فیلم بادآورده (با عنوان اصلی Windfall) در مدت زمان ۹۰ دقیقهای خود ما را با ۳ شخصیت بینام در یک باغ ویلای تفریحی همراه میکند. فیلمی که تعداد فیلمنامهنویسهایش با تعداد شخصیتهای اصلیاش برابری میکند. هرچند در رقابت میان گروه بازیگری و گروه فیلمنامهنویسی آن، میتوان گروه بازیگری را پیروز در نظر گرفت. در واقع، آنقدر که سه بازیگر اصلی فیلم توانستهاند شخصیتهای خود را تا حدودی قانعکننده تجسم ببخشند، فیلمنامهنویسان آن موفق نیستند. البته، کارگردانی مکداول هم بهتر از این عمل نمیکند و در مواقعی با تاکید بیش از حد بر وجوه استعاری و به ظاهر کنایهآمیزِ – اما سرراست و فاقد ظرافت – تعاملهای میان سه شخصیت اصلی، به بازیگران خود فرصت لازم را نمیدهد که پویایی روابط میان خود را حفظ کنند و به شخصیتهای خود عمق لازم را بدهند. فیلمی که در بهترین دقایق خود گویی ویترینی برای نمایش تواناییهای بازیگرانش است. با فیلیمو شات و نقد فیلم بادآورده همراه باشید.
فیلم با چند نمای باز از عمارت ویلاییای در جایی در کالیفرنیا شروع میشود. جایی که کاراکتر جیسون سیگل – که در تیتراژ با نام هیچکس آمده – گویی در حال سپری کردن یک تعطیلات کسلکننده و آرام در ویلای خود است. اما کمی بعد، هنگامی که با دستمالی شروع به پاک کردن اثر انگشت خود میکند، متوجه میشویم که او در واقع یک سارق است. سارقی که در نبود دوربینهای مدار بسته، با خیالی آسوده، برای لحظاتی خودش را در قالب مالک آنجا تصور میکند. اما همین تاخیر بخاطر گشتوگذار در آنجا، باعث گیرافتادن او میشود. چراکه مالک ویلا (جسی پلمونس) و همسرش (لیلی کالینز) دقیقا کمی از قبل از خروج او (در حالیکه ظاهرا انتظار بازگشتشان را نداشته) از راه میرسند. با ورود آنها اوضاع به سمت دیگری پیش میرود و فیلم شکل و شمایل یک داستان هجوم به خانه را پیدا میکند (در ادامه مطلب از آنجایی که شخصیتهای فیلم نامی ندارند در هنگام اشاره به آنها از نام بازیگران این شخصیتها استفاده میکنم).
فیلم بادآورده که از آن به عنوان یک تریلر کمدی یاد میشود، نمیتواند میان طنز و تعلیق، تعادلی به وجود آورد. مکداول و فیلمنامهنویسانش بجای اتکا به روشهای آشنا برای افزایش تعلیق در یک محیط محدود، سعیکردهاند در راستای ایده مرکزی خود مجموعهای از موقعیتهای تنشآمیز بین فردی به وجود آورند
مکداول از همان دقایق ابتدایی نشان میدهد که نمیخواهد مطابق با الگوهای ژانری پیش برود و حتی با واژگون کردن برخی کلیشههای ژانری و انتخاب لحنی ابزود که گاهی به کمدی سیاه متمایل میشود سعی دارد که با انتظارات مخاطبان بازی کند. بنابراین جای تعجب نیست که نه فقط سارق بلکه گروگانها هم آنطور که از یک فیلم ژانری معمول سراغ داریم رفتار نمیکنند. کاراکتر جیسون سیگل، دست و پاچلفتی، ترسو و وحشتزده بنظر میرسد و به هیچ وجه مانند یک سارق کارکشته نیست. از آن طرف جسی پلمونس در نقش یک کارآفرین موفق و مدیرعامل ثروتمند یک شرکت فناوری دیجیتال و همسرش لیلی کالینز، واکنش تقریبا خونسردانهای دارند و آنطور که باید رفتار نمیکنند و هیچ تلاش خاصی برای فرار از خود نشان نمیدهند. آن دو یک بار در همان اوایل فیلم سعی میکنند از دست سارق فرار کنند که البته حاصل آن یک صحنه تعقیب و گریز خندهدار است که بیشتر شبیه یک بازی بنظر میرسد.
هیچ احساس خطر و تهدید واقعیای در واقع در فیلم وجود ندارد. حتی هنگامی که پلمونس و همسرش از راه میرسند خطر و تهدیدی را حس نمیکنیم. چراکه به ما فرصت کافی برای همراهی با سارق داده نشده است. بنابراین برخلاف آنچه که در تبلیغات فیلم وعده داده شده، خبری از ایجاد تعلیق نیست. در تبلیغات پیرامون فیلم، نوید مواجهه با یک تریلر هیچکاکی داده شده است و حتی در عنوانبندی ابتدایی فیلم نیز این را حس میکنیم. استفاده از فونت قدیمی و درشت زردرنگ، آوردن عنوان فیلم داخل گیومه و استفاده از نماهای معرف لانگشات این انتظار را تقویت میبخشند. اگرچه فیلم در روایت خود – نقشهای که طبق برنامه پیش نمیرود و اشتباهات به ظاهر جزئیای که به مخمصههای بزرگ ختم میشوند – و طنز کنایهآمیز و گاه معذبکنندهاش به شکل آشکاری وامدار هیچکاک است، اما در فاصلهای بعید از دنیای هیچکاکی قرار میگیرد.
آنها بجای اینکه با یکدیگر مدام درگیر شوند در لحظاتی راه مکالمه را در پیش میگیرند. پلمونس و کالینز حتی سر مبلغ پیشنهادی جیسون با یکدیگر بحث میکنند و اعتقاد دارند که صد و پنجاه هزار دلاری که او میخواهد برای شروع یک زندگی جدید کافی نیست بنابراین خودشان مبلغ بیشتری را به او پیشنهاد میدهند و در نهایت روی ۵۰۰ هزار دلار توافق میکنند. اما مشکل اینجا است که رسیدن این پول به دست آنها یک روز طول میکشد. در نتیجه آنها مجبورند یک شبانهروز را با یکدیگر سپری کنند، در حالی که حوصله صحبت با هم را ندارند و حتی بنظر نمیآید نقطه اشتراکهای آنچنانیای با یکدیگر داشته باشند.
از این نقطه به بعد، مجموعهای از گفتوگوهای جدلآمیز، تنشهای کلامی و جنگهای لفظی کمیک، روایت فیلم را پیش میبرند. در واقع جنگی بر سر قدرت میان آنها رخ میدهد که در قالب جدلهای زبانی و بازیهای روانی نمود پیدا میکند. کاراکتر پلمونس مطابق تصویر آشنای یک مرد سفیدپوست موفق و ثروتمند، آدمی خودخواه است که همه چیز را حول خودش میبیند و حتی به کارها و برنامههای همسرش ذرهای اهمیت نمیدهد. پلمونس با اجرای قدرتمند و طریف خود موفق میشود در لحظاتی تصویری واقعی از چنین کاراکتری خلق کند که همزمان باورپذیر و ناخوشایند است. سفیدپوست ثروتمندی که اگرچه ۵۰۰ هزار دلار برایش پولی محسوب نمیشود، اما نمیتواند به کسی اعتماد کند. کسی که جایگاه و موقعیت خود را نتیجه تلاشها و هوش خود میداند و دیگران را به عنوان آدمهایی که به او حسادت میورزند و به دنبال سقوطش هستند میبیند.
از سوی دیگر جیسون اگرچه بنظر نمیرسد که قصد آسیبرساندن به کسی را داشته باشد اما از همان ابتدا با مشاهده نوع رابطه پلمونس و کالینز، آن دو را به نوعی مقابل یکدیگر قرار میدهد. او سعی میکند مدام هویت کالینز را زیر سایه همسر ثروتمندش تعریف کند. البته از همان ابتدا به واسطه برخی دیالوگها و اشارههای جزئی متوجه میشویم که علیرغم علاقه و عشق ظاهری میان آن دو، فاصلهای میانشان وجود دارد. فاصلهای که جیسون هوشمندانه روی آن دست میگذارد و به نوعی به یاد کالینز میآورد که چگونه بخاطر رابطهاش، احساسات و خود واقعیاش را مدام سرکوب کرده است. اما فیلم متاسفانه همه اینها را در حد ایده رها میکند و اجازه نمیدهد که شخصیتها عمق پیدا کنند. به همین دلیل نوع رابطه میان شخصیتها و احساساتی که به یکدیگر دارند تا حدودی گنگ و مبهم باقی میماند.
ما متوجه نمیشویم که کاراکتر جیسون نسبت به دو گروگان خود چه احساسی دارد و یا درباره آنها چطور فکر میکند و اینکه چه نوع ارتباطی با آنها برقرار میکند. مسئلهای که به ویژه در رابطه میان جیسون و کالینز به شکل پررنگتری حس میشود. چراکه آنها در لحظاتی از فیلم علیه پلمونس، همدستی پنهانیای با یکدیگر نشان میدهند. اما چندان وجوه اشتراکی میان این دو لمس نمیکنیم. به همین ترتیب اگرچه میفهمیم که پلمونس و کالینز رابطه خوبی ندارند، اما این به هیچوجه اقدام پایانی خشونتبار و شوکهکننده کالینز را توجیه نمیکند. در واقع تنش فزایندهای که در رابطه میان پلمونس و کالینز دیده میشود ناگهانی و بدون زمینهچینی مناسب صورت میگیرد، در نتیجه پایانبندی فیلم بادآورده نیز قدرت تاثیرگذاری لازم را ندارد.
هنگامی که رفتارها و انگیزههای شخصیتهای یک فیلم به شکل ملموسی به تصویر کشیده نشوند، برای درک رفتار آنها جز چنگ زدن به معانی استعاری و نمادین راهی باقی نمیماند. این دقیقا همان کاری است که مکداول و فیلمنامهنویسان بادآورده انجام میدهند. این فیلمی است که در آن شخصیتها هیچ تصمیم جالب یا هیجانانگیزی نمیگیرند مگر زمانی که نیاز به تاکید بر معنایی استعاری باشد (مانند اقدام نهایی کالینز) و گفتوگوهای طولانی میان شخصیتهای آن بیشتر از همه در خدمت رسیدن به معنایی نمادین هستند. فیلمی که میخواهد با لحن و رویکردی پارودیک و با طنزی سیاه و انتقادی (مشابه انگل بونگ جون-هو) به سیستم اقتصادی روز دنیا و توزیع نابرابر ثروت و اختلاف طبقاتی بپردازد ، اما در این مسیر نه تنها ظرافت و هوشمندی، بلکه صداقت چندانی هم از خود نشان نمیدهد.
به عنوان نمونه در میانه فیلم بادآورده ناگهان با یک شخصیت باغبان مکزیکی-آمریکایی آشنا میشویم. شخصیتی که بدون هیچگونه پرداخت مناسبی وارد داستان میشود و به سرعت نیز حذف میشود.کاراکتری که با ترس و وحشت زیادش، مرگی احمقانه و غمانگیز برای خود رقم میزند. چگونه فیلمی که میخواهد به نابرابری بپردازد میتواند اینطور غیرمسئولانه و سطحی به زندگی و شخصیت کارگر مکزیکی-آمریکایی خود نزدیک شود و فقط آن را جزئی بیاهمیت از یک طرح بزرگتر قرار بدهد. علاوه بر این، فیلم در جاهایی ایده مرکزی خود را به نفع نمایش تنش موجود میان رابطه زناشویی پلمونس و کالینز نادیده میگیرد و بیشتر دلمشغول لایهبرداری از رابطه میان این دو میشود.
در مجموع میتوان گفت فیلم بادآورده که از آن به عنوان یک تریلر کمدی یاد میشود، نمیتواند میان طنز و تعلیق، تعادلی به وجود آورد. مکداول و فیلمنامهنویسانش بجای اتکا به روشهای آشنا برای افزایش تعلیق در یک محیط محدود، سعیکردهاند در راستای ایده مرکزی خود مجموعهای از موقعیتهای تنشآمیز بین فردی به وجود آورند. اما فیلم در تبدیل احساس ترس و اضطرابی که از یک فیلم گروگانگیری سراغ داریم به ناامیدی، تکبر، درماندگی، پوچی و خشونت موفق عمل نمیکند. فیلم مصالح لازم برای یک روایت ۹۰ دقیقهای را در اختیار ندارد، در یک خط مستقیم قابل پیشبینی جلو میرود و سعی دارد حفرههای آشکار خود را با پیامهای مُد روز و معناهای نمادین پرکند.