فرانک اوهارا در سینما به نقل از «حال حاضر» که ستون جدیدی از شیلا اومالی است که به فصل مشترک فیلم، ادبیات، هنر و فرهنگ می پردازد.
«حال حاضر» ستون جدیدی از شیلا اومالی است که به فصل مشترک فیلم، ادبیات، هنر و فرهنگ می پردازد. این مطلب درباره فرانک اوهارا از این ستون نقل شده است.
«ای صنعت سینما، من عاشق توام!» این جملهای است از فرانک اوهارا که خطاب به صنعت فیلم سازی در بحبوحه بحران گفت.
زمانی که فرانک اوهارا در سال ۱۹۶۶ در سن ۴۰ سالگی درگذشت، مجله نیویورک تایمز درباره خبر فوت او این طور تیتر زد: «دستیار نمایشگاههای هنر مدرن درگذشت- او همچنین شاعر هم بود.» این واقعا غیرمعقول بود. اگر دوباره نگاهی بیندازیم: چیزی به عنوان «همچنین» معنی ندارد! ولی احتمالا اوهارا با این برآورد موافقت کرده بود.
او بعد از اینکه در MoMA بهعنوان منشی مشغول به کار شد، درنهایت دستیار موزه شد و نمایشگاههای مهم زیادی برپا کرد. اوهارا در اوقات فراغتش شعر مینوشت و آنها را در کشوی میزش میانداخت یا بهعنوان بوکمارک استفاده میکرد. در دهه ۵۰ بعد از اینکه مدتی را در نیروی دریایی و دانشگاه هاروارد گذراند، به نیویورک آمد. او مدافع کارهای دیگران بود و از همان جوانی دیوانه فیلم.
نقد و بررسی فیلم تفکر انتقادی | استفاده از استراتژیهای شطرنج برای انتخابی درست
ستارههای سینما در شعرهای اوهارا پرسه میزنند، در قالب مقایسه (در آن هیبت بلند تاریکی است / ایستاده همچون آستا نیلسن درهملت) و در جایگاه تمثیل (امروز چقدر خندهآوری نیویورک / مثل جینجر راجرز در چرخش زمان) یا همان طور که در پیش همه ما ظاهر میشوند، همچون چهرههای سرشناس. فیلمها بخشی از زندگی ما هستند، و اوهارا این را قبول داشت:
مترو فقط وقتی جالبه که احساس جذاب بودن کنی
و کی میتونه بعد از «فرشته آبی» احساس جذاب بودن کنه
شاید تعداد کمی
اشعارش پر از گفتگوهای فیلمهای دوستانش است. «همه ما میدانیم چرا لوسیل بال به موفقیت رسید.» همان طور که مرلین مونرو میگوید: «نماد جنسی بودن مسئولیت بزرگی است.» فکر کردی کی هستی؟ در مورد اوهارا، فیلمها به او در دستهبندی تجربیات کمک میکردند. اگر بتوانید به صحنه فیلمی اشاره کنید و بگویید: «بله، من هم حسش کردم.» آن وقت دیگر تنها نیستید. والتر بنیامین فیلمها را «تجربه جمعی همزمان» میخواند ( که آن را از شکلهای دیگر هنر متمایز میکرد) و این همان چیزی است که فرانک اوهارا سعی در ثبت کردنش دارد. در «راپسودی» او به سمت دوستش جیانی میرود و…
میدونم که تو فکر جان اریکسون
در حالی که داره سمفونی دوم راخمانینف را اجرا میکند یا الیزابت تیلور
که داره قرص خواب میخوره
تمام کسانی که اوهارا را میشناسد، فیلمهای یکسانی را از او دیدهاند. (در این مورد مثلا فیلم راپسودی سال ۱۹۵۴) و آرامش خاطر و هیجان خاصی در این مجموعه وجود دارد.
سمت دیگر نوار در مورد نظرات اوهارا راجع به شعر «در سینما» مربوط به سال ۱۹۵۴ است: «یک بلیت گرفتم که بتونم تنها باشم.» جستجوی تنهایی در سال تئاتر، کدی بود که اوهارا آن را رمزگشایی میکند: بهعنوان یک شخص همجنس گرا در عصر آیزنهاور، سینماها جاهایی بودند که احتمال عمل جنسی وجود داشت. به هر حال اسم شعر«داخل سینما» نیست. او در سینماها «تنها» است. «با آلت خودم / و با مرگم که روی دود نقش بسته.» تنهایی و خطر، لمس پنهانی، چشمهای خیره به صفحه نمایش. حریم شخصی و اجتماعی نامشخص، همه تجربیات یکسانی است و اوهارا آن را طوری درک کرد که نویسندگان کمی قادر به انجامش بودند (یا حداقل قادر به قبول کردنش نبودند). از شعر «در سینما»:
و ما به صفحه نمایش به امید همراهی خیره میشویم؛
به آینههایش
به موسیقیاش
چرا که من همه چیز را به جز یک برگ به جا گذاشتهام
و حالا یک دست تیره آن را از رانهایم بالا می کشد
تمام اینها باعث شکلگیری یکی از بهترین اشعار فرانک اوهارا میشود به اسم، «Ave Maria» که این طور با صدای شیپور آغاز میشود: «مادران آمریکا / به کودکانتون اجازه رفتن به سینما بدید!» این طور اثبات میکند: «درسته که هوای تازه برای بدن خوبه / ولی تکلیف روحی که در تاریکی رشد میکند و تصاویر براق رویش نقش میبندد چه میشود؟» این یکی از دقیقترین نگارشهای ادبی است که نشان میدهد در «درون سینما» واقعا چه میگذرد. اوهارا در بیانیه «پرسونیسم» خود در سال ۱۹۵۴ نوشت: «و تنها وایتمن و کرین و ویلیامز، شاعران آمریکایی هستند که از سینما بهترند.»
این حرف هنوز هم بسیار بحثبرانگیز است؛ مخصوصا که خودش شاعر بوده است. او با گفتن این حرف قصد داشت به این قضیه دامن بزند: «بسیاری از شاعران مانند مادران میانسالی رفتار میکنند که قصد دارند به کودکانشان مقدار زیادی گوشت پخته و سیبزمینی کبابی آبدار بدهند. برایم مهم نیست که بخورند یا نه.» از نظر اوهارا مفاهیم انتزاعی جذاب بودند و او عاشق همه ایدهها حتی ایدههای مغرورانه بود، ولی چیزی که دوست نداشت- و چیزی که سعی در مبارزه با آن را داشت- نویسندههایی بودند که به صورت «حذفی» مینوشتند. اوهارا از حذف بیزار بود. ولی فیلمها برخلاف دیگر هنرها «حذف» را میزدودند.
آگاهی فرانک اوهارا از این قضیه را میتوان در یکی از اولین شعرهایش یعنی «تصویری از لدا» مشاهده کرد. شرحی از «لدا و قو» اثر ویلیام ییتس، که با این جمله شروع میشود: «سینما مثل معجزهای / بی رحم است.» وقتی چراغها خاموش میشود، ما مورد حمله قرار میگیریم، نه توسط یک متجاوز، بلکه به وسیله نور روی صحنه:
بدنهایمان
حتی برای رسوایی
زیر این چشمهای سفید شتاب میکنند
گویی لذتی واقعی در دوست داشتن
یک سایه و نوازش
یک مستوره نهفته باشد!

فرانک اوهارا سوال هملت را این گونه می پرسد: «او و هکوبا با هم چه نسبتی دارند / که او برایش اشک میریزد؟» ما به سینما میرویم و میدانیم که داستان فیلم واقعی نیست، ولی با این حال باز هم برای هکوبا اشک میریزیم. این لحظه در آن واحد هم واقعی است هم متظاهرانه.
اوهارا اولین شاعری نیست که فیلمها را با آثارش در هم میآمیزد. ویچل لیندسی هم این کار را کرده است. هارت کرین هم این کار را کرد وقتی در «پل بروکلین» نوشت، «من سینما را یک تردستی گسترده میدانم…» گرچه شکل جدید هنر قرن بیستم کاملا فارغ از مقوله ادبی بود. اوهارا تمامی قوانین را مخصوصا با تمرکز شدیدش روی بازیگران در هم شکست. در سال ۱۹۵۵، او آن قدر از مرگ جیمز دین مبهوت بود که چندین قصیده حزین درباره این بازیگر نوشت، که در یکی از آنها آمده است:
قوت
چشمهای سبز رنگ باختهاش را برمیدارم
چرا که باید از غرق شدن گلها
گلهای تو، جلوگیری کنم
این اشعار وقتی در سال ۱۹۵۶ انتشار یافتند بسیار بحث برانگیز شدند و به دلیل «مرده خواهی» اعتراضهای زیادی به وجود آوردند. بار دیگر مسئله «حذف» پیش میآید. اگر «حذف» چیزی است که بزرگسالان خواهان آن هستند، پس تکلیف اوهارا چه می شود؟ هنوز هم بقایای این برخورد خودپسندانه در نوشتههای معاصر راجع به اوهارا دیده میشود. یکی از مشهو ترین اشعارش «لانا ترنر بیهوش شد» است. در این شعر، او در حالی که روی صفحات مجلهای افتاده است از لانا خواهش میکند: «اوه لانا ترنر، برخیز ما عاشقت هستیم.»
در جایی خواندهام که تحلیلگران، شعر «لانا» را متناقض و تحقیر خود خواندهاند. ولی بیایید برای یک لحظه تصور کنیم که اینطور نیست. بیایید تصور کنیم که اوهارا سر تیتر «لانا ترنر بیهوش شد» را دید و روزنامه را در دستش گرفت و بدون هیچ خود تحقیری به این فکر کرد: «نه! لانا مریضه؟ امکان نداره!» بیاید تصور کنیم وقتی فرانک اوهارا میگوید «لانا ترنر ما عاشقت هستیم.» این حرف را با تمام وجودش می زند. اکراه زیادی در مورد قبول این مسئله وجود دارد که ممکن است اوهارا اصلا قصد تمسخر نداشته باشد؛ اینکه او میدانست لانا- و جیمز دین- معنای وسیعی دارد و اگر اتفاقی برایشان بیفتد، اندوه مشترک طرفدارانش چنان انرژیای تولید میکند که میتواند ساحل شرقی را با آن روشن کرد. اوهارا میداند که واقعا در «عشق ورزیدن به یک سایه» و «نوازش یک مستوره»، لذت واقعی نهفته است؛ و ممکن است بهترین لذت ممکن باشد. روح در تاریکی پرورش مییابد.
منبع: Film Comment