بن افلک ۴۹ ساله در کارنامه پرفرازونشیب خود بارها سقوط کرده ولی باز هم بلند شده و ادامه داده است. در واقع او ۳ دهه است که تجسم داستان ستارهای است که دائم فرصتهای دوباره را به چنگ میآورد؛ و البته یکی از اوجهای نجاتبخش او با تجربه کارگردانی فیلمهای تحسینشدهای چون «رفته عزیز رفته» (Gone Baby Gone)، «شهر کوچک» (The Town) و «آرگو» (Argo) -که اسکار بهترین فیلم را نصیبش کرد- رقم خورد. برای مرور این کارنامه بلند از قدیمیترین دوست او در صنعت سینما و همکار هنرمندش مت دیمن دعوت کردیم تا این گفتوگو را انجام دهد؛ کسی که ۲۴ سال پیش با او «ویل هانتینگ خوب» (Good Will Hunting) را نوشت که در نهایت، جوایز اسکار بهترین فیلمنامه اورژینال را برای این دو به ارمغان آورد.
- مت دیمن: بن افلک چه خوب که امروز اینجا میبینمت.
بن افلک: سلام رفیق! قبل از اینکه کارت را شروع کنی، بگو ببینم الان با کی هستی؟
- (میخندد) خب ما اینجاییم تا درباره «کافه امید» صحبت کنیم؛ فیلمی به کارگردانی جرج کلونی که تو در آن بازی کردی. تا جایی که به خاطر دارم اولین بار خیلی هیجانزده تماس گرفتی و گفتی فیلمنامهای خواندهای که بیل مانِهِن آن را نوشته و جرج نقشی را به تو پیشنهاد کرده است. من هم بلافاصله با جرج تماس گرفتم و او گفت به این دلیل بوده که تو در قیاس با من بازیگر ارزانتری هستی؛ اما همین طور که زمان گذشت و کموکیف فیلم و کار تو را دیدم، این سؤال در ذهنم شکل گرفت که آیا او تمام حقیقت را به من گفته است؟
جرج به من گفت که تو زیادی استدلال و بحث میکنی: «من از سروکله زدن با دیمن و دریوریهاش خسته شدم. تو همان کاری را خواهی کرد که من بهت میگم، درسته؟»
- چطور ممکن است نکتههای او را بشنوم و هیچ حرفی نزنم؟ تو گفتی بعضی از بهترین لحظههای هدایت شدن توسط یک کارگردان را در طول فعالیتهایت در این فیلم تجربه کردی. اگر میتوانی در این باره توضیح بده تا دقیقتر متوجه منظورت بشویم.
بن افلک: کارگردانانی هستند که میتوانند یک ساعت و نیم با تو صحبت کنند و باز هم معلوم نشود که چه میخواهند؛ اما جرج کلونی از موهبت ایجاز و بصیرت لازم برخوردار است. از سوی دیگر، هدایت شدن توسط کسی که خودش، دقیقاً نمیدانم ولی ۳۰ سال است که بازی میکند، مایه تسلی و موجب رفع نگرانی است
خب، قبل از همه، چون تو با جرج کار کردی باید اشاره کنم که من هم با او همکاری داشتهام، او را خوب میشناسم و خیلی دوستش دارم. تو همیشه در انتخاب کارگردانهایت خیلی هوشمندانه عمل کردی و خوشبختانه کارگردانان خوبی هم به سراغ تو آمدهاند. احساس میکنم تو واقعاً درک میکنی و به خاطر داری که او در ابتدای راه چطور به تو خدمت کرد و در ضمن، یادم هست که تو جرج را تحسین میکردی. پس من سوای حسادت عمیق و احساسی فزاینده از بیکفایتی و بیزاری از خودم، فکر میکردم: «اگر روزی این اتفاق برای من هم بیفتد، احتمالاً نتیجه خوبی در پی خواهد داشت.» از این رو، وقتی جرج ناگهان با من تماس گرفت -میدانی که چقدر بهندرت سروکله یک فیلمنامه کامل و فوقالعاده با کارگردانی واقعاً خوب پیدا میشود- تمام کاری که من باید میکردم این بود که هوشیار باشم، موقعیت را درک کنم و بگویم بله.
- بهخصوص در این روزگار، نه؟
بله، میدانم که این بار بهنوعی فقط خودم بودم که میتوانستم این فرصت را از دست بدهم و خرابش کنم. من نمیتوانم تصور نکنم که بازیگران زیادی در صف ایفای این نقش قرار نمیگرفتند، پس واقعاً به اعتماد و باور جرج به خودم احترام گذاشتم و میخواستم بازی خوبی برای او و برای خودم داشته باشم. یک صحنه احساسی در پایان فیلم هست که من به بچه (تای شریدن) اتومبیلی میدهم، هر بار که فیلمنامه را میخواندم، این بخش مرا به گریه میانداخت. برای همین با آمادگی کامل سر صحنه حاضر شدم و بازیام را در این صحنه انجام دادم. وقتی اولین برداشت انجام شد، با خودم گفتم: «خدای من، خودشه. همه چیز خوب پیش رفت.» اما جرج آمد و گفت: «خب… هدیه دادن یک خودرو باید کار باحالی باشه.»
- همین را گفت؟
منم جواب دادم: «درسته، بله، البته. من کاملاً اشتباه بازی کردم.» کارگردانانی هستند که میتوانند یک ساعت و نیم با تو صحبت کنند و باز هم معلوم نشود که چه میخواهند؛ اما جرج از موهبت ایجاز و بصیرت لازم برخوردار است. از سوی دیگر، هدایت شدن توسط کسی که خودش، دقیقاً نمیدانم ولی ۳۰ سال است که بازی میکند، مایه تسلی و موجب رفع نگرانی است. همانطور که میدانی پدرم در یک بار کار میکرد. پس همه این چیزها برای من کاملاً آشنا بود. تنها نگرانیام این بود که «آیا باید بیشتر از این تلاش کنم؟ نباید اینقدر احساس راحتی کنم؟»
- من همیشه میگویم به عنوان بازیگر، تنها بهانه برای خوب نبودن این است که ندانی در چه فیلمی بازی میکنی.
جالب است چون اولین کاری که جرج کرد همین بود. کار اصلی هر کارگردان همین است که لحن فیلم را تعریف کند. بیشتر کمدی است یا بیشتر جدی؟ من هر بار که با کارگردانی کار میکنم، چه او را ستایش کنم و چه نه -چون میتوانم از نمونههای ناموفق هم یاد بگیرم- چیزی میآموزم و این بار احساس میکنم بهمراتب کارگردان بهتری شدهام.
- به یاد دارم که فرانسیس (فورد کاپولا) سیگارهای کوچکی را در خانهاش داشت که کارماین تریفتیز نام داشتند و آنها را از روی اسم پدرش نامگذاری کرده بود. روی پهلوی جعبه هم نوشته بود: «از بهترین بدزد.» حالا سؤال بعدیام این است: از این تجربه چیزی داری که پس از این خودت در مقام کارگردان از آن بهره ببری؟
فکر میکنم بهسختی میشود میزان تأثیرگذاری یک کارگردان بر صحنه را با توجه به رویکرد و ویژگیهایی مثل راحتی، آزادی عمل، پذیرا بودن و بلندنظری، بهگونهای منصفانه برآورد کرد و درباره تأثیر این عوامل بر لحنی که سر صحنه خلق میشود بهسختی میشود اغراق کرد. جرج کلونی این کار را بهتر از من انجام میدهد؛ و او واقعاً به نیاز جدی من در زمان ساخت این فیلم برای سرزدن به بچههایم احترام گذاشت. لازم نبود بیشتر از حد لازم سر صحنه حضور داشته باشم یا باقی زندگیام را در زمان ساخت این فیلم فراموش کنم؛ چون او خودش یک همسر فوقالعاده و فرزندانی دارد؛ و زندگی کامل و پرباری را پیش میبرد. قهوه هم میفروشد…
- و چیزهای دیگر…
بله، و اصلاً شوخی نیست و درآمد خوبی دارد. من هم میخواهم جرج کلونی باشم و قهوه بفروشم چون آنقدر وقتم آزاد میشود که بتوانم فیلمهایی که میخواهم را کار کنم.
- از من خواستهاند درباره کارنامه بازیگریات هم صحبت کنیم؛ اما پیش از اینکه به نقطه شروع برگردیم، ببینیم الان کجا ایستادی. به نظرت اخیراً بازیهای بهتری نداری؟ مثلاً در «راه بازگشت» (The Way Back) و «آخرین دوئل» (The Last Duel). بازیهای غنی و پرمایه و تمامعیاری هستند.
ممنونم. این حرفهای تو برام خیلی باارزشند. گاهی وقتها مردم میگویند: «هر چی سنت بالاتر میره بهتر میشی.» که بعضی وقتها مثل این است که بگویند: «واقعاً آنقدر هم بدقیافه نیستی!» یا «به اندازهای که فکر میکردم احمق نیستی!» من بازیهایی دارم در جوانی که واقعاً دوستشان دارم. شخصیت چاکی سالیوِن در «ویل هانتینگ خوب» کسی است که او را میشناسم و دوستش دارم. به نِد الین در «شکسپیر عاشق» (Shakespeare in Love) هم احساس نزدیکی میکنم، و همینطور با شخصیتم در «تعقیب ایمی» (Chasing Amy).
- در «تغییر مسیر» (Changing Lanes) هم عالی هستی.
در واقع جایی بود که با بردلی کوپر دیدار کردم. وقتی بازیگری را شروع میکنی ایدههای خاصی درباره موفقیت داری. مثلاً مادرم سالی ۲۸ هزار دلار درآمد داشت. برای همین چطور میتوانستم یک پیشنهاد خوب را رد کنم. مردم جوری درباره انتخابهای من صحبت میکنند که انگار به اسکورسیزی جواب رد دادم و رفتم در «زنده ماندن در کریسمس» (Surviving Christmas) بازی کردم (یکی از بدترین فیلمهای سال ۲۰۰۴ با توجه به امتیاز عموم منتقدان). بخشی از سرنوشت ما تحت کنترل فرصتهایی است که در اختیار ما قرار میگیرند.
- مطلقاً.
واقعاً موضوع خیلی مهم است. علاوه بر این، من همیشه با ایفای نقشهایی راحتترم که نمونه قراردادی پروتاگونیست نیستند. تو در این کار خیلی بهتر از من هستی. تعارف الکی نمیکنم. تو راهی را پیدا میکنی که شخصیتهایت جالب، ضعفدار و واقعی باشند. شما به عنوان یک داستانگو نمیتوانید تماشاگران را از پروتاگونیست خود فراری دهید. در غیر این صورت فیلمی خواهید ساخت که تماشاگر یا درباره پروتاگونیست قضاوت میکند یا او را دوست ندارد یا باورش نمیکند؛ و این، کل فیلم را نابود میکند. ایفای نقش اصلی، فریبنده اما دشوار است. دنزل واشینگتن نمونه بسیار خوبی است. شما نمیتوانید او را دوست نداشته باشید یا نخواهید جای او باشید یا وی را تحسین نکنید. این مقامی از جذابیت است که هر کسی به آن نمیرسد. یکی از ویژگیهای مسنترشدن این است که تو از فریب دادن خودت دست برمیداری و واقعاً دنبال علاقهها و احساساتت میروی؛ و من هرچه بیشتر به این موضوع پی میبرم، بیشتر به آن نزدیک میشوم. میدانم رنجوری چیست، میدانم رهاشدن از قید توهم چگونه است، میدانم دمدمی کیست و میدانم نوستالژی چیست.
بن افلک: یکی از ویژگیهای مسنترشدن این است که تو از فریب دادن خودت دست برمیداری و واقعاً دنبال علاقهها و احساساتت میروی؛ و من هرچه بیشتر به این موضوع پی میبرم، بیشتر به آن نزدیک میشوم. میدانم رنجوری چیست، میدانم رهاشدن از قید توهم چگونه است، میدانم دمدمی کیست و میدانم نوستالژی چیست
- همعقیدهایم.
من در روزگار «لیگ عدالت» (Justice League) تجربه حضیض واقعاً بدی را به دلایل مختلف و متعددی داشتم. اتفاقهای زیادی افتاد که کسی را مقصرشان نمیدانم؛ اما موضوع اصلی این بود که خوشحال نبودم و دوست نداشتم آنجا باشم. در هر صورت به جایی رسیدم که گفتم دیگر ادامه نمیدهم. در واقع با تو مشورت کردم که تأثیر زیادی روی تصمیمم گذاشتی؛ و به این نتیجه رسیدم که فقط کارهایی را انجام بدهم که برایم لذتآورند. پس از آن بود که رفتیم و در «آخرین دوئل» بازی کردیم که هر روزش خوب بود و خوش گذشت. البته که من ستاره فیلم نبودم و دوستداشتنی هم نبودم چون نقش یک آدمبد را بازی کردم؛ اما تجربه شگفتانگیزی بود که من دنبالش نرفتم و خودش به سراغم آمد. به هر حال، از این به بعد هر بار که فیلمی بازی کنم ترس بر من حاکم خواهد شد و دائم از خودم میپرسم که «درست انتخاب کردهام؟ هنوز خوبم؟» و میترسم این وحشت را از دست بدهم چون فراری است؛ اما حالا خوشحالم. فکر میکنم بهتر شدهام و به نظرم آدمها با کسب تجربه و بالا رفتن سن، بهتر میشوند.
- همه نه. برخی دچار عادتهای واقعاً بد و مخربی میشوند.
اگر باهوش باشید از آدمهایی یاد میگیرید که واقعاً خوب هستند؛ و فکر میکنم رفاقت ما برای من چنین کاری کرده است. دور و بر آدمهایی باشی که دوستشان داری، برایشان احترام قائلی و باهوش هستند، تو را به آدم بهتری بدل میکند.
- تو این جمله را به من گفتی و من همیشه تکرارش میکنم؛ زمانی که فیلمنامهنویسی را شروع کردیم و تو ۲۰ سال داشتی و من ۲۲ سال، گفتی: «مرا قضاوت کن و بگو ایدههای خوبم چقدر خوبند و نگو ایدههای بدم چقدر بدند.»
هر کسی ایدههای بد دارد، حتی دیوید فینچر که درخشان است.
- بیش از یک بار این تجربه را با برادران کوئن دارم. یکی از آنها میآمد و پس از برداشت، نکتهای را به من میگفت و سپس بعدی که صحبتهایش با بازیگر دیگری تمام شده بود میآمد و عکس آن را میگفت. من هم همیشه میگفتم: «جوئل، ایتن همین الان عکس این را به من گفت» یا «ایتن، جوئل همین الان…» و همیشه نفر دوم میگفت: «آره خب، همان کاری را بکن که او گفته.» (میخندد) «آخرین دوئل» در گیشه شکست خورد اما در «آیتونز» اول شد؛ یعنی فیلم تماشاگر داشت ولی کسی نمیخواست وسط پاندمی به سینما برود. به نظرت شیوع کووید اتفاقی را سرعت بخشید که در ۱۰ یا ۱۵ سال آینده باید شاهدش میبودیم؟
وقتی «راه بازگشت» اکران شد، یک هفته پیش از تعطیلی سینماها به دلیل پاندمی و قرنطینه بود؛ اما پیش از آن هم میدانستم فیلمی درباره اندوه و فرزندی روبهمرگ و اعتیاد به الکل و ترک آن، قرار نیست بزرگترها را روی صندلی سینماها بنشاند. بماند که با تولیدهای ارزشمند این سالهای پخشکنندههای مجازی، مثل «روما» (Roma)، ما دیگر با برنامههای قراردادی تلویزیون در روزگار کودکیمان طرف نیستیم؛ و البته که این آثار را هم مثل پدرم روی تلویزیون سیاهوسفید یازده اینچی تماشا نمیکنیم. سالهای زیادی از نمایش «آرگو» نمیگذرد ولی حالا دیگر چنین فیلمی در سینما ساخته نمیشود. به نظرم فیلمهای سینمایی به تجربههای گرانقیمت و رویدادگونهای بدل میشوند؛ و بیشتر برای تماشاگران جوان ساخته خواهند شد و احتمالاً فعلاً در جهان سینمایی مارول خلاصه میشوند. احتمالاً سالی ۴۰ فیلم سینمایی داشته باشیم که همه، دنباله یا انیمیشن خواهند بود. وضعیت «آخرین دوئل» این موضوع را به من ثابت کرد. من در گیشه، فیلمهای بدی داشتم که شکست خوردند و برای من هم مهم نبوده. اما وقتی «آخرین دوئل» در پخش مجازی موفق شد، فهمیدم عادت تماشاگر تغییر کرده است.
- حالا سوار ماشین زمان شویم و کارنامهات را از ابتدا مرور کنیم…
اگر میدانستم ۲۰ سال بعد باید جوابگوی این انتخابهایم باشم…
- ۳۰ سال بعد، رفیق. «روابط مدرسهای» (School Ties) اولین باری بود که با هم در یک فیلم بلند بازی کردیم. چی یادت میآید؟
۹ خط دیالوگ داشتم که از آخر به اول هم میتوانستم بگویم! هر روزش را دوست داشتم. هر روز باید سر کار میرفتم و اسمم در برگه عوامل بود. تو هم در باستن بودی. یکی از بهترین تجربههای زندگیام بود.
- در «مات و مبهوت» (Dazed and Confused) اولین بار بود که با ریچارد لینکلیتر و تمام بازیگران فیلم دیدار و همکاری کردی.
او الگوی ما بود و آنجا بود که برای اولین بار فکر کردیم که «شاید بتوانیم فیلم خودمان را بسازیم.» فیلمهای تحسینشدهای مثل «سگهای انباری» (Reservoir Dogs)، «فروشندهها» (Clerks)، «اسلکر» (Slacker) و «کار درست را انجام بده» (Do the Right Thing) خارج از سیستم (هالیوود) ساخته میشدند و الهامبخش بودند. گروهی از نوجوانهای نوزدهساله بودیم که خیلی راحت کار میکردیم… آنجا بود که با متیو (مککانهی)، رنه زلوگر و دیگران آشنا شدم… چه ترکیب قویای بود. فیلم در گیشه شکست خورد و هیچکس آن را ندید اما نقدهای خوبی بر آن نوشته شد. یادم هست که اوئن گلیبرمن (منتقد سابق «اِنتِرتِینمِنت ویکلی») از این عبارت استفاده کرد: «یک بار در هر دهه…» و من فکر کردم مبالغه کرده؛ اما حقیقت داشت و «مات و مبهوت» به فیلم کالتی بدل شد که هنوز دربارهاش حرف میزنند؛ و من خوشحالم که بخشی از آن هستم… و البته مثل فیلم قبلی، دوباره تنها شخصیت نچسب فیلمی بودم پر از آدمهای جذاب… (میخندد)
- حالا از همکاری با کوین (اسمیت) بگو که ابتدا در «پاساژگردها» (Mallrats) رقم خورد و سپس در «تعقیب ایمی».
خب، باز هم نقش بچه قلدر مدرسه را بازی کردم؛ اما کوین را دوست دارم. او بامزه، باهوش و جذاب است. رفیق شدیم.
- کوین، ناجی «ویل هانتینگ خوب» هم شد.
به او قول دادم اگر برنده اسکار شدیم در حرفهایم از او تشکر کنم اما فراموش کردم! بعدش گفتم به خدا قسم میخورم اگر دوباره برنده شدم از تو تشکر خواهم کرد؛ اما باز هم فراموش کردم.
- کوین و گاس ون سنت (کارگردان «ویل…») و رابین ویلیامز به یک اندازه مهم بودند؛ و به نظرم فرانسیس فورد کاپولا ضمانت مرا به رابین کرده بود.
خدای من، او شگفتانگیز بود و بامزه! اولین باری بود که با کسی به اندازه او با استعداد و مشهور وقت میگذراندم. یادم میآید که در خیابانی در باستن با او قدم میزدیم. زمانی که «صبح بهخیر ویتنام»، «بیداریها» (Awakenings) و «پادشاه ماهیگیر» (Fisher King) و… را بازی کرده بود. زمانی که در باستن همه میگفتند: «نانو، نانو.» یا «مورک از اورک» (اشاره به سریال محبوب «مورک و میندی» که رابین ویلیامز را به شهرت رساند).
- اما آمد و در فیلم ما بازی کرد. یادش بهخیر، میخواست پشتسرهم برداشتهایش را بازی کند چون ذهن زیبایش همیشه به ایدهای متفاوت میرسید… بعدش به خاطر دارم که در «آرماگدون» (Armageddon) بازی کردی. مردم تو را مرد فیلمهای بزرگ میخواندند و من را مرد جدی. چون من در «نجات سرباز رایان» (Saving Private Ryan) بازی کرده بودم؛ اما واقعیت این بود که ما فقط میخواستیم نقش بعدی را به دست بیاوریم و من خوشحال میشدم در «آرماگدون» بازی کنم و تو هم خوشحال میشدی در «نجات سرباز رایان» باشی. من در «آقای ریپلی بااستعداد» (The Talented Mr. Ripley) در ایتالیا بازی میکردم که فیلم تو اکران شد و گیشه را قبضه کرد. ترکیب بازیگران فوقالعادهای داشت.
بله، بروس ویلیس، اوئن ویلسن، بیلی باب (تورنتن)، مایک دانکن (مایکل کلارک دانکن)… این هالیوود واقعی بود که احساس میکردم هرگز ندیدهام. من حتی به ایده اصلی واقعاً مضحک فیلم فکر نکرده بودم؛ اینکه ما حفارهای نفتی را آموزش میدهند تا فضانورد شویم به جای اینکه به فضانوردها آموزش حفاری بدهند! اما بامزه بود و به موقع در کارنامه من. جالبتر این بود که بروس از فیلمی اخراج شده بود اما بهواسطه قراردادش باید در دو فیلم دیگر از او استفاده میشد! که آنها وی را برای بازی در «آرماگدون» و «حس ششم» (The Sixth Sense) انتخاب کردند.
- خدای من، واقعاً؟
بله، و من درباره نظری که مردم نسبت به من پیدا میکنند کمی سادهلوح بودم؛ و همینطور در خصوص تمرکز مایکل (بی) و جری (بروکهایمر) روی مقولههای زیباییشناسانه مورد نظرشان؛ مثلاً به ما گفتند شما باید از تختهای برنزگی استفاده کنید، دندانهایتان را درست کنید، ورزش کنید و جذاب باشید! و به بدنهایمان روغن بزنیم تا بهنوعی شبیه مردان عضلهای بدون پیراهن در تقویمها شویم که در گاراژ، لاستیکی در دست دارند و گریسمالی شدهاند. مایکل که تصاویر بهخصوصی از این مردان با نورپردازیهای خاص در ذهن داشت و میگفت: «این صحنه در آنونس فیلم استفاده میشود و بلیت میفروشد!» با هزینه تولید این فیلم میتوانستیم ۴۰۰ فیلم مثل «تعقیب ایمی» بسازیم. حالا بامزه است که این تنها فیلم من است که بچههایم دیدهاند و دوستش دارند، گرچه بیرحمانه فیلم و من را با هم مسخره میکنند؛ اما همین که برایشان تجربه خوب و خوشی بوده، کافی است. آنها که قرار نیست «شهر کوچک» را تماشا کنند.
- بچههای من هم فیلمهایم را نمیبینند. اینها از من خواستهاند درباره کلی فیلم با تو صحبت کنم.
برو سراغ فیلمهای جالب.
- از «جیلی» (Gigli) بگو چون یکی از کارگردانهای محبوبمان آن را ساخت: مارتی برست. الان دربارهاش چه فکر میکنی؟
جالب است چون واقعاً انتخاب آسانی بود. من شیفته فیلمهای برست بودم مثل «بوی خوش زن» (Scent of a Woman)، «پلیس بورلی هیلز» (Beverly Hills Cop) و «فرار نیمهشب» (Midnight Run). پس شکی نداشتم که میخواهم با او همکاری کنم؛ اما امروز نگاه ما تغییر کرده است و فیلمهایی که سالها پیش جواب میدادند امروز در مرور دوباره موفق نیستند؛ اما این فیلم به من آموخت که چقدر عوامل بیرونی و فرامتنی میتوانند در دیدن یک فیلم مؤثر باشند. «جیلی» یک شکست و فاجعه تمامعیار شد. رابطه من و جنیفر لوپز شروع شد و آنها هم نهایت استفاده را بردند و مثلاً چنین تبلیغ کردند: «آنها یک کمدی رمانتیک میخواهند. آنها هر دویشان را کنار هم میخواهند. از آن بیشتر هم میخواهند!» اما واقعاً ایده بدی بود که حتی با ۵ هفته فیلمبرداری دوباره هم درست نشد. جالب بود که سر این فیلم خیلی بیشتر از هر فیلم دیگری درباره کارگردانی یاد گرفتم چون مارتی کارگردان فوقالعادهای است. به هر حال، «جیلی» بدترین فیلم کارنامهام نیست و دستکم ۵ فیلم دیگر دارم که بیشتر از این ضرر مالی کردهاند. «جیلی» خیلی من را در نظر مردم کوچک و منفی کرد. دیدن این جنبه از مردم، غمانگیز و ناخوشایند بود و مرا بسیار ناامید و دچار تردید کرد؛ اما اگر این اتفاق نمیافتاد، احتمالاً تصمیم نمیگرفتم که کارگردانی را شروع کنم؛ اتفاقی که به علاقه اصلی زندگی حرفهای من بدل شد. پس از این بابت، این اتفاق تلخ و ناخوشایند یک موهبت بود. رابطهام با جنیفر هم واقعاً از بخشهای بامعنا و خوب زندگیام بود.
- خب، نمیخواهیم این گفتوگوی طولانی را با شکست و ناامیدی تمام کنیم چون پس از سال ۲۰۰۶ تو به کارگردان مهمی بدل شدی. اسکار بهترین فیلم را بردی که بالاترین قله در صنعت ماست. موفقیتهای تو از آن سال شروع شد تا امسال که «کافه امید» مثال دیگری از موفقیتهای توست. به عنوان فیلمنامهنویس هم که خیلی خوبی. واقعاً به کارت در «آخرین دوئل» افتخار میکنم.
من عاشقتم رفیق. میخواهم همه گفتوگوهایم با تو باشند. (میخندد)
- من وقت آزاد دارم برات.
صادقانه ازت ممنونم. واقعاً نمیدانم تنهایی از پس این کارها برمیآمدم و در این دنیا بدون دوستی مثل تو میتوانستم کاری پیش ببرم یا نه؛ دوستی که باهاش بزرگ شدم و همیشه به من باور داشته و ازم حمایت کرده است و هرگز محبوبیت فیلمهام یا حرف مردم نظرش را درباره من تغییر نداده است. این رفاقت بخشی اساسی و تعیینکننده از زندگیام بوده است… پس از این فرصت استفاده میکنم و از تو تشکر میکنم.
منبع: اینترتینمنت ویکلی