فیلم «زخمها» که از رمانی به همین نام اقتباس شده است، دومین پروژه هیجانانگیز بابک انوری (فیلمساز ایرانی-انگلیسی)، در ژانر وحشت است؛ کسی که با هیجان درباره تلفیق ژانرهای مختلف صحبت میکند. فیلم قبلی او، «زیر سایه» یک درام درباره زمان جنگ بود که بهعنوان یک کابوس فراطبیعی نمایش داده میشد؛ این فیلم، تحسین و تمجید منتقدان و تماشاگران را برانگیخت. بابک انوری در «زخمها»، داستانی در لوئیزیانا را تعریف میکند و در این مصاحبه به چگونگی تاثیر فیلمهایی مانند «ایالت گلستان» و «برپاخیزان جهنم» بر تازهترین اثر خود میپردازد. «زخمها»، با انتخاب تصاویر و صداهایی ساخته شده است که جهانی کاملا متفاوت با آنچه معمولا در فیلمهای ترسناک آمریکایی میبینیم، ارائه میدهد.
وبسایت راجر ایبرت، با انوری درباره فیلم، منبع الهامش، پایان مبهوتکننده و موارد دیگری گفتگو کرده است. متن این مصاحبه را در فیلیموشات مطالعه کنید.
در بین تمام مجموعههای ترسناکی که در حال حاضر در شبکه هولو قرار گرفتهاند، از جمله « Into the Dark » و چند اثر کلاسیک که بهخاطر هالووین مطرح شدهاند، هیچکدام به فیلم «زخمها» اثر بابک انوری شبیه نیستند. این جمله هم پیشنهاد و تعریف است و هم اخطار؛ چراکه این فیلم ترسناک بهگونهای طراحی شده است که هم بیننده را آشفته کنند، هم مایه خنده و سرگرمیاش شود و درعینحال، اصلا مطابق انتظارش پیش نرود. «زخمها» از آن دسته فیلمهای جذابی است که تماشاگر را تا قعر جهنم به دنبال خود میکشاند و از طرف دیگر، از آن مدل آثاری است که در بعضی صحنههای حساس، کاتهای ناگهانی به کلوزآپی از یک تهویه هوای پر سروصدا هم دارد.
فهرست بهترین فیلم های ترسناک جهان
آرمی همر در نقش کاراکتر اصلی فیلم «زخمها»، یکی از شوخطبعانهترین نقشآفرینیهای خود را به نمایش میگذارد؛ او در نقش یک متصدی بار به نام ویل ظاهر میشود که شاهد از هم پاشیدن زندگی خود است. رابطه عمیق او با دوستدخترش کری (با بازی داکوتا جانسون) قطع میشود. همچنین، زمانی که یکی از دوستانش به نام آلیشیا (با بازی زازی بیتز) وارد بار محلکار ویل میشود، سر او کلاه میگذارد. ویل، افراد عجیبوغریبی را دوروبر خود جمع میکند؛ ازجمله یک مشتری به نام اریک (با بازی برد ویلیام هنکه) که صورتش در دقایق ابتدایی فیلم چاقو میخورد و تصمیم میگیرد برای درمان زخم ایجادشده بر روی چانهاش، کاری نکند. شرایط لحظهبهلحظه عجیبتر میشود و سوسکهای چندشآوری که مرتب سروکلهشان در بار پیدا میشود تنها یک وجه از جهان کثیف و سیاهی را نشان میدهند که ویل برای خود درست کرده است.
گروهی نوجوان در شب زخمی شدن اریک، یک گوشی تلفن همراه را در بار ویل جا میگذارند؛ آنها در حال کشیدن نقشههایی شیطانی هستند و ویل با برداشتن گوشی، مرتکب اشتباه بزرگی میشود. او اطلاعات داخل گوشی را بررسی میکند و در ادامه شاهد داستانی ترسناک هستیم؛ داستانی سرشار از لحظات آشفته کننده که شاید واقعی و انعکاسی از یک رابطه دردناک باشند، و شاید هم کاملا تخیلی.
- چه تصاویری از فیلمهای ترسناک بیشتر از همه باعث آشفته شدن تو شدهاند؟
بابک انوری: من همیشه اذعان داشتهام که خیلی ترسو هستم؛ در کودکی هم ترسو بودم، با این صفت بزرگ شدم و هنوز هم بهراحتی میترسم. اما همیشه کنجکاوی عجیبی برای تماشای فیلمهای ترسناک داشتهام، حتی اگر شب خوابم نمیبرد یا حالم از تماشای آنها به هم میخورد. در مورد «زخمها» هم باید تاکید کنم که وحشت جسمی (body horror) در فیلمهای من، مانند نامهای عاشقانه به کراننبرگ است؛ چون همیشه او را تحسین میکردم. تصاویر خاصی از فیلمهای کراننبرگ وجود دارد که برای همیشه در ذهن من ماندهاند، مانند دگردیسی جف گلدبلوم در «مگس» محصول ۱۹۸۶؛ زخم روی پشت او و این که انگار از درون آن مو رشد میکرد را همیشه به یاد دارم. (میخندد)
• تا این اندازه ترسو بودن چطور به تو به عنوان یک فیلمساز ژانر وحشت کمک کرد؟
بابک انوری: به نظرم این مورد چندان هیجانانگیز نیست، چراکه معمولا ترس، هراس و حتی معضلات و سوالات خود را از طریق داستانها به اشتراک میگذارم. اگر این موضوع از نظر بیننده آشفته کننده و ترسناک باشد، آنوقت با خود میگویم «فقط من نیستم. من دیوانه نیستم.» از این لحاظ، ذهن من را آرام و پاک میکند.
• چه نوع هراسی داری؟ آیا آنها به فیلمهای تو وارد میشوند؟
بابک انوری: من حس عجیبی نسبت به زیر بغل دارم که در این فیلم هم شاهد آن هستید. (میخندد)
• بله. آن صحنه که آرمی همر به زیر بغل خود فشار میآورد خیلی عجیب است!
بابک انوری: آنها مثل غارهایی تاریک، زیر بغل ما هستند و خیلی عجیب، زننده و حساساند. (میخندد) این موضع را در رابطه با بعضی جنبههای فناوری هم دارم؛ البته مشخصا فناوری را بهعنوان ابزار دوست دارم. فناوری مثل یک چکش است، از آن میتوانید هم برای ساخت وسایل استفاده کنید هم برای کشتن کسی. از آغار دوران اینترنت، مسائل تاریک و ترسناک زیادی در اینترنت ظاهر میشوند و مردم هم بهراحتی به آنها دسترسی دارند؛ مطالب و تصاویری که در گذشته به آنها دسترسی نداشتند. تقریبا شبیه یک لانه خرگوش است و گاهی اوقات، ورود به آن کمی خطرناک است. البته نسلی از ترولها هم وجود دارد که روی سیاستهای ما اثر میگذارند و باعث ایجاد هرجومرج در جهان میشوند؛ درحالیکه پشت کامپیوتر و تلفن همراه و شبکههای اجتماعی و در گوشههایی تاریک مخفی شدهاند. از نظر من، تمام اینها فریبنده و ترسناک هستند.
• این موضوع، قطعا مرتبط با فیلم به نظر میرسد؛ بهعنوان مثال، وقتی در مورد سیاهچاله صحبت میکنی، من به یاد تونلی میافتم که کری به درون آن کشیده شد.
بابک انوری: قطعا، بله.
• زمانی که مشغول نوشتن داستان کوتاهت بودی، در مورد مسائلی مانند تونلی که حقیقت آن توسط شخصیتها یا داستان فیلم فاش نمیشود، توضیح و پاسخهای زیادی داشتی؟
بابک انوری: بله، من و ناتان که داستان اصلی را نوشته است، در مورد چیزی که به قوه تخیل بیننده منتقل میکردیم، صحبتهای زیادی داشتیم. به نظرم، بعضی از فیلمسازان محبوب من یک سری سرنخ خاص بهجا میگذارند؛ اما در کل فرایند فیلمسازی، نکته اصلی و جالب این است که آن را با جهان به اشتراک میگذاری و از مردم میخواهی که اثرت را به روش خود تفسیر کنند. این خیلی جالبتر است. من در ذهن خودم برای تمام این تصاویر و داستان آنها توضیحی دارم، اما به نظرم اگر اطلاعات زیادی به بیننده بدهی، تقلب محسوب میشود. مخصوصا وقتی پای داستانهای عجیب و وهمآلود به میان میآید، به نظرم ابهام تا حدودی میتواند مفید باشد؛ البته بهشرطی که نشانههایی را برای افرادی باقی بگذاری که واقعا میخواهند در عمق موضوع غرق شوند و با چند بار دیدن فیلم بتوانند نقاط مختلف را به هم وصل کنند. اما همین موضوع است که باعث وحشت شخصیتهای اصلی داستان میشود، چرا که آنها نمیفهمند چه اتفاقی در حال رخ دادن است.
• پس نشانههایی در این فیلم وجود دارد؛ در مورد این موضوع چقدر وسواس به خرج دادی؟
بابک انوری: بهاندازهای سرنخ باقی گذاشتم که به نظرم کافی بود تا مردم بتوانند نقاط را به هم وصل کنند. اما فکر میکنم سفر و پیش رفتن ویل و تحلیل آن از منظر ژانر، برای من مهمترین مسئله بود. حس میکردم اگر بینندگان بخواهند در مورد داستان بیشتر بدانند، باید اشارهها و سرنخهایی در داستان باشد تا آنها به روش خود به تحلیل و بررسیشان بپردازند.
• بار اولی که فیلم را دیدم این موضوع جلبتوجه میکرد؛ به نظر میرسد که ژانر، مفهوم خیلی مهمی است. این که تجربه تماشای یک فیلم ترسناک مدرن آمریکایی را بهکل تغییر دادی، چقدر عمدی بود؟
بابک انوری: من قصد نداشتم این ژانر را تغییر دهم یا حرکتی انقلابی کنم. شعار من این است که همیشه فیلمی بسازم که اگر خودم بیننده آن باشم، لذت ببرم، برای تماشای دوبارهاش بروم و سعی کنم معماهای آن را حل کنم. با ساختن «زخمها» سعی داشتم همین کار را بکنم و طرفدار جدی تلفیق ژانرهای مختلف هستم. سعی کردم این کار را در فیلم اولم انجام دهم و در این یکی هم تلاشم را کردم. همیشه گفتهام که از «صحنههایی از یک ازدواج» اینگمار برگمان الهام گرفتهام، اما بعد با خود فکر کردم که چقدر جالب میشود که چنین چیزی را با چیزی مانند یکی از فیلمهای کراننبرگ تلفیق کنم؛ با فیلمی مانند «برپاخیزان جهنم» که با تماشای آن بزرگ شدم. من عاشق تلفیق ژانرهای مختلف هستم. یکی دیگر از منابع الهام من، دراماهای رابطهای دهه ۹۰ میلادی بودند که برایم نقش زمینه اولیه را داشتند. این فیلم، مثل یک درامای رابطهای است اما ذرهذره به یک کابوس تبدیل میشود. به نظر من، این موضوع خیلی هیجانانگیز است؛ انگار که داخل آزمایشگاه در تلاش هستی تا ببینی چه چیزی برای خودت راضی کننده است تا بلکه برای بیننده هم راضی کننده باشد.
• به کدامیک از درامهای رابطهای دهه نودی فکر میکردی؟
بابک انوری: «تلخیهای واقعیت». (میخندد) و یکی دیگر هم که خیلی از آن الهام گرفتم «ایالت گلستان» بود که البته متعلق به دهه ۹۰ نیست.
• یک مورد که در رابطه با صداهای فیلم عمدی به نظر میرسد این است که از صداهای ناگهانی بلند برای صحنههای ترسناک غافلگیرکننده استفاده نمیکنی، بلکه به سراغ صداهای زیر میروی. این دقیقا برعکس انتظارات مردم است.
بابک انوری: مسئله عجیب همین است؛ در رابطه با صدا و تصویرسازی در فیلمهای ترسناک، مخاطبان هرروز بیشتر به فرمول این آثار عادت میکنند. بنابراین من و تیمم فکر کردیم که چطور میتوانیم برعکس چیزی را که مردم به آن عادت کردهاند انجام دهیم؟ برای ایجاد تنش، سکوت خیلی بهتر از سروصدای بلند است و من هم بهصورت عمدی، در این صحنهها از موسیقی استفاده نکردم. باقی آن فقط طراحی صداست. من همیشه در تلاش هستم تا بفهمم چطور میتوانم کاری انجام دهم که هزینه زیادی نداشته باشد و تقریبا کارهای متداول را کنار میگذارم. بعضیها به خاطر این موضوع اذیت میشوند زیرا میخواهند در منطقه آسایش باشند، میخواهند چیزی را تجربه کنند که به آن عادت کردهاند. اما اگر آنها برای تجربهای متفاوت آمدهاند، من هم چیزی ارائه میدهم که تا حد ممکن تکاندهنده باشد. (میخندد)
• این موضوع را از آن صحنه دستگاه تهویه هوا متوجه شدم که ظاهرا نقش جامپ کات را برای تو ایفا میکند. این خیلی غیرمنتظره است. آیا پشت این کات قصد شوخی داشتی؟ یا پای همان تکان دادن تماشاگر در میان است؟
بابک انوری: منبع الهام من برای این کاتهای عجیب، نیکلاس روگ بود؛ فیلمهای او حالتی توهمی دارند و من همیشه به این نکته توجه داشتم که از این کاتهای عجیب به چه شکلی در فیلمهایش استفاده میکرد. این نوع کات، هم تکاندهنده است و هم انگار میگوید «اگر توجهی نمیکنی، اگر فکر میکنی داستان قرار است در مسیری پیش برود که به آن عادت داری، اشتباه میکنی؛ این آغاز عجیب شدن ماجراست.» ما قصد داشتیم چنین کاری کنیم. «این دنیا، معمولی به نظر میرسد اما باور کن که معمولی نیست.» و در مورد دستگاه تهویه هوا، در آن اشارات زیادی به شکاف، سوراخ و فضای تاریک وجود دارد؛ استعارهای دیگر به تم کلی فیلم. دستگاه تهویه هوا تاریک است و تونل درون فیلم را به یاد میآورد. سوسکها هم در لوئیزیانا مسائلی مهم هستند، اما مسئله خطرناک درباره آنها این است که از سوراخها و شکافهای تاریک برای آغاز آلودگی استفاده میکنند و به نظرم این فیلم در مورد احساس ناامنی و حفرههای درونی مردم است.
• با تمام اینها، پایان فیلم هم در جهتی که انتظار داریم پیش نمیرود.
بابک انوری: این موضوع جالب است؛ خودم هم متوجه شدم که این پایان خیلی غیرمنتظره از آب درآمده است. در تصور اولیه من آن تصویر آخر فیلم، نقطه پایان بود؛ داستانی که میخواستم تعریف کنم همین بود. بعد از آن، هر اتفاقی که برای او بیفتد، در این داستان نیست. اما این سفر… سقوط یک مرد تا نقطهای که حسابی سردرگم شده و همهچیز خود را از دست داده است. میدانم این موضوع کمی برای مردم غیرمنتظره بود و حتی یک نفر گفت که حسابی ناراحتش کرده است؛ مایلم بابت این موضوع عذرخواهی کنم، اما قصد من همین بود… این که بخشی از ماجرا باشیم، چیز خوبی است! (میخندد)
وقتی داشتم فیلم را میساختم، امیدوار بودم که یکی از آن فیلمهایی باشد که مردم بتوانند بارها تماشایش کنند و در مورد آن صحبت کنند، نه این که فقط… ما میخواستیم با آن خیلی خوش بگذرانیم. این فیلم نباید خیلی جدی باشد چراکه بدون حس شوخطبعی خیلی بیخود میشد. میخواستم این فیلم باید سرگرمکننده هم باشد، اما امیدوار بودم مردم بعد از پایان تماشای آن، دربارهاش صحبت کنند.
• مایلم در مورد پرچم ایالات موتلفه آمریکا صحبت کنم که در آپارتمان اریک، بالای بار قرار دارد. احساس میکنی که این بخشی از پیشینه آمریکایی است؟ این صحنه آزاردهندهای است.
بابک انوری: پرچم را به خاطر صحبتی که با برد ویلیام هنکه داشتم قرار دادم. ما در مورد این که شخصیت او کیست و پرچم موتلفه در چند دهه گذشته، مفهوم دیگری پیدا کرده و تبدیل به یک نماد شده است صحبت کردیم؛ سوال اصلی در مورد پرچم این بود که این مرد عصبانی است یا نژادپرست؟ تمام تصمیماتی که در رابطه با پرچم گرفته شد، آگاهانه بودند. برد میگفت افراد زیادی را میشناسد که در زندگی خود به نقطهای خاص رسیدهاند. آنها تنها و ناامید و سرشار از خشم هستند و از دست هرکسی و هر چیزی که پیدا میکنند عصبانی هستند. ایده من این بود که ویل این ماجرا را هم پشت سر بگذارد. آیا او همه را کنار گذاشته بود؟ او بهقدری احساس انزوا میکند که در حال تبدیلشدن به چیز دیگری است.
• حس میکنی که راوی یک داستان آمریکایی هستی؟ درباره آن چنین رویکردی داشتی؟
بابک انوری: به نظر من، این یک داستان جهانی است. این اتفاق در سرتاسر جهان رخ میدهد. من در لندن زندگی میکنم و این اتفاق قطعا در بریتانیا هم رخ میدهد و به نظرم با مسالهای جهانی روبهرو هستیم. این موضوع تقریبا درباره احساس ناامنی است که همگی ما در اواخر دهه دوم و سوم زندگی خود داریم؛ به سوالاتی مانند «ما الان چه کسی هستیم؟ با زندگی خود چهکار میکنیم؟» میپردازد. اگر نتوانیم این سوالها را بهمرور پاسخ دهیم، حفره بزرگی درونمان بهجا میگذارد و زمانی میرسد که وجودمان را زیرسوال میبریم. آنوقت است که تلاش میکنیم چیزی را پیدا کنیم که به ما معنا دهد و آن چیز میتواند هر چیزی باشد؛ میتواند الکل و مواد مخدر باشد یا حتی یک فرقه. این همان زمانی است که به چیز دیگری برای تعریف زندگی خود نیازمند خواهیم شد. به نظر من در «زخمها» این موضوع، استعاره اصلی است: ویل، ناامیدانه به چیزی نیاز دارد که به زندگیاش معنا ببخشد؛ او تسلیم چیزی میشود که نمیتواند کاملا درکش کند.