فیلم «درون لوین دیویس»، درباره شکستی عشقی است؛ نه بین دو انسان، بلکه بین یک موزیسین و هنرش.
«اگر هیچوقت جدید نبوده و هیچوقت هم کهنه نمیشود، حتما یک آهنگ فولک است.»
این جمله عمیق توسط لوین دیویس به مخاطبان موسیقی زنده گفته میشود، بعد از اینکه سمت میکروفون خم میشود و با صدایی آرام و با شفافیتی تمام میخواند: «دارم بزن، دارم بزن»، آن هم در فیلمی مالیخولیایی از برادران کوئن درباره اراده و شکست خوردن. درست است که جملات خواننده درباره سبکی است که در موسیقی انتخاب کرده ولی درعینحال، همانقدر هم به کیفیت تحمل مصائبی اشاره دارد که هسته درون لوین دیویس را شکل داده است. با لطافتِ سازی که قهرمان میزند و شعر آغازینی که زندگی کاراکتر را منعکس و پیشبینی میکند («مردهام و رفتهام») سفر اگزیستانسیالیستی برادران کوئن به درون صحنه موسیقی پر گردوخاک و پر دود و هیاهوی گرین ویچ ویلیج نیویورک حس جدیدی میدهد ولی درعینحال انگار قدیمی نخواهد شد؛ کهنه است ولی حالی تازه دارد، و هم فروتن است هم پرمعنا، آن هم از همان ابتدای فیلم. «درون لوین دیویس»، درست مثل یک آهنگ فولکلور که به شکل مکارانهای ساده است و به جانتان میافتد؛ موقع تمام شدنش حاضرید قسم بخورید که این فیلمی است که همیشه بوده و شروعش هم هیچوقت خستهتان نخواهد کرد. برای نقد و بررسی فیلم «درون لوین دیویس» با فیلیمو شات همراه باشید.
معلوم است که خسته نخواهید شد؛ و نه فقط به خاطر موسیقی متن پر حس و حال تی بون برنت که همه جور سبک موسیقیایی را درون خودش دارد، بلکه بیشتر به خاطر اینکه «درون لوین دیویس» با آنکه اقتباس آزادی است از زندگینامه دیو ون رانک، قصه شخصیت همیشه بازندهای خیالی را تعریف میکند. یکی از قدیمیترین کهنالگوهایی که ما مخاطبین سینما حاضریم بارها و بارها تجربهاش کنیم، شاید به خاطر اینکه اکثرمان حس نزدیکی بیشتری با بازنده مقهور داریم تا با برنده قهار. اگرچه باید گفت که انتظار موزیکالی سنتی و کلیشهای را هم نداشته باشید؛ یادتان باشد که درحال تماشای فیلمی از برادران کوئن هستید که پر است از میتالوژی و حس غمی زمستانی. در این داستان، لوین دیویس هنرمند، که توسط اسکار آیزاک بازآفرینی شده است (و بازی خلع سلاح کننده و دردناکش باعث شهرتش در ۲۰۱۳ شد)، صعود و سقوط را به شکلی کلاسیک تجربه نخواهد کرد. بهجای آن، همراه با روح مایک (همگروهیاش که بهتازگی خودکشی کرده و انگار همیشه بالای سرش ایستاده است)، در فیلم بهعنوان نوازنده-خوانندهای تنها از کف زمین شروع میکند و پایین و پایینتر میرود؛ که شاید بیشتر از همه به خاطر شخصیت افادهای نیمه مستعد- نیمه بداخلاقش باشد.

با وجود این، کوئنها نمیتوانند نسبت به لوین بیاحساس باشند؛ حالا هرچقدر هم که آیزاک، این شخصیت را بدخلق و دوستنداشتنی بازی کرده باشد. درست همانطور که وادارمان کردند با فروشنده ماشین نفرتانگیز «فارگو» (جری لوندگارد خیلی از لوین نفرتانگیزتر است) یا نمایشنامهنویس بیاستعداد «بارتون فیلنک» (لوین خیلی بااستعداد تر از فینک است) همذات پنداری کنیم، آنها این بار هم مطمئن میشوند که ما تماشاگران همدلی خواهیم کرد؛ بله، واقعا با این آدم جاهطلبی که در حالت معمول، مشغول ناامید کردن دیگران است و درست در لحظه حساس بدترین انتخاب ممکن را میکند (چه شخصی و چه در رابطه با کار) همدلی میکنیم: در پسزمینه طراحی صحنه یخزده جس گوندور (که طبق گفتهها و البته مشخصا از آلبوم «باب دیلن رها» اقتباس شده است)، وقتی لوین آب توی کفشهایش را در کافه خالی میکند، تا بُن استخوان یخ میزنیم و وقتی داخل کوچهای بیرون کلوب چراغ گازی بدجوری کتک میخورد، کاملا غمگین میشویم؛ آنهم وقتی که دیلن جوان که قرار است تمام صحنه را دوباره از نو بسازد با صدا و استایلی کاملا مشهود روی صحنه میرود و «بدرود» را میخواند.
نقد و بررسی فیلم سینمایی خاکسترها و الماسها
لوین دیویس که قرار نیست مثل دیلن باشد یا حتی پشیزی بابت هنرش بهدست آورد، آنهم در فضای ضد فرهنگ آن دوران، مسیر کاملا متفاوتی را میپیماید. شاید برای همین معشوقه یکشبهاش جین بر سر او فریاد میزند «به هرچیزی که دست میزنی افتضاح میشه.» جین که در رابطه درازمدتش با خواننده فولکلوری به نام جیم (با بازی جاستین تیمبرلیک که بهترین انتخاب برای نقش خوانندهای خوشتیپ و مودب و تروتمیز است) چندان فرشتهخو نیست ولی خیلی هم بیراه نگفته، بهخصوص که خودش جزو کسانی است که مرتبا به لوین جایی برای خواب میدهد. برای شروع، لوین انگار مهارت خاصی در ناراحت کردن همه کسانی دارد که میتواند رویشان حساب کند؛ دنبالهروهای بیخطری که در سطح جاهطلبی های بلندپروازانه او نیستند. در صحنهای، او به زوجی لیبرال و پولدار ساکن غرب نیویورک توهین میکند که با او بسیار مهربان و سخاوتمندند و انگار که رابطهای خانوادگی هم با مایک داشتهاند. در صحنهای دیگر، لوین گربه دستآموز و دوستداشتنی همان خانواده را گم میکند. در جاهای دیگر، جین را منفعتطلب میخواند، به مدیر برنامههایش که در همان لحظه کت زمستانیاش را به او قرض داده است توهین میکند و یکی از خوانندههای کلوب چراغ گاز را با صدای بلند در بین جمعیت مسخره میکند؛ بدون اینکه بداند بدتر از چیزهایی که دیده هم سراغش خواهد آمد.

فیلم «درون لوین دیویس» با فیلمبرداری برونو دل بونل که به طرز دردناکی زیباست، از امضای برادران کارگردان سرشار است؛ چه به لحظههای خندهدار تاریکش توجه کنید، چه از خرده ارجاعهای ادبی-اسطوره ای در طول داستان (گربه مهمی در قصه حضور دارد که اسمش اولیس است) و یک سفر جادهای سورئال. سفری که لوین بهعنوان آخرین راهحل برای زنده کردن (درواقع برای شروع) شغلش به همراه موزیسین جازی عجیب (با بازی جان گودمن) و راننده کمحرفش میرود. لوین امیدوارانه با باد گروسمن ملاقات میکند؛ یکی از شخصیتهای تیپیک برادران کوئن که راجر ایبرت اینطور توصیفش کرده: «مردی سطحی و پولکی که پشت میز نشسته و صاحب قدرتی است که قهرمان طالب آن است.» گروسمن بعد از دیدن اجرایی از لوین، آخرین میخ را به تابوتش میزند: «من پول زیادی توی این نمیبینم.»
ولی چرا این «برادر احمق میداس» (که مردی نسبتا مستعد و بیادب است)، این قدر برایمان مهم میشود؟ این نبوغ درون لوین دیویس است که در تمام ساختار دایرهای مکارانهاش (با گربههای زخمی و گمشده، آهنگهایی فلسفی و راهروهایی مشمئزکننده)، پُر است از حس درد و زجر. اولین باری که این فیلم را در سالن سینما دیدم، با من بهعنوان قصه شکست هنری و کمبودهایش ارتباط برقرار کرد؛ ولی با گذر زمان، متوجه شدم که این فیلم به شکلی منحصربهفرد رمانتیک است. فیلم «درون لوین دیویس»، درست مثل «بهشت» میا هنسن لووه، درباره شکستی عشقی است؛ نه بین دو انسان، بلکه بین یک موزیسین و هنرش. بههرحال چه چیزی عاشقانهتر از چیزی که به شکلی خستگیناپذیر دنبالش میکنیم ولی هیچوقت به آن نمیرسیم؟ برادران کوئن به شکلی معجزهآسا موفق شدهاند در شاهکارشان به آن حس تمام ناشدنی طردشدگی برسند؛ آنهم با حس دلشکستگی دائمی در زیر متن فیلم، که تمامی اثر را عمیقا احاطه کرده است.
منبع: Roger Ebert