد هیچ خشونتی نیستید. شخصیتها مینشینند جلوی قاتلان زنجیرهای و ازشان میپرسند که چگونه دست به جنایت زدهاند و اصلا چه شده که به اینجا رسیدهاند. رادیکالتر از این نمیشد به سراغ شرارت رفت و ثابت کرد که خبری از هیولا نیست و اگر دنبال منشا میگردید، باید به ذهن بشر مراجعه کنید. دیوید فینچر همزمان با پخش فصل اول «شکارچی ذهن» در گفتگویی توضیح داد که هدفش از ساختن سریال اصلاح تصور غلطی بوده که هالیوود از قاتلان سریالی برای مردم ساخته و موفقیت «هفت» هم در آن بیتاثیر نبوده. کمتر اثری به اندازه «Mindhunter» سعی در کاوش ریشههای ذهنی شرارت داشته و به همین دلیل سریال شبیه به جزوهای تکمیلی شده که به کمک آن میشود سینمای دیوید فینچر را بهتر فهمید. همانطور که دو شخصیت اصلی سریال میخواهند به ذهن جنایتکاران واقعی راه پیدا کنند، تحلیل «شکارچی ذهن» هم نشان میدهد که فینچر در تمام این سالها چطور وجوه تاریک انسانی را از زیرمتن قصهها بیرون کشیده و را از فلیتر ذهنی و دستور زبان سینمایی خودش عبور داده. بونگ جون-هو که الان و بعد از موفقیت «انگل» میتواند کل دنیا را صاحب بشود، گفته تنها چیزی که میتواند برای حضور در هالیوود وسوسهاش کند فصل سوم «شکارچی ذهن» است!
