فیلم طلاخون را به راحتی میتوان در جمع بزرگ آثاری قرار داد که ایده چند خطی پرقابلیتی دارند، اما چنان از پرداخت و روایت و بسط ایده اولیه عاجزند، که نتیجهای جز نخنما بودن، کهنگی، حوصله سر بر بودن، غیر منسجم بودن، از همپاشیدگی و چند تکه بودن، بیربط و باری به هر جهت بودن، بلاتکلیفی، نامشخص بودن حرف حساب اثر و… نداشته است.
فیلم طلاخون آنقدر مبتدیانه و پیشپا افتاده است که حقیقتا تماشای آن تا انتها غیرممکن است. مگر اینکه با هدف نگارش یک متن تحلیلی یا در جهت پژوهش در زمینه بد بودن یک اثر سینمایی سراغ آن برویم. فیلم روی کاغذ، پتانسیلهای بسیاری برای خوب و درخور توجه بودن دارد. اول اینکه ایده بکر فیلم بر محوریت داستانگویی در گونه جنایی به خودی خود در سینمای ایران جالب توجه است. چرا که اصولا چیزی تحت عنوان سینمای ژانر در ایران وجود ندارد. اما این ایده اولیه چنان درک نشده و در ادامه به فیلمنامهای منسجم بدل نشده که باید اعتراف کرد، مطالعه داستان چند خطی فیلم در صفحه حوادث روزنامه بسیار جذاب و گیراتر خواهد بود تا تماشای ملقمهای به نام فیلمنامه طلا خون. پس اولین پتانسیل جدی فیلم با نابلدی تمام از میان رفته است. دومین شانس فیلم مربوط به حضور بازیگران درخور توجه آن است.
از یکسو «شهاب حسینی» و در ادامه «حسام منظور» و البته بازیگر خردسال ایفاگر نقش «حنانه» که ابزار قابل اتکایی در دست فیلم و کارگردان بودهاند و البته در باتلاق فیلمنامه از هم گسسته فیلم به هدر رفتهاند. همانطور که در بالا قید شد بزرگترین ضربه فیلم از ناحیه فیلمنامه شتر گاو پلنگش به فیلم وارد شده و در ادامه کارگردانی بیربط و غیر مسلط فیلم تیر خلاصی به پیکر فیلم زده است. فیلم حتی توان تقسیم دادهها در طول فیلمنامه را هم نداشته است. فیلم یک مقدمه و بدنه بهشدت قطور دارد و به طرزی بیربط زمان زیادی از داستان را به معرفی موقعیت معرفی «ناهید» و ارتباطش با فرزندانش و همسرش کرده است (اگر فرض کنیم که معرفی به درستی شکل گرفته است که نگرفته است).
پر واضح است که هدف فیلم معرفی یک شخصیت و جهان اطراف او در ادامه رو دست زدن به مخاطب بوده است. اما خب این هدف باید در فیلمنامه مصداق پیدا کند، ورنه اینکه فیلمساز چه میخواسته بگوید و الخ به خودش مربوط است و آنچه به زبان سینما گفته ملاک قضاوت فیلم است. در این شکل از روایت حتما و قطعا باید بعد از معرفی شخصیت اصلی و روابط و کشمکش های اطرافش از یکسو و ایجاد ارتباط معنادار میان مخاطب و شخصیتها از سوی دیگر، سرمایهگذاری جدی بر توزیع بذر معلق بودن میان خوشبینی و بدبینی به مادر شود.
مگر نه اینکه بزرگترین گره فیلم، گره پیدا کردن قاتل سریالی زنان است؟ مگر نه اینکه پیدا کردن قاتل باید برای مخاطب مهم شود؟ چگونه میتوان این اهمیت را به مخاطب منتقل کرد؟ آیا صرفا با طرح موضوع و بیان یکی دو جمله از زبان کارآگاه و دیگران اهمیت ماجرا برای مخاطب شکل میگیرد؟ مگر نه اینکه سینما هنر خلق موقعیت و روایتگری بر مبنای روابط علی و معلولی و پیشبرد رویت بر مبنای اصل احتمال و ضرورت است؟ پس چطور میشود بخش بزرگی از بدنه فیلمنامه صرف زمان خریدن و از بین بردن زمان به بهانه معرفی شخصیت مادر و رابطه عاطفی او با فرزندانش و… شود، و در انتها با چند دیالوگ گل درشت و توضیحات روزنامهوار گره معمای قتل ایحاد شود و باز شود و حل شود و تمام؟
نقد متفاوتی درباره فیلم طلاخون
به همان میزان که معرفی شخصیت مادر با هدف دلبستگی مخاطب به او و همدلی و همراهی با شخصیشش برای رسیدن به هدف نهایی و رو دست خوردن مخاطب اهمیت دارد، تبیین عمیق و دراماتیک و روایتگری دقیق در زمینه شیوه بروز قتلها و چگونگی کشف حقیقت و تعلیق میان اینکه قاتل کیست ، از اهمیت بسیاری در دستیابی به کیفیت مدنظر فیلمساز برخوردار است. این توازن اصلا در ساختار فیلمنامه طلاخون شکل نگرفته است. نتیجه اینکه مخاطب در نهایت نمیداند تکلیفش با احساسش جیست؟ طرف آسیبهای اطراف زندگی قاتل را بگیرد یا طرف مقتولین را؟ اصولا طرف چه مضمونی را باید بگیرد؟ اصلا فیلم چه چیزی به گزارش پرونده قتل منتشر شده در یک روزنامه به مخاطب عرضه می کند؟
این همه به دلیل تخت و بیروح بودن فیلم و ناتوانی از برقرار کردن ارتباط میان شکل روایت و مخاطب است. حال بماند که چیزی تحت عنوان شخصیتپردازی و طراحی منحنی تحول شخصیت و سفر به لایههای درونیتر شخصیتها در اثر وجود ندارد و تمام نام و بازیگران در حد ماکتهای بیروح و غیر قابل درک و بیبُعد و رباتیک در مقابل دوربین ظاهر شده اند. طلا خون نه خون و جان دارد و نه ردی هرچند نحیف از طلایی بودن. هرچه هست شلختگی و از هم پاشیدگی و هدررفتگی است.