تماشای دومین فیلم صفی یزدانیان، ناگهان درخت آنقدرها هم ساده نیست. فیلم با تصویر نوزادی که فرهاد (با بازی پیمان معادی) او را به دنیا آورده، و این جمله از او روی تصویر که «آخی! بالاخره زاییدم! دیگه به کسی کاری ندارم. بچه خودمی. خودم زاییدمت. خودم بزرگت میکنم» شروع میشود. موقعیت و تصویری فانتزی که با زل زدن فرهاد به دوربین کامل میشود و قاعدتا هم معرف فضای کلی فیلم است هم او را بهعنوان شخصیت محوری داستان معرفی میکند. به این ترتیب قرار است در طول فیلم به او و اتفاقات درونی و پیرامونیاش نزدیک شویم تا درنهایت این زایمان برایمان معنادار شود و در جهان ناگهان درخت، باورپذیر به نظر برسد.
اما روایت به همین شکل فانتزی ادامه نمییابد و داستان زندگی فرهاد از کودکی آغاز میشود. او پسری عاشقپیشه، سادهلوح و از زیر کار دررو است که برای هیچ کاری نکردن، حاضر است تن به هر کاری بدهد. شروعی طولانی که اطلاعاتی درباره شخصیت اصلی به بیننده میدهد و این توقع را به وجود میآورد که کارگردان در ادامه میخواهد از این کاشتها برداشت کند. اما این توقع (و اصولا هر توقع دیگری!) در ادامه بیپاسخ میماند تا این بخش طولانی معرفی، کارکرد خاصی در فیلم پیدا نکند و تمام اطلاعاتش بیاهمیت بماند.
بعد از بخش اول و کودکیای که در سالهای قبل از انقلاب میگذرد، ناگهان و بیمقدمه به بزرگسالی پرتاب میشویم. به فرهاد و مهتاب (با بازی مهناز افشار) بعد از انقلاب، که قصد دارند بچهشان را سقط کنند. از اینجا به بعد فضای فیلم به کلی تغییر میکند و لحنی شاعرانه به خود میگیرد. فضاسازی و تصویربرداری ساده (و حتی کمی دمدستی) بخش اول، تبدیل به کارتپستالهایی طراحی و چیدهشده میشود و دیالوگها حالتی ادبی و شعرگونه پیدا میکنند. تغییر لحنی که با بخش اول همخوانی ندارد و اگر هم کارگردان تعمدی برای این تغییر فاز داشته، نتوانسته آن را منطقی جلوه دهد. ساختار زمانی سیال فیلم هم به حالت خطی تغییر میکند و از این جهت نیز ناگهان درخت دچار گسست روایی میشود.
این چندپارگی در داستان هم وجود دارد. مسئله فیلم مدام تغییر میکند و بیننده تا به آخر نمیفهمد باید پیگیر چه موضوعی در زندگی فرهاد باشد. خاصیتی که درنتیجهاش به راحتی میتوان قصه را در هر لحظهای از فیلم رها کرد. البته ورود به دنیای بزرگسالی و طرح مسئله سقط جنین این زوج، بعد از آن مقدمه کشدار بخش اول، مخاطب را به شروع مجدد فیلم امیدوار میکند. به نظر میرسد فرهاد در عشقش به جایی که میخواسته رسیده و حالا با گذر از این نقطه بحرانی، میخواهیم داستان این رابطه را دنبال کنیم.
اما چنین اتفاقی هم نمیافتد. فیلم همچنان در مقدمهچینی میماند و باز هم شروع نمیشود. خط مهاجرت و خروج از کشور هم خیلی زود با افتادن فرهاد به زندان به حال خود رها میشود و دوباره با فیلمی متفاوت و مسئلهای به کلی جدید مواجه میشویم. مسئلهای که لابد بناست با ماندن کنار فرهاد در زندان و تماشای بازجوییهای غیرجدی و بیسرانجامش درکش کنیم. در حالی که جز از طریق اشارات کلی مادر (که تازه او هم تقریبا ناگهانی سروکلهاش در فیلم پیدا شده) هیچ پیوند واقعیای بین این اتفاقات با گذشته فیلم برقرار نمیشود و سرنخی از اینکه چه چیزی را باید دنبال کنیم به دستمان نمیآید.
در این بخش طولانی، کارگردان در تلاش بوده تا با تعاریف احساساتی و شاعرانه فرهاد از رشت و تصاویر زیبا و استفاده از موسیقی محلی، از سکون و رکود روایتش کم کند و حس و حالی شبیه در دنیای تو ساعت چند است، بسازد. اما در روایت تهی و سردرگم ناگهان درخت، این ترفند نه فقط موفقیتی به دنبال ندارد، که شکلی نمایشی، غیرقابل درک و پسزننده پیدا میکند که بیهیچ دلیل دراماتیکی تنها به علت ارادت کارگردان به این شهر در فیلم گنجانده شده است. از آن طرف و در کنار این ادای دین، هیچ تلاشی برای ایجاد قلابی درگیرکننده در هیچ لحظهای از فیلم دیده نمیشود. نه شخصیت طوری ساخته و پرداخت شده که وضعیت و سرنوشتش برای بیننده اهمیتی داشته باشد، نه قصهای به شکل کلاسیکش وجود دارد که انگیزه حداقلی برای دنبال کردن فیلم ایجاد کند.
گیجی و گولیِ فرهاد که در سکانسهای مربوط به کودکی (حتی در طراحی لباسش) با تأکید به تصویر کشیده شده بود، خیلی زود از یاد میرود. اوایل فیلم حین سفر برای خروج از کشور، تنها اوست که لباسهایی ناهماهنگ و نامتناسب و حتی خندهدار پوشیده، چنان تنبل است که رانندگی نیاموخته، و متلکخورش ملس است. ویژگیهایی که بر سادگی و حتی کمی سادهلوحی او تأکید میکنند.
اما با ورود به زندان و در ادامه، دیگر از این شخصیت خبری نیست. میتوان حدس زد که کارگردان قصد داشته تأثیر زندگی طولانیمدت در زندان را بر کاراکتر او نشان دهد اما برای نمایش روند این تغییر و منطقی کردنش کاری نمیکند جز گذاشتن جملهای کوتاه در دهان مهتاب که میگوید «مرد شدی». در عین حال و به غیر از شخصیت درست پرداختنشده فرهاد، علت سردرگمی و آشفتگی مهتاب هم مشخص نیست. نقش دوستانشان در بخشی از روایت و خاطرات فرهاد نیز.
همه این سهلانگاریها از ناگهان درخت فیلمی ساخته به شدت شخصی که برای مخاطش نامفهوم است. انگار کارگردان، فیلم را تنها برای دل خود و در پاسخ به دغدغههای شخصیاش ساخته و از سر اتفاق، دسترسی به آن برای دیگران هم ممکن شده است. فیلمی که قطع به یقین در مسیر فیلمسازی یزدانیان، پیشرفتی برایش محسوب نمیشود. روایت بلاتکلیف و بیهدف، شخصیتپردازی ضعیف، موسیقیای که (برخلاف تجربه موفق فیلم قبلی، در اینجا) وصلهای ناجور و زورکی به نظر میرسد، لحن چندپاره، فضاسازی ناهمگون و شروع و پایان نامفهوم و بیمنطق، همگی ناگهان درخت را به اثری تبدیل کردهاند که هرگز شروع نمیشود.
به نظر من هم فیلم بی سر و ته و گنگی بود هرچه تلاش کردم بفهمم هدف چیه متوجه نشدم .کلا دوست نداشتم .
فیلمی شاعرانه که به آرومی به دل میشینه
نگارنده این نقد متأسفانه درکی از فیلم نداشته و بسیار سطحی به فیلم نگاه کرده و وارد لایه های عمیق تر فیلم نشده. به همین دلیل این فیلم رو فیلمی کاملا شخصی میدونه. به تصویر کشیدن دوران کودکی فرهاد پیش درآمدی برای شناخت کاراکتر اصلی فیلم و نحوه نگرشش به زندگی و دنیا داره و بر خلاف چیزی که در این نقد آماده اصلا بیهوده نیست.
نقد کننده بدون اینکه خود مطلع باشد از فیلم تأثیر درستی گرفته اما موفق به درک آن نشده. تیتر “فیلمی که شروع نشد” به این معناست که تردد بین “بودن یا نبودن” که دغدغه اصلی فرهاد است، اثر خود را بر ذهن نقد کننده گذاشته که این خود به معنای موفق بودن فیلم است.
شاید بهتر بود زهرا الوندی قبل از اینکه دست به قلم شود یک بار دیگر این فیلم را با دقت بیشتری ببیند.
فیلم خیلی عمیقی بود
درکش سخت بود اما چند مسئله
تدوین فوق العاده فیلم به شلختگی فکر انسان ها اشاره داشت… مثل ادم گیجی مثل فرهاد که خودش به خاطراتش فکر می کنه…
فیلم پایان مشخصی نداشت اما نمیشه گفت باز بود.
فرزندی که هیچوقت نمرد. چون هیچوقت زاده نشد، جز در ذهن فرهاد. همونطور که اول فیلم گفت: بالاخره زاییدم… اون بچه زاده ذهن فرهاد بود. دختری به اسم دریا
همونجایی که به روانکاو یا دوست یا هرکسی (پانته آ پناهی ها که حتی توی تیتراژ هم اسم نقش نداره!) گفت سفر به رشت و دریا تنها چیزهایی بودن که من رو از زندگی کردن پشیمون نکردن
نقد کاملا درست و منطقی.
این فیلم خیلی گیجه.