همه چیز درباره مراحل فیلمسازی مسعود کیمیایی
ردپای گرگ یکی از فیلمهای کمتر پراکنده و کمتر بیمنطق کارنامه کیمیایی است که صحنه و سکانسها و دیالوگهایی دل دلی کننده دارد اما به عنوان یک فیلم و یک کلیت منسجم و قابل دفاع هیچ منطقی را دنبال نمیکند و یا دست کم در مسیر تبیین منطق و ترسیم روابط مبتنی بر اصل احتمال و ضرورت چندان موفق ظاهر نمیشود.
پیشتر بسیار گفتهام و گفتهاند و شنیدهاید که جهان سینمای مسعود کیمیایی، جهانی از هم گسیخته، غیر همگن، چندپاره و البته بی منطق است که به واسطه برخی سکانسها و برخی دیالوگها و مونولوگها لحظات دلچسبی را در خود جای داده است. لحظاتی که نسبتشان با باقی اجزای اثر چندان قالب درک نیست و تنها میتوان آنها را بیرون از اثر و به عنوان یک سکانس مستقل دید و دوست داشت. البته اگر که بتوان دوست داشت و باب سلیقه ما باشد. سینمای کیمیایی سینمای معاشرتهای ذهنی خود کیمیایی با صحنه و سکانسها و دیالوگها و حالات است.
معاشرتهایی که برای خود کیمیایی معنا و ارزشی بسیار دارد اما لزوما به همان شکل جذابی که در ذهن کیمیایی نقش بسته است، به فیلمنامه و فیلم بدل نمیشود. سینمای کیمیایی، سینمای جا افتادنها و جامپهای منطقی و روایی بسیار است. سینمای جای خالیها و مکثهایی است که باعث سکته و لکنت در روایت میشود. سینمای کیمیایی سینمای حفرههایی است که مخاطب یا باید و یا حتما و قطعا باید!، خودش پر کند ورنه اصولا نمیتواند متوجه شود که فیلمساز چه در سر داشته و اصولا چه میخواهد بگوید.
ممکن است برخی بگویند که مسئله کیمیایی مسئله رفاقت، معرفت، انسانیت، گرفتن حق به شکل شخصی و منتظر قانون نماندن، عدالت شخصی را عشق است، نرسیدنها و فقدان معشوق و عزیزان را تجربه کردن، مسئله خیانت و نارو خوردن و از پشت خنجر در کمر نشستن است و … . بله این همه در مجموع فیلمهای کیمیایی از قیصر تا به امروز وجود داشته است. اما یک سوال. آیا تمام این مضامین در فیلمهای کیمیایی، در قالب یک روایت سرراست و منسجم و قابل پیگیری روایت شده است؟ آیا بعد از دیدن فیلمهای کیمیایی جدای از این مفاهیم و مضامین همیشگی، میتوانیم ادعا کنیم که مثلا فهمیدیم ماجرای اسب سواری رضا (فرامزر قریبیان) در شهر در فیلم ردپای گرگ به چه کار فیلم میآید؟ میتوانیم درک کنیم که مثلا شکل اجرای سکانس افتادن تابوت از روی ماشین در جاده و در ادامه زندانی شدن رضا، مخاطب را دست کم نگرفته و گیاه فرض نکرده است؟ آیا میتوانیم بپذیریم که اصولا آن دسته از اشرار که دنبال رضا هستند، چطور نتوانستهاند به گرد پای اسب نحیف او در حوالی میدان فردوسی تهران برسند؟
این رفتار فانتزی و نمادین در کجای فیلم تکرار شده است، کجای فیلم این مدل از رفتار کدگذاری شده تا مخاطب آن را به عنوان بخشی از جهان کلی اثر بپذیرد؟ آیا اصولا میتوانیم ادعا کنیم که میدانیم ماجرای عشق طلعت و رضا چه بوده و چه چیزی باعث دوری و چه چیزی باعث بخشش و نزدیکی دوباره آنها شده است؟ چیزی بیش از چند خط دیالوگ توضیحی در فیلم وجود دارد؟ تاثیر و تاثر این رخداد در رفتار و جهان ذهنی شخصیتها درک میشود؟ تحول شخصیت را میبینیم؟ اصولا صادق خان (منوچهر حامدی) با ناصر خان چه مشکلی داشته که دستور قتل او را داده؟ اصولا متوجه شدهاید که چرا رضا باید کشته شود؟ فقط به دلیل ادا کردن چند خط دیالوگ؟ چرا بعد از رسیدن رضا یه صادق خان (که اصولا صادق و روراست و شفاف نیست) انتقام به شکلی وسترن در یک تالار عروسی برپا میشود؟ اصولا رضا و صادق و ناصر و طلعت و آقا تهرانی مسئلهشان چیست؟ چرا در هم میپیچند؟ کیمیایی در رد پای گرگ که یکی از فیلمهای کمتر بد او در دوران پس از انقلاب است، به سیاق سایر آثارش بیش از آنکه نگران روایت و انتقال خط و ربط ماجرا به مخاطبش باشد، بیش از آنکه جانب همراهی و فهم مخاطب را بگیرد، بیش از آنکه به سر و شکل و ساختار فیلمنامه بپردازد، درگیر دیالوگنویسیهای پیچیده و نمادین که به زبان آوردش برای بازیگران دشوار است و اندازه دهانشان نیست و البته عشق کردن و خاطره بازی با سکانسها و فیلمها و صحنههایی از سینمای کلاسیک و آثار مورد علاقهاش، شده است.
در واقع کیمیایی که برای دل خودش و برای لذت خودش و برای عشق کردن خودش فیلم میسازد. طبیعتا غالب کارگردانها به دلیل عشق به سینما کارگردان شده و حتما لذت بردن موتور محرک فعالیت آنها است. اما کیمیایی جدای از لذت فیلمسازی، لذت مشغول خودش بودن و الکن سخن گفتن و پراکنده گویی و پراکنده سازی و مشوش بودن و بلاتکلیف بودن و بی منطق بودن و … چسباندن لحظهها و دیالوگهای مطلوبش به یکدیگر و فیلمسازی را در اولویت قرار داده و اصولا مخاطب برایش مهم نیست. در واقع تنها مخاطبی که مقهور دیالوگ نویسی او شود و یا از جنس و قماش خودش باشد، برایش مهم است. چرا که میل به دیده شدن او را ارضا میکند. اما لزوما برای فهم مخاطب و رساندن منظورش به مخاطب فیلم نمیسازد. او عمیقا درگیر خودش است. یا اگر نخواهیم حکم قطعی بدهیم باید بگوییم او بعد از فهم کردن اینکه مخاطب فیلمفارسی سرنوشت فیلمساز شدن یا نشدن و فیلمساز ماندن یا نماندن هر کارگردانی را تعیین میکند، سراغ قیصر و حمام نواب و بازارچه اودلاجان و چاقو و دشنه و انتقام و ناموس رفت تا بماند. در آن دوران هم موفق بود و مهم. اما بعد از قیصر همان که بود و ماند و همان اندازه الکن گویی و غیرشفاف سخن گفتن پذیرفته شده در فضای فیلمسازی پیش از انقلاب را با خودش تا به امروز حمل کرد و به دوش کشید.
نظر منتقدان قدیمی درباره فیلم رد پای گرگ را بخوانید
نکته اما اینجاست که تماشای چندباره مجموعه فیلمهای کیمیایی از جمله همین ردپای گرگ، نشان از آن دارد که کیمیایی در ایجاد حال و حس در صحنه و تصویرپردازی بصری یکی از بهترینها در سینمای ایران است. اما در بخش فیلمنامهنویسی و قصهگویی یکی از پراکندهگو و پرلکنتترین نویسندههای سینمای ایران است. نتیجه اینکه در بهترین حالت مخاطب دچار نوعی حس دوگانه با آثار او میشود. از یک طرف حال و هوای سینمای صحنهها و دیالوگهای شیرین اما بیرون زننده از فیلم را پیش رو دارد و از سوی دیگر روایت و چیدمان علی و معلولی رخدادها و رفتارها و تصمیمها و سرنوشتها که اصولا چندپاره و پراکنده و پا در هواست.