آخرین ساخته آرنو دپلشن شروع غافلگیرکنندهای دارد. هنوز تیتراژ ابتدایی فیلم برادر و خواهر بر روی تصویر نقش نبسته و تماشاگر بر روی صندلی خود آرام نگرفته که فیلمساز با نمایش صحنهای پر تنش از یک دعوای عمیق خانوادگی، تماشاگر را در همان ابتدا با موضوع اصلی فیلم درگیر کرده و به این طریق ما را به وسط مراسم ترحیمی پرتاب میکند که سایه سنگین کینههای قدیمی، شخصیتها را چنان در آستانه فروپاشی عصبی قرار داده است که خبر هولناک مرگ یک کودک ۶ ساله هم در برابرش رنگ میبازد.
معرفی و نقد فیلم برادر و خواهر
لوئی( با بازی ملویل پوپو) داغدار فوت تنها فرزند خردسالش، در مواجهه با خواهر و شوهرخواهرش که سالها است همدیگر را ندیدهاند، به یکباره برافروخته شده و به حدی عصبانی میشود که گویی اختلافات خانوادگی قدیمی، چنان ضربهای به روح و روانش زده که یادآوریش او را از مرگ فرزند کوچکش نیز پریشانتر میکند.
طراحی و اجرای همین سکانس تاثیرگذار، ضمن آشنا کردن تماشاگر با درونمایه بنیادی اثر، شخصیتهای اصلی را ترسیم و عمق کینه و اختلافی که میان آنها است را بر ملا کرده و کنجکاوی بسیاری نیز برای دانستن علت این اختلاف در تماشاگر بوجود میآورد. آرنو دپلشن در سکانس بعدی خودش نیز دست از سر تماشاگر بر نمیدارد و با اجرای یک صحنه تصادف پر تعلیق (که در سایه گفتوگوی دراماتیک میان پیرمرد و دختر جوان و بوی بنزین و ماشینی که در آستانه انفجار است، یکی از تاثیرگذارترین فصلهای فیلم را رقم میزند) و میزانسنهای تاثیرگذاری که هیبتی هیولا گونه به آن تریلی افسار گسیخته درجاده باریک و خلوت میبخشد، واقعهای تراژیک را در متن فیلم پایهریزی میکند، تا بستری شدن پدر و مادر شخصیتهای اصلی فیلم، زمینه رویارویی ناخواسته خواهر و برادری را فراهم آورد که سالها است برای جلوگیری از چشم در چشم شدن، حتی سبک زندگی خودشان را نیز تغییر دادهاند.
اما دقیقاً زمانی که تماشاگر گمان میکند قرار است یک ملودرام جذاب خانوادگی بر پایه اختلافات قدیمی و عمیق یک خواهر و برادر را تماشا کند، فیلمساز با دور شدن از تمام مولفههای آشنای این گونه از آثار به او رودست زده و با نوعی درامگریزی عامدانه و به میان آوردن داستانها و عناصر فرامتنی، لحن فیلم را چندپاره کرده و با طفره رفتن مداوم از بیان دلایل اصلی اختلاف میان کاراکترهای فیلم (فیلساز گاه با به میان آوردن بحث حسادت و گاه با اشارات اروتیکی که به رابطه آن دو میکند، از توضیح واضح این کینه قدیمی خودداری میکند) تماشاگر را دچار سردرگمی و گاهی هم کسالت میکند.
فیلم از دقیقه ۳۰ به بعد به جای پیگیری درامی که با صحنههایی جذاب، تماشاگر را دعوت به پیگیری آن کرده بود، در چرخشی عجیب، بر روی شخصیتهای متنوعی که ترسیم کرده تمرکز میکند و با پیش کشیدن مسائلی که ارتباط چندانی هم به درام اصلی فیلم ندارند، بر روی نوعی از علاقمندی فیلمساز تاکید میکند که عناصر فرامتنی را به داستانگویی بر پایه مولفههای ژانر ترجیح میدهد. نگاهی به حضور کاراکتر لوسیا، همان دختر جوان علاقمند به بازیگری آلیس، که از رومانی برای دیدن او به آنجا امده است (با بازی کازمینا استراتان که در سال ۲۰۱۲ برای بازی در فیلم آنسوی تپهها ساخته کریستین مونجیو جایزه بهترین بازیگر زن را از جشنواره فیلم کن دریافت کرد) و تاکید بر زندگی فقیرانه او که از گرسنگی غش کرده و از حال میرود. در کنار فصل عجیب مصرف مواد مخدر توسط لوئی و پرواز او بر بلندای شهر که با تغییر لحنی آشکار، آثار تخیلی و فانتزی را به یادمان میآورد، همه حکایت از فیلمسازی دارد که میخواهد با درامگریزی خاص خودش و تلفیق عناصر ضد داستان با ماجرای مرکزی فیلم، شیوه جدیدی از روایت در سینما را مقابل چشمان تماشاگر قرار دهد که خروجیاش در سایه نداشتن انسجام مولفههای به کار گرفته شده، بیش از آنکه موفقیتی برای او به همراه داشته باشد، به تلاشی بیحاصل و مغشوش تبدیل شده که تنها دستاورد آن گمراه کردن تماشاگر است.
تاکید فیلمساز بر روی طراحی سکانسهایی که نحوه آشنایی لوئی را با همسرش ( گلشیفته فراهانی) نشان میدهد، در کنار ارجاعات تاریخی او در آن غار قدیمی که به درخواست لوئی برای بچهدار شدن پیوند میخورد، دقیقاً همان کارکرد بیربطی را در اثر دارند که گفتوگوی نصفه و نیمه آلیس (با بازی ماریون کوتیار) با آن خبرنگار علاقمند به مصاحبه (که این فصل هم با خونریزی عجیب و غیر قابل توضیح آلیس پایان مییابد) در متن فیلم پیدا میکند.
بازی درگیرکننده و تحسین برانگیز ماریون کوتیار که با لبخند همیشگیاش سعی در پنهان کردن عصبیت درونیاش را دارد در سکانس داروخانه و تحویل گرفتن قرصهای افسردگی به اوج رسیده و در فصل تلخ و غمانگیز بیمارستان که به مچاله شدنش در کنار تخت مادرش منجر میشود امتداد مییابد. او موفق میشود کاراکتری پریشان و در آستانه فروپاشی عصبی را آنچنان موثر به تصویر بکشد که بتوانیم نبود نشانههایی از صمیمیت و درگیری احساسی او با همسر و فرزندش را بعنوان علامتی از تنهایی و انزوای او بپذیریم. علامتی که تبعید خود خواسته او به سرزمین دور و کمامکاناتی که حس زندگی و زنده بودن در او را تقویت میکند، موجه جلوه میدهد.گویی که در انتها این انزوا و رها کردن همه تعلقات است که همچون نسخهای شفادهنده به یاری خواهر و برادر میآید. لوئی با فاصله گرفتن از هیاهوی شهر به یک خانه سنگی در دل یک جنگل پناه آورده و آلیس با پشت پا زدن به شغل و خانوادهاش به شهری کوچک در قاره آفریقا رفته و تنها در آنجا است که احساس زنده بودن میکند.