نقد و بررسی فیلم آتابای ساخته نیکی کریمی

در اهمیت اندازه

«کلارا خانِس» شاعر اسپانیایی شعری قریب به این مضمون دارد که «تمام درها را قفل کرده‌ام/ پنجره‌ها را بسته‌ام/ تنها لای پرده‌ها را/ اندکی باز گذاشته‌ام». راوی این شعر می‌تواند کاظم آتابای باشد. قهرمان سومین فیلم بلند نیکی کریمی. فیلمی ساده و سرراست اما چنان گرم و پراحساس که با هیچ‌ خطی نمی‌توان آن را به دو اثر سینمایی قبلی فیلمساز چسباند. جست‌وجو برای پیدا کردن ریشه این تفاوت، خیلی زود ما را به یک اسم می‌رساند: هادی حجازی‌فر. کسی که فیلمنامه آتابای را نوشته، نقش اولش را بازی کرده، اقلیم داستان (خوی و روستاهای اطرافش) را از کودکی خیلی خوب می‌شناسد و جز دو سه نفر، همه بازیگران جلوی دوربین به زبان مادری‌اش حرف می‌زنند (مربی لهجه جواد عزتی برای ایفای نقش «یحیی» در فیلم، خود حجازی‌فر بوده است).

معرفی فیلم آتابای اثر نیکی کریمی

آتابای جزئیات داستانش را صریح و صمیمی با مخاطب در میان می‌گذارد. و با این‌که پر از دیالوگ و پر از نریشن است -آن هم در یکی از دقیق‌ترین و بجاترین استفاده‌ها از گفتار متن اول‌شخص در سینمای ما- ولی ابدا پرحرف و زیاده‌گو به نظر نمی‌رسد. معجزه فیلم همین‌جاست: نگه داشتن درست «اندازه» در همه اجزا. نه آن‌قدر همه چیز را توضیح می‌دهد که لذت کشف را از بیننده‌اش بگیرد و با لو دادن تام و تمام اسرار قصه‌، آن را از «دهن» بیاندازد، نه آن‌قدر به اختصار و کوتاه و گذرا از کنارشان رد می‌شود که گنگ و مبهم بمانند و نتوان قطعات پازل داستان را کنار هم چید و از آن سر درآورد (هرچند فیلم در پایان‌بندی، از همین ترس از زیاده‌گویی و توضیح بیش از حد، ضربه مهمی می‌خورَد). ساختمانِ شخصیت کاظم روی سنگ بنای غریبی گذاشته شده:‌ نفرت. نفرت از همه چیز: ‌پدرش، مردمش، دیارش. شروع فیلم با مرور اعدادی دورقمی که همگی به یک ختم می‌شوند (با آن زنگ «بیر» در انتهای هر کلمه، که چون طنین ناقوس در ذهن امتداد می‌یابد و از همان اول نشان می‌دهد انتخاب ترکی به‌عنوان زبان این فیلم چقدر هوشمندانه بوده)، راز و رمزی به شخصیت کاظم می‌بخشد که کمی بعد وقتی معمای اعداد را فهمیدیم، از او شخصیتی تلخ، تنها، پیچیده و حتی کمی ترسناک می‌سازد.

آتابای جزئیات داستانش را صریح و صمیمی با مخاطب در میان می‌گذارد. و با این‌که پر از دیالوگ و پر از نریشن است -آن هم در یکی از دقیق‌ترین و بجاترین استفاده‌ها از گفتار متن اول‌شخص در سینمای ما- ولی ابدا پرحرف و زیاده‌گو به نظر نمی‌رسد. معجزه فیلم همین‌جاست: نگه داشتن درست «اندازه» در همه اجزا

او یک بار در اوان جوانی، در احساس عاشقانه به دختر هم‌دانشگاهی‌اش در تهران (که هیچ‌چیز از جزئیات رابطه‌شان نمی‌فهمیم. حتی فیلم رندانه از نمایش تصویر دختر به ما طفره می‌رود) طعم شکست را چشیده، و بعد از آن رفته که قوی‌تر برگردد. حالا خشم و کینه ناشی از این طرد شدن، به موتور محرک زندگی‌اش تبدیل شده. موتوری که او را تا این حد نسبت به رفتارهای «آیدین» خواهرزاده‌اش (با بازی غافلگیرکننده دانیال نوروش) حساس کرده و طاقت دیدن هیچ ضعف و لغزشی را در او ندارد. با این حال دو اتفاق در آغاز و میانه فیلم باعث می‌شود کاظم آرام‌آرام پوست بیاندازد. از دست دادن/رفتن باغ «پرویز» شوهرخواهرش –که انگار بعد از آیدین تنها نقطه اتصال او با دنیاست-، و در ادامه مرگ همسر یحیی و نزدیک شدن دو رفیق قدیمی به همدیگر، که بالاخره بعد از سال‌ها گرهی سنگین را در ذهن کاظم باز می‌کند. تماشای سیر این پوست‌اندازی، شیبه از هم گشودنِ اندک پرده‌ها در شعر خانِس است. نوری به زندگی کاظم می‌تابد و به مرور تاریکی‌های پستوی شخصتیش را به ما می‌نماید.

زبان تصویری آتابای (با موتیف تکرارشونده‌ لانگ‌شات‌های چشم‌نواز سامان لطفیان –که اتمسفر آثار نوری جیلان را به یاد می‌آورند) در بیان جزئیات قصه کوچکش درخشان عمل می‌کند. فیلم پر از سکانس‌های مسحورکننده و به‌یادماندنی است، چه در تصویر چه در احساس. صحنه‌هایی که بعید نیست خیلی‌هایشان از تجربه زیسته حجازی‌فر برآمده باشند. دست دادن ناچارانه کاظم با شیرازی، شنای پسربچه‌ها در چشمه، رها کردن لاستیک شعله‌ور در دشت، سیگار کشیدن با یحیی کنار آرامگاه شمس، تماشای غروب آفتاب با «سیما» (سحر دولتشاهی) و آن سکانس «مردونه» و بی‌بدیل نوشیدن کنار ماشین و دریاچه. نمای باز دو رفیق ایستاده در دریاچه‌ خشکیده در گرگ و میش سحری، خیلی دقیق به تمثیلی از خود کاظم بدل می‌شود. آدمی گرم و پرشور و احساس، که به مرور زمان به گل نشسته، در سکوت و سیاهی فرو رفته و از هرچه ذوق و زندگی است تهی شده. فیلم در بیشتر لحظاتش، از کوچک‌ترین عناصر موجود در قصه و تصویر به همین خوبی استفاده کرده. مثلا وسواس پدر کاظم در روی هم چیدن سنگ‌ها (و قندها)، با یک کاشت و برداشت ساده در ابتدا و میانه فیلم، تغییر احساس پسر به پدر را نشان می‌دهد. یا سیگار، که در جایی نقطه آغاز شکستن یخ قطور ارتباط یحیی و کاظم بعد از سال‌هاست، و در جایی دیگر کنار قبر خواهر با پدر از رسیدن به صلح و آرامش حکایت می‌کند.

کاظم به‌عنوان شخصیت محوری فیلم، تنها در یک صفت خلاصه نشده است. این‌که ماهی قرمزها را از جایی دیگر به چشمه می‌آورد و به‌عنوان معجزه طبیعت به توریست‌ها قالب می‌کند، یا وقتی آدیداس چینی را به جای اصل به پدرش سوغاتی می‌دهد،‌ یعنی آن‌قدرها هم صاف و ساده و بی‌شیله پیله نیست (هرچند باز هم گفتار متن کاظم درباره ماهی‌ها، بُعد متفاوتی جدای از دوز و کلک به این رفتار و شخصیت می‌دهد). اما به‌جز او، بقیه شخصیت‌ها نیز (حتی آن‌ها که حضوری اندک و ناچیز در قصه دارند) موجز و دقیق معرفی شده‌اند و به خوبی در خاطر می‌مانند. پدر و آیدین و یحیی به کنار، کارگر باغ شیرازی، کدخدای ده (با بازی آتش تقی‌پور) یا «جیران» -دختری که به قول امروزی‌ها، روی آتابای «کراش» دارد- از آن جمله‌اند. تلخی و عبوسیِ شخصیت آتابای و لحن فیلم هم جابه‌جا با شوخی‌هایی ظریف و کوتاه، متعادل شده: واکنش احساسی کدخدا به آهنگ راک، تکرار صحبت آیدین و کاظم بر سر محبت و وظیفه، تأکید پدر بر زندگی‌اش بین دیوانه‌هایی مثل آتابای، آوازخوانی عاشیقی که در عروسی زیاده‌روی کرده و حتی دیالوگ‌‌های سیما و کاظم کنار دریاچه، درباره مهم بودن یا نبودن اتفاقات. اما این‌جا هم اندازه و پیمانه به درستی دست فیلمنامه‌نویس بوده و کار از مهار بیرون نرفته. شوخی‌ها هیچ‌کدام لحن کلی اثر را نمی‌شکنند و پا به دنیای کمدی نمی‌گذارند. تنها به قدر نفس گرفتنی به بیننده مجال استراحت می‌دهند تا دوباره سر به اعماق این دریای نفس‌گیر فرو بَرد.

هادی حجازی فر و سحر دولتشاهی در فیلم آتابایپایان فیلم البته آن‌قدر که باید استوار نیست و لق می‌زند. بزنگاهی که کاظم را -که بالاخره جرأت کرده از لاک تنهایی‌اش بیرون بیاید و آماده است تا محبت بی‌دریغش را باز به پای زنی بریزد- به خاطر سوءتفاهم، بی‌تجربگی، عجله یا چیزهایی از این قبیل، دوباره به ته غار سرد و تاریکش می‌فرستد. او از یک دریچه به رابطه نگاه می‌کند و سیما از دریچه‌ای دیگر. مرد که همیشه ترسِ طرد شدن و از دست دادن داشته، حالا از این‌که جسارت کرده زنی را دوست بدارد -که به خاطر بیماری‌اش ممکن است هر لحظه دیگر نباشد- به خود می‌بالد. اما زن این علاقه را به حساب نقص و ضعف خودش می‌گذارد و از آن سرخورده و ناامید می‌شود. احساس تحقیری که در سیما بیدار شده، آن‌قدر بزرگ است که حتی نمی‌خواهد کلمه‌ای در این باره بگوید. اما این اتفاق در انتهای مسیری که از ابتدا با ظرافت پیش رفته و هر پیچ جاده‌اش را با دقت تا پیچ بعدی پشت سر گذاشته، کال و عجولانه پرداخت شده است. فیلمنامه‌نویس نتوانسته از این تنگه مهم داستان به سلامت بگذرد و آتابای را دوباره (با تکرار همه آن بیرها در آخر اعداد) تلخ و تنها کند. سریع و سرسری از آن گذشته و همه چیز را به خامیِ «یک لحظه غفلت/ یک عمر پشیمانی» برگزار کرده است. شاید چون نمی‌دانسته در آن دیالوگ حیاتی و سرنوشت‌ساز بین سیما و کاظم، چه باید بین‌شان رد و بدل می‌شده، راه ساده (و البته غلط) را برگزیده و خانواده شیرازی را بی‌هیچ خبری به تهران برگردانده است.

اما حتی این اشکال بزرگ هم لطمه سنگینی به آتابای نزده که لذت تماشایش بر روی پرده را کم کند. اندوه و تلخی دنیای کاظم، آن‌قدر سنگین و عمیق در تار و پود فیلم به هم بافته شده که دست‌کم تا دقایقی بعد از خروج سالن، دست از سر تماشاگر برندارد. احساسی کم‌یاب در سینمای امروز ما -به‌خصوص در بستر داستانی عاشقانه؛ آن هم در فیلم‌های این سال‌ها که همه چیز به ابراز محبت‌های داغ و سرسریِ برخاسته از بخار تستوسترون ختم می‌شود-، که به تماشای فیلم بعدی دو نفر منتظر و مشتاق نگه‌مان می‌دارد: نیکی کریمی و هادی حجازی‌فر.

نظر شما چیست؟

ایمیل شما منتشر نخواهد شد

از اینکه نظرتان را با ما در میان می‌گذارید، خوشحالیم

fosil