فیلم مغز استخوان یک ایده سه صفحهای نسبتا جذابی که به درستی پرورش نیافته است، یک بابک حمیدیان، جواد عزتی و پریناز ایزدیار به قاعده اما نه چندان تازه و کارگردانیای کم ادا و در خدمت اثر دارد. فیلم جز خیل وسیع آثاری که پتانسیل هایشان آزاد نشده قرار میگیرد. فیلمهایی که از نظر امکانات برای دلچسب شدن، هیچ کم ندارند، اما در بخش داستانگویی و بیرون کشیدن قابلیتهای درونی موقعیت اصلی و شخصیتهای درگیر ماجرا کاملا محافظه کار، ترسیده، ناپخته و عجول است. همین دلیل هم باعث میشود تمام داشتههای فیلم روی زمین سست و پیریزی نشده فیلمنامه بالا برود و بسیار لرزان و سست از آب درآید.
همگن نبودن و امتزاج پیدا نکردن موقعیتهای داستانی باعث شده تمام این موقعیتها چیده شده و مصنوعی به نظر برسد و در نهایت بعد از پایان فیلم مخاطب به جای درگیر شدن با داستان و رسیدن به تحول درونی، توجهش به چیدهشدگیهای درونی فیلمنامه برای پیچیده به نظر رسیدن موقعیتها جلب میشود
فیلم مغز استخوان سوژهای ملتهب دارد، اما فیلم توان و جراتمندی ورود به جهان سوژه را ندارد. اصل ماجرا از این قرار است؛ فرزند یک زن دچار سرطان است و پزشکها از درمان او ناامید شدهاند. درهمین بزنگاه یک راهحلی احتمالی پیشنهاد میشود. دستیابی به بند ناف یک نوزاد از پدر و مادر فیزیولوژیک پسر بچه برای پیوند و درمان احتمالی؛ پس پدر و مادر باید برای تولد فرزند دومشان اقدام کنند تا شاید فرزند اول زنده بماند.
نکته فیلم اما اینجاست که پدر فیزیولوژیک پسر، سالها پیش از مادرش جدا شده و زن با مردی دیگر زندگی میکند. پس تنها راه پیوند فیزیکی میان مادر و همسر سابقش است در حالی که زن همین حالا هم متاهل است. خب این ایده و گرهافکنی اولیه بسیار پرکشش است و پتانسیلهای بسیار بالای داستانی را درخود نهفته دارد. اما آیا فیلم به چیزی فراتر از این ایده ملتهب بدل می شود؟ پاسخ منفی است. به سیاق بسیاری دیگر از آثار سینمایی این روزهای ایران و جهان، فیلمنامهنویس به دلیل محدودیتهای قانونی و عرفی حاکم و البته ناتوانی در ورود به لایههای درونیتر موقعیتها و شخصیتها به جای حرکت در عمق، به حرکت درسطح تن میدهد. به چه معنا؟
به این معنا که به جای حرکت به سمت وقوع تصمیم در آغاز یک چهارم ابتدایی داستان و در ادامه پرداختن به عواقب بیرونی و درونی تصمیم شخصیتها و ایجاد التهاب منجر به بازشناخت نهایی یا حتی به جای پرداختن به کشمکش درونی شخصیتها برای اتخاذ تصمیم دشوارشان و سرحال و پرملات نگه داشتن داستان تا آغاز پردهنهایی و بعد بازشناخت و ایجاد انجامی در خور برای داستان، در میانه کار یک داستان موازی با داستان اصلی را طرح میکند تا کممایه و سطحی بودن موقیعت اصلی را پوشش دهد. به میان کشیدن وضعیت مجید (جواد عزتی) و بعد سوق پیدا کردن داستان به سمت اینکه چه سرنوشتی درانتظار مجید و بهار (پریناز ایزدیار) و حسین (بابک حمیدیان) است، با چه هدفی صورت گرفته است؟ کممایه نظر نرسیدن خط داستانی، خروجی فیلم ما را با اثری دوپاره روبرو میکند. اما آیا این دوپارگی تعمدی بوده است؟ قطعا نبوده است. چرا که هیچ نویسنده و کارگردانی دوپاره بودن فیلمش را مطلوب نمیداند.
از یکسو همانطور که در بالا ذکر شد، داستان به جای حرکت به عمق و لایههای درونی موقعیت و آشنایی بیشتر با کشمکشهای درونی شخصیتها یعنی بهار و حسین و مجید، دست به حرکت درعرض میزند و با تزریق پیرنگهای متعدد و حتی یک داستان تنومند دیگر که ناخواسته رقیب داستان اصلی میشود، ضعفهای شدیدش در پرداخت داستان و موقعیت را پوشش میدهد و مخاطب را سرگرم داستانها و موقعیتهای متعدد میکند. چیزی شبیه حالتی که ما نمیتوانیم حرفی را به وضوح بزنیم و به جای گفتن از اصل مطلب، شروع میکنیم ازهردری سخنی گفتن تا با اصل ماجرا روبهرو نشویم.
از زاویه نگاهی دیگر این ایده هم ممکن است در کار بوده باشد، که تلاش شده برمبنای الگوی داستانی درباره الی (که این سالها بسیار مد شده است و البته فهم نه) یک موقعیت بحرانی ابتدایی معرفی شود، مخاطب را درگیر کند ولی در مسیر پیش برد داستان، موقعیتی جدیتر و اساسیتری سربرآورد که موقعیت اولیه را تحت تاثیرقرار میدهد. در این فرمول و در شکل درست آن، موقعیت الف (بیماری پسر بچه) به سکوی پرتابی بدل میشود تا موقعیت ب (زیر تیغ بودن پدر) برجسته شود.
در واقع موقعیت الف مثل موتوری است که موشک اصلی یعنی موقعیت ب را به نقطه مقصد هدایت میکند. به بیانی دیگر موقعیت الف تحت تاثیر موقعیت ب قرار میگیرد، کم رنگ میشود و مخاطب را در جایگاه قضاوت مینشاند. قضاوت در مورد اینکه فارغ از وضعیت پسر بچه، بهار و حسین و مجید و دیگران چه واکنش اخلاقی، عقلانی، حسی و هیجانی نسبت به این موقعیت دارند. این وضعیت باعث میشود همزمان با شناخت مخاطب از شخصیتها، خودش هم در شرایط قضاوتگری قرار گیرد و در نهایت اینکه کدام تصمیم به طور قطع درست بوده یا کدام رفتار به شکلی نسبی قابل درک است، برای تماشاگر رقم بخورد. این همان پرهیز از نگاه سیاه و سفید به موقعیتهای اخلاقی و درک و همدلی با تک تک شخصیتها است که همزمان همانقدر حق دارند که میتوانند مقصر هم باشند. پس مخاطب با نگاه همدلانه و به دور از مطلقنگری با شخصیتها و موقعیتها روبرو میشود و این کیفیت را تجربه میکند.
فیلم مغز استخوان اما به این کیفیت نمیرسد. در واقع برای رسیدن به این کیفیت میبایست امتزاج عمیق و همگنی میان موقعیتها شخصیتها، گرههای روحی و روانیشان و تمام مولفههای داستانی رقم بخورد. اصولا این جنس از داستانگویی مبتنی بر توجه به جزئیات و حرکت درعمق است. این همه همان ویژگیهایی است که فیلم مغز استخوان فاقد آن است. پس برداشت اول یعنی گریز از پرداخت عمیق به موقعیت و روبرو شدن محافظه کارانه با گره اصلی داستان منجر به آن شده فیلم صرفا مطرح کننده چند موقعیت ملتهب باشد اما سفری درونی به این موقعیتها را باعث نشود. در نتیجه همین ضعفهاست که در سکانس نهایی آن تلنگر شدیدی که باید به مخاطب وارد شود، در کار نیست و فیلم یله و رها به حال خودش گذاشته میشود و تیتراژ بالا میآید. در این حالت پایان بندیای که میتوانست به واسطه باز بودن همزمان مناسب منطق حاکم بر اثر باشد، به نقصی اساسی برای فیلم بدل شود.
در انتها بیش از آنکه تماشاگر میان تصمیم بهار، حسین، مجید و حتی برادر مجید نتواند دست به انتخاب بزند، درگیر این میشود که اصولا این همه به در و دیوار کوبیدن چرا رقم خورد. پیچیدگیهای ساختگی داستان چرا شکل گرفت؟ چرا به شکلی چیده شده مجید باید پولی را گرفته بین اعضای خانواده تقسیم کند که بعد امکان برگرداندن پول نباشد که بعد گره اخلاقی شکل بگیرد؟ چرا باید مجید به محض نیاز به حضورش برای بارداری مجدد بهار، باید زیر تیغ باشد و اتفاقا برادر مجید متوجه منشا پول هنگفتی که به دست مجید رسیده بشود که بعد شک کند که بعد و که بعد و که بعد.
همگن نبودن و امتزاج پیدا نکردن موقعیتهای داستانی فیلم مغز استخوان باعث شده تمام این موقعیتها چیده شده و مصنوعی به نظر برسد و در نهایت بعد از پایان فیلم مخاطب به جای درگیر شدن با داستان و رسیدن به تحول درونی، توجهش به چیدهشدگیهای درونی فیلمنامه برای پیچیده به نظر رسیدن موقعیتها جلب میشود. این یعنی فیلم به روح واحد نرسیده و بیشتر تلاشی منطقی برای ترسیم یک موقعیت داستانی بیروح بوده است. این همه منجربه آن میشود که پایان باز فیلم که میتوانست مناسب فیلم هم باشد، عینه خودش عمل کند و از هم گسستگیهای درونی فیلم و فیلمنامه را تکمیل کند و به چشم اسفندیار آن بدل شود.