چاد استاهلسکی کارگردان، برای رویارویی با چالشهای زندگیاش اشتیاقی از جنس جان ویک دارد. او فعالیتهایش در عرصه فیلمسازی را به عنوان بدلکار (و بعدها بدلِ ستاره امروزش کیانو ریوز) آغاز کرد و سپس با طراحی فصلهای رزمی و کارگردانی واحد دوم فیلمبرداری پیش آمد. همین سابقه بود که شم و فراست لازم برای ساخت اولین فیلمش را (بهصورت مشترک با دیوید لیچ) فراهم ساخت. گفتوگویی که در پیش رو دارید روز افتتاحیه نمایش عمومی «جان ویک فصل چهارم» انجام شد و استاهلسکی درباره موضوعهای جالبی صحبت کرده است.
جان ویک ۴؛ آنچه میخواهید از نسخه جدید بدانید
- روز افتتاحیه فیلمتان برنامه خاصی دارید؟
کارگردان جان ویک: نه، اما پس از روز افتتاحیه معمولا کیانو و من روز دوشنبه قراری میگذاریم و با هم جشن میگیریم؛ و در این دورهمی حتی چندتا نقد هم میخوانیم. معمولا چند نقد خوب میخوانیم، همه نقدهای بد را میخوانیم و دستشان میاندازیم و با خودمان هم شوخی میکنیم… و در کل خوشحالیم که هستیم و کار میکنیم. ما فرصت فوقالعادهای داشتیم تا این قسمت را بسازیم. پس باید اول این را جشن میگرفتیم و بعدش میشود افسرده شد.
- تازگی درباره کارنامه شما به عنوان بدلکار مطلبی نوشتهام و همینطور سایر همکارانتان که امروز کارگردانی میکنند مثل دیوید لیچ (بلوند اتمی / Atomic Blonde) و جی. جی. پِری (شیفت روز / Day Shift). سوابق بدلکاری شما چطور در خدمت مثلا طراحی اکشن فصلی از فیلم قرار میگیرد که در بنای طاق پیروزی و میدان شارل دوگل پاریس میگذرد؟
بله، اینطور به نظر میآید که من عاشق تصادف با خودرو و افتادن از پلهها هستم، نه؟ واقعا هم همینطور است. من به عنوان بدلکار در صحنههای نبرد زیادی بازی کردم و بیش از هر کار دیگری در این صنعت، مشت و لگد و ضربه خوردهام و تصادف کردهام. باحال و سرگرمکننده است که مثلا از هواپیمایی بیرون میپرم. خیلیها نمیتوانند با چنین کاری ارتباط برقرار کنند اما هر کسی میتواند سر خوردن روی یخ را درک کند یا برخورد کردن با در، مشت خوردن توی صورت و لگد خوردن به نقطه حساس مردانه! به گمانم وقتی فیلمهای باستر کیتن یا هارولد لوید یا در سینمای دهههای اخیر جکی چان را تماشا میکنم این چیزها هستند که موثر از کار درآمدهاند و من را درگیر و سرگرم میکنند. گاهی وقتها هرچه درد آشناتر باشد یا خندهدارتر، تماشاگری که آن را بر پرده نقرهای میبیند، بیشتر تحت تاثیر قرار میگیرد. هیچکس با خودرو، پرشی ۳۰۰ فوتی نکرده است و گرچه از نظر بصری شگفتانگیز است، بهسختی میشود فهمید چطور تجربهای است و چه حسوحالی دارد. پس تلاش میکنیم بدلکاریها و تجربههای آسیبپذیری را در حدوحدودی نگه داریم که صدای آه یا وای تماشاگر هم درآید. من بهنوعی شیفته این رویکرد هستم و دوست دارم همه تماشاگران همان احساسی را تجربه کنند که شخصیتها دستخوش آن میشوند.
- این توضیح شما مرا به یاد فصل مبارزه روی پلهها در این قسمت میاندازد که ترکیبی از شوخی و نبرد است.
این فصل واقعا بر اساس عشق من به باستر کیتن طراحی شده است؛ اما مثل افسانه سیسیفوس هم هست، نه؟ او سنگ را تا بالا میبرد ولی دوباره غلت میخورد و باید یک بار دیگر از پایین شروع کند. البته این مضمون اساطیری از ابتدا در «جان ویک» دنبال شده است. ما فقط میخواهیم شاهد تقلا و تلاش و نبردی باشیم که این مرد از سر میگذراند؛ و به محض اینکه از پس کار برمیآید، قرارست نتیجه کارش بر باد برود و دوباره از ابتدا شروع کند؛ و اینجاست که شما تاثیر روانپالشی «آه، لعنت!» را تجربه میکنید و میگویید: باید دوباره انجامش بدهد؟ و سپس در بار دوم اتفاقی خاص میافتد. شما همیشه باید سه بار انجامش بدهید، اینطور نیست؟ من دو بار او را به پایین پرتاب کردم و دفعه سوم است که موفق میشود.
- از نظر کمدی واقعا جواب داده است که او همینطور به پایین و پایینتر پرتاب میشود و نمیتواند جلوی غلت خوردن خود را بگیرد. درباره انجام این بدلکاری، نگرانیای هم وجود داشت؟
حتی یک بخیه هم زده نشد. البته ونسان بویو، بدل فرانسوی کیانو، انجامش داد. دفعه اول ۵ یا ۶ پله پایین افتاد ولی در برداشت دوم تا انتها رفت.
- این فصل به دلیل لوکیشن خاص و محدودش، کاملتر طراحی شده بود؟
وقتی با مسئول بدلکاریام اسکات راجرز از پاریس دیدن کردیم، فهمیدیم که فصل پایانی را جلوی کلیسای سَکرِهکور (در محله مونمارتر) میگیریم. خورشید در حال غروب کردن بود و ما داشتیم از کلیسا دور میشدیم که از بالای پلهها پایین را نگاه کردیم. هر دو لبخندی زدیم و گفتیم: «یعنی کی از اینجا سقوط میکند؟» وقتی برگشتیم به این نتیجه رسیدیم که نباید جان به پایین پرتاب شود بلکه باید مبارزه کند و بالا بیاید و سپس به پایین پرتاب شود و دوباره… دانی (ین؛ بازیگر نقش آدمکش نابینا) را هم به عنوان استعارهای از برادری به کمک او فرستادم. ما این فصل را در راه بازگشت و در خودروی ون نوشتیم.
- دانی اوایل فیلم مشت چرخشی شگفتانگیزی میزند. ایده خودش بود؟
بله، همهاش کار خود دانی است و ارجاعی به شوگر رِی لِنِرد (مشتزن آمریکایی)؛ چون او طرفدار دوآتشه این مشتزن است و از چنین مشتی در فیلمهای زیادی استفاده کرده است. جالب اینکه همین دیروز با دانی ناهار خوردم. خیلی از تماشاگران چینی این مشتزن مطرح را نمیشناسند و به همین خاطر متوجه این ارجاع باحال نمیشوند. البته تماشاگران غربی هم به این موضوع پی نمیبرند. یکیدو سال پیش بود که سر صحنه گفت میخواهم یک مشت سرعتی و انفجاری به سبک آیپی(ایپ) من بزنم و بعدش زد زیر خنده. من هم نمیدانم چرا ولی احساس کردم ندیده باید انجامش بدهد. او مشتش را زد و همه پشت دوربین خندیدند. او فوقالعاده سریع است.
- دیگر ارجاع افسانهای فیلم به سامو هونگ است (بازیگر هنگکنگی قدکوتاه و تپلی که بهخصوص در سالهای اولیه زیاد کنار جکی چان قرار میگرفت)؛ آن هم بهواسطه شخصیت اسکات اَدکینز با آن هیکل و چهرهپردازی خاص و در قالب شخصیت کیلا.
بله، همینطورست. من اسکات را دوست دارم و ۲۰ سال است که او را میشناسم. نمیدانم با او دیدار کردهاید یا نه، اما یکی از خوشتیپترین و ورزشکارترین بازیگرانی است که تا امروز دیدهام. جالب اینکه اگر اسکات وارد صحنهای شود و ابتدا ۷ صفحه هم دیالوگ بگوید، تماشاگر میداند که در نهایت مبارزهای درخواهد گرفت. برای همین خواستم این انتظار را درهم بشکنم و برای همین روی شخصیت و توانایی بازیگری اسکات تمرکز کردیم. بعدش هم الکی پا به فرار میگذارد تا تماشاگر اصلا در انتظار مبارزه نباشد؛ اما جایی ناگهان میایستد و با جان ویک روبهرو میشود.
- چقدر انرژیبخش که اسکات تازگی در برنامههای گفتوگوی صبح حضور چشمگیری دارد و به مهمانان هنرهای رزمی یاد میدهد. او شایسته محبوبیت بیشتری است.
امیدوارم. من و کیانو دیوانه او هستیم. او فوقالعاده بااستعداد است.
- خواندم که برای فیلمبرداری این قسمت از دوربینهای جدید الکسا استفاده کردید؟
بله، الکسا ۳۵.
- چطور به شما کمک کرد تا دیدتان نسبت به جهان داستانی «جان ویک» را گسترش دهید؟
خدای من، گستره رنگی این دوربین معرکه است. من همیشه دوربینهای الکسا را دوست داشتهام و دقیقا هم نمیدانم چرا، فقط همین که واقعا مناسب کار ما هستند. شما میتوانید ببینید که ما در اینجا دستکم ۱۰ درصد جلوتر از دیگر قسمتهای «جان ویک» رفتهایم. متصدی رنگم در این فیلم، جیل بوگدانوویچ، احتمالا بهترین متخصص جهان است در این زمینه. او را هم در حد مرگ دوست دارم! همکاری او و دَن لاوستسِن (مدیر فیلمبرداری) باعث شد تا بازه رنگی ما اینقدر گسترش پیدا کند؛ و طبیعی است که بدون الکسا نمیتوانستیم آنها را ضبط کنیم.
- چطور فصل درگیری و نبرد از بالای سر را با دن لاوستسن فیلمبرداری کردید؟ چطور آن را از نظر بصری پیاده کردید؟
اولین باری که ایدهاش را با دن در میان گذاشتم… خدای من، ایکاش میتوانستم از همان کلمههایی استفاده کنم که او به کار برد. فقط همین را بگویم که دلگرمکننده نبودند! این صحنهها قلق خودشان را داشتند و باید از اطراف نورپردازی میشدند؛ و میتوانستند جالب نباشند چون شما عملا دارید به کف زمین نگاه میکنید. برای همین بود که حرفهای اولیه دن را قبول کردم و دوباره روی ایده اولیه فکر کردم. ما تمام فیلمها و بازیهای ویدیویی و انیمههایی را دیدیم و بررسی کردیم که از چنین نمایی استفاده کردهاند. بعدش بهنوعی درسمان را گرفتیم و متوجه شدیم چطور کف زمینها را تغییر بدهیم و از «نفس اژدها»ی شاتگان به عنوان منبع نوری بهره ببریم. میخواستیم آدمها را با آتشکشیدن روشن کنیم و آتش خودش منبع نور ما شود. علاوه بر این، دائم لوکیشنها و درونمایههای نورپردازی را تغییر دادیم و از هر چیزی که میتوانستیم به منظور نورپردازی واقعگرایانه بهره بردیم تا طراحی صحنه و طراحی نبردها از نمای بالای سر جذاب باشند؛ و فقط اینطور نباشد که طراحی با هدف دیدهشدن همه چیز از نمای بالای سر انجام شود؛ و البته که در این شرایط همه بدلکاران را باید هدایت میکردیم تا در خدمت صحنه قرار بگیرند. در واقع خیلی بیشتر از آنچه فکرش را میکردیم درباره این فصل فکر کردیم تا در نهایت دیدنی و جذاب از کار دربیاید. خلاصه اینکه برای ما به یک دوره آموزشی حسابی بدل شد؛ و دوباره تاکید میکنم که ساخت این فصل هم بخشی از فرایند «چطور این قسمت را جذاب کنیم؟» و «چطور فیلم خوب پیش برود و از نظر بصری خیرهکننده باشد؟» بود که به نظرم از عهدهاش برآمدیم.
- در خصوص چنین فصل(سکانس)هایی اول شمایل بصری و فیلمبرداری مهم است یا داستانی که گفته میشود؟
قطعا شمایل بصری… من واقعا ایدهای نداشتم که چطور این فصل فوقالعاده میشود. پیش از این، نماهای از بالای سر زیادی را کار کرده بودم و این بار هم در پرده سوم، اکشن باید کمی اوج میگرفت. ما ۴۵ دقیقه اکشن بیوقفه داشتیم و سوالمان این بود که چطور میتوانیم تماشاگر را همینطور جلو ببریم و دائم بر حیرتش بیافزاییم؛ و خب، این امر با تمرکز بر سبک بصری و طراحی نبردها و اجرا و بازیها و موسیقی میسر بود.
- بین شما و دیگر همقطارانی که از بدلکاری وارد کارگردانی شدهاند، نوعی رقابت و برتریجویی هست؟
ما وقتی وارد حالوهوای خلاقه میشویم نسبتا منزوی میشویم و فقط میخواهیم کاری را انجام بدهیم که برایمان خوب است. هیچ رقابتی در کار نیست… (با خنده) و به شکل بامزهای همه حدوحدود مشابهی داریم. من همیشه تلاش میکنم از نقطه نظر تماشاگر کار کنم. اگر فکر کنم که باحال و جذاب است، با خودم میگویم که در مسیر درستی هستم. به نظرم همیشه همینطور است. اگر درباره فیلم یا موردی هیجان ندارید، پس معنی ندارد که کارتان را توجیه کنید و بگویید که دیگران آن را دوست خواهند داشت. من این حرف را بارها و بارها شنیدهام که «مردم دوستش خواهند داشت.» اما واقعیت این است که وقتی خودمان واقعا چنین باوری نداریم کارمان جواب نخواهد داد. همیشه به گروه بدلکاریام میگویم: «اگر خودتان تحت تاثیر کارتان قرار نگرفتهاید آن را به من نشان ندهید.»
- و فیلمهای اکشن زیادی هستند که احساس میکنیم به همین شکل ساخته شدهاند.
من مشکلی با درآوردن فیلم در تدوین یا با دوربین لرزان ندارم اما برای زمانی است که شما به جای چیز دیگری از آن بهره میبرید؛ وقتی که پول یا وقت یا فکر خلاقه یا انرژی ندارید و پشت چیزی مخفی میشوید که ندارید. من فقط چیزی را به نمایش میگذارم که در چنته دارم: کیانو ریوز را دارم و همینطور یک گروه بدلکاری فوقالعاده؛ و لوکیشنهایی عالی. من دنیایی را به مردم نشان میدهم که در آن بهسر میبرم. پس نباید مخفی شد. باید خلاق بود. خلاق بودن آزاد و مجانی است. فقط باید کار کنید و این موضوع باعث میشود شما و دیگران به دردسر بیفتید و سردرد بگیرید. همه دائم میگویند: «من دنبال کاری جدید هستم و چیزی تازه میخواهم.» من هم میگویم: «خب، باید بروید و به دستش بیاورید چون خودش از آسمان به دامن شما نمیافتد.» باید تلاش کنید، باید شکست بخورید، باید دوباره روی پای خودتان بایستید و دوباره زمین بخورید و شکست بخورید و سرخورده شوید تا اینکه بالاخره نتیجه بگیرید.
چاد استاهلسکی، کارگردان جان ویک: قرار نیست به شما دروغ بگویم. موقع کار با خودم میگفتم: «من دارم در لوور فیلمبرداری میکنم.» اما پس از تنش صحنه قبل، این صحنه در لوور درباره وینستن است که دوباره به قدرت توازن میبخشد. این نمای بازگشت وینستن است و جابهجایی قدرت. پس میخواستم شما هم قدرت و شخصیت او را احساس کنید…
- بدلکاری به شما اشتیاق خلاقیت را داد یا اینکه باید بیشتر در گذشته شما به عقب برویم؟
مادر و پدرم آدمهای شگفتانگیزی هستند و من از خانواده فوقالعادهای میآیم. هر دوی آنها ورزشکار بودند و عاشق مطالعه هستند. هر دوی آنها آدمهای باهوشی هستند که از جوانی شرکتهای خودشان را تاسیس کردند ولی نمیخواهم وقتتان را با سرگذشتهای جذاب آنها بگیرم. من و برادرانم هم مثل آنها بزرگ شدیم، ورزشکار و اهل مطالعه. هر چیزی پاداش خودش را داشت: کاری خوبی میکردیم و میتوانستیم در جنگل بازی کنیم. هر آرزویی که داشتم – رفتن به کلاس کاراته، جودو، موتورسواری و… – آنها از من حمایت میکردند. بر این اساس فکر میکنم همه چیز نتیجه تربیت آنهاست. نمیدانم چه کسی یا چه زمانی در تاریخ بشریت، ذهنیت ورزشکار-دانشپژوه-جنگجو ابداع شد؛ اما اگر شما در شرایط فیزیکی خوبی باشید، ذهن و فکر بهتری هم خواهید داشت. عدم توازن در هر جنبه از زندگی بد است. ورزشکار بودن به معنی این نیست که به المپیک رفته باشید. همین که فعال باشید و دنیایتان را بچرخید کافی است. به یین و یانگ باور دارم.
- ترسها و تشویشهای شما در خصوص کارگردانی، پس از ساخت اولین فیلمتان تغییر کردهاند؟
آه، هنوز به همان اندازه وحشت میکنم. هنوز همان قدر تشویش و اضطراب دارم. اغلب کارگردانان در پاسخ به این سوال که سختترین بخش روز چه بوده به شما میگویند: «پیاده شدن از خودرو.» اما باید از خودرو پیاده شد و بر ترسها و اضطرابها غلبه کرد. من میکوشم هر نمایی که اول فیلمبرداری میکنیم زیباترین نمای روز کاریمان باشد. این کار ذهنم را خوب راه میاندازد و باعث میشود گروه متوجه شود که من آمدهام تا کار ویژهای انجام بدهم، چه با یک نمای اینسرت، چه نمای باز، چه با بدلکاری و چه با یک نمای بسته یا نمای متوسط؛ و این موضوع در گرو غلبه بر ترسها است و اینکه بدانید اشتباه خواهید کرد و حتی اگر کارگردان باشید هم قرار نیست همه چیز را بدانید. من باید تصمیمگیری کنم و اگر تصمیم بد و اشتباهی گرفتم باید دوباره انجامش بدهیم و اصلاحش کنیم. کارگردانی همین است. خیلی بیش از آن که فقط فریاد بزنید «اکشن» و در پایان «کات» بدهید.
- این حرفها مرا به یاد صحنهای انداخت که امیدوارم بودم بتوانم دربارهاش سوال کنم: ایان مکشِین حدود پانزده ثانیه جلوی نقاشیهای عظیم راه میرود.
(با خنده) بله، این نمای غرور و منیت یک کارگردان است. قرار نیست به شما دروغ بگویم. موقع کار با خودم میگفتم: «من دارم در لوور فیلمبرداری میکنم.» اما پس از تنش صحنه قبل، این صحنه در لوور درباره وینستن است که دوباره به قدرت توازن میبخشد. این نمای بازگشت وینستن است و جابهجایی قدرت. پس میخواستم شما هم قدرت و شخصیت او را احساس کنید… اینکه به شما نشان بدهم که او دارد وارد جهان خدایان میشود و قرار است تغییری در توازن به وجود بیاورد؛ اما پسِ کلهام میگفتم: «لعنتی، من دارم در لوور فیلمبرداری میکنم. ببینید چقدر باحال است.»
- برای نگهداشتن این صحنه جنگیدید؟ میدانم که نسخه ابتدایی فیلم یک ساعت طولانیتر از این بود.
حالا که چند فیلم «جان ویک» کار کردهام و پس از نمایش آزمایشی فیلم که تماشاگرانش فقط خندیدند، اینطور به نظر رسید که همه مسئولان و اهالی استودیو متوجه هدفم از این صحنه شدند. شما هرگز چنین صحنه فوقالعادهای را از فیلم حذف نمیکنید و فکر میکنم وقتی بیشتر تماشاگران با خنده به آن واکنش نشان میدهند فهمیدهاند که واقعا برای چی در فیلم قرار گرفته است. این صحنه فقط یک نمای طولانی نیست. صادقانه میگویم که استودیو واقعا عالی برخورد کرد؛ و این امری عادی نیست که استودیو از فیلمی ۲ ساعت و ۳۸ دقیقهای با عنوانبندی ۱۰دقیقهای حمایت کند. البته کمی هم جنگیدم اما نه آنطور که فکرش را میکنید. دعوا سر مدت زمان نبود، درباره چرایی آن بود؛ که زمانی توجیه شد که تماشاگران اولیه بهخوبی درگیر فیلم شدند و حسابی به آن خندیدند. ما واقعا تلاش کردیم فیلمی بامزه بسازیم و حتی خودمان را دست انداختیم. ما ژانر را هم دست انداختیم. نمیخواستیم چیزی را بیش از حد جدی بگیریم و کوشیدیم فیلمی سرگرمکننده و باحال بسازیم.
منبع: راجرایبرتداتکام، نیک اَلِن