هر چهار فصل سریال کمدی-درام وراثت که جسی آرمسترانگ آن را خلق کرده است، به خاطر نویسندگی، بازیها، موسیقی متن، کارگردانی، تولید پرهزینهاش و پرداخت سوژه و مضامین مورد نظرش با تحسین گسترده منتقدان مواجه شده است؛ و حتی چند منتقد هم آن را یکی از بهترین سریالهای تاریخ تلویزیون نامیدهاند.
برایان کاکس در جریان این گفتوگو درباره صحبتهایش با جسی آرمسترانگ (خالق سریال) پیش از شروع کار روی فصل پایانی، رسیدن به یک پایانبندی هوشمندانه، علاقه طرفداران به تکرار تکیهکلام مشهور شخصیتش و موارد جالب دیگری صحبت کرده است.
نقد و بررسی فصل چهارم سریال وراثت
- پایانبندی فصل سوم از هر نظر باشکوه و تمامعیار بود. گرفتن و خواندن سناریو این قسمت و فیلمبرداریاش، و سپس انتظار برای فهمیدن اتفاقهای بعدی در فصل چهارم چگونه بود؟ شما مشکلی با انتظار کشیدن برای خواندن سناریوی قسمت بعد ندارید یا اینکه وقتی نمیدانید چه خواهد شد مشتاق یا نگران میشوید؟
برایان کاکس: اگر منتظر سناریو باشید هرگز به دستتان نمیرسد. بهترین کار این است که اجازه بدهید سیر طبیعی هر کاری طی شود. من انتظاری ندارم. به نظرم اتلاف وقت و انرژی است که پیشبینی کنید داستان چطور پیش خواهد رفت یا اینکه انتظار خاصی را برای خودتان شکل بدهید. من هر وقت زمانش برسد میروم و کار را انجام میدهم.
- وقتی سناریوی فصل چهارم به دستتان رسید مطابق میلتان بود؟
جسی (آرمسترانگ) و من پیش از شروع کار صحبتی کردیم. او میدانست که احتمالا فصل آخر سریال وراثت است اما هنوز تصمیم قطعی نگرفته بود. او پذیرای پیشنهادها بود و ما منتظر تصمیم نهایی او. جسی آدم سختگیر و دقیقی است و میدانستم که اجازه نخواهد داد سریال تاریخ انقضای خود را رد کند. هر فصل از دل فصل قبلی بیرون میآمد و ما باید بهتر از قبل عمل میکردیم؛ اما این بهتر بودن از قبل نیز سقف خودش را دارد و بالاخره به جایی میرسید که باید کار را به پایان برسانید. فکر میکنم این همان کاری است که جسی ماهرانه انجامش داد؛ و البته که سخت بود. او جایی گفت: «من خیلی ناراحتم که سریال دارد به پایان میرسد.» اما این ایده خودش بود. جسی شگفتانگیز است و من نمیتوانم هیچ ایرادی از او بگیرم. کمالگرایی او در این سریال بهوضوح دیده میشود و مایه مباهات من است که بخشی از این کمالگرایی بودم.
- همکاری با سریالی که سازندگانش میتوانند انتخاب کنند که کارشان را در اوج به پایان برسانند مزیت فوقالعادهای است.
تلویزیون واقعا به ارباب یا معشوقه درام بدل شده است چون قالب بلند سریال، حسابی دست نویسندگان را باز میگذارد و آنها میتوانند نفسی بکشند؛ و دیگر لازم نیست که تمام مدت، تابع ساختار سهپردهای باشند و هر قسمت را با شروع و میانه و پایان بنویسند. ما شروع را داشتیم و میانهای که بیپایان به نظر میرسید؛ تا اینکه به پایانی بسیار هوشمندانه و گاه چالاک رسیدیم. خودم با این موضوع مشکلی ندارم. موضوع فوقالعاده درباره حرفه من این است که شما نمیتوانید به چیزی اتکا کنید. اگر با خودتان بگویید «خب، میتوانم این کار را بکنم.» کارتان تمام است. فقط باید پذیرای آن چیزی باشید که از راه میرسد.
- گفتید لوگان حقیقتا یک جانشین میخواهد. آیا او هنوز باور دارد که یکی از فرزندانش میتواند جانشین وی شود یا اینکه میخواهد فردی بجز فرزندان خود را انتخاب کند؟
لوگان همیشه میخواست یکی از بچههای خودش جانشین او شود اما حالا دیگر گزینهای برایش باقی نمانده است. صحنه ماقبل آخر که شخصیت من به دیدن متسون (الکساندر اسکاشگورد) میرود، با حیوانی روبهرو میشود که برای لوگان یادآور خود اوست، بیش از هر یک از فرزندان خودش. او میفهمد که متسون باهوش و مکار است اما تمامیت و کمال کاری فوقالعادهای را هم میبیند که تمام آن چیزی است که به دنبالش میگردد. لوگان از این دیدار امید زیادی میگیرد و جالب اینکه اولین دفعهای است که به فردی بجز بچههای خودش فکر کرده و نظرش را شنیده است. او با ایده وراثت فرزندان خودش گره خورده بود چون باور داشت که کسبوکارش بخشی از دودمان خانوادگی است؛ و برای همین به ناامیدی و یاس میرسد.
- چه احساسی دارد بازی در سریالی موفق و دستمزد گرفتن برای ایفای نقشی که به نظر میرسد قدرت مطلق دارد و هر کسی را میتواند دور بیندازد؟ دلتان برای چنین موقعیت و تجربهای تنگ خواهد شد؟ بازی در قالب چنین شخصیتی جالب است؟
بله، خیلی باحال و لذتبخش بود. انسانها خیلی ابله هستند و برای همین چنین دیالوگی شکل میگیرد که کسی میآید و به شخصیت من میگوید: «میتونی به من بگی گورت را گم کن؟» و خب من هم میگویم: «بله، گورت را گم کن!» خب، این چیزها بهنوعی بامزه است. بماند که تکیه کلام فوقالعادهای است و خیلی وقتها کار را راه میاندازد. دچار هر نوع سرخوردگی که شده باشید میتوانید از این تکیه کلام برای هر کسی استفاده کنید که میخواهید خطاب قرار دهید!
- اغلب این سوال برایم پیش میآید که لوگان احساسی هم دارد، البته بجز خشم.
او خیلی فکر میکند ولی این موضوع کمکی به وی نمیکند. او سرگذشت خود را مرور میکند و به کسبوکارش افتخار میکند اما فکر نمیکنم که زندگیاش هم مایه مباهات او باشد. به نظرم میفهمد که اشتباههایی کرده است. این موضوع در برخوردش با کانر بهوضوح دیده میشود. کانر بچه دیدهنشده و محرومی بود و لوگان هم در این مورد کمکاری کرده است؛ اما میداند و آگاه است. کانر فقط در یک دنیای فانتزی زیسته است.
- احساس میکنید بچههای لوگان بیش از آنچه ما متوجه میشویم به سراغ او میروند؟
بله، همینطور است. اگر بپرسید لوگان رِی بچههایش را دوست دارد؟ جواب جسی را از اوایل سریال به شما یادآوری میکنم: «بله، او آنها را خیلی دوست دارد.» و بزرگترین مشکل هم همینجا است. او عاشق این موجودات وحشتناک است که واقعا لیاقت هیچ چیزی را ندارند؛ اما بچههای او هستند. موضوع بسیار جالب این است که مردم با این آدمهای وحشتناک همدردی میکنند و به آنها حق میدهند. این نشان میدهد که ما کجای تجربه انسانی روی این کره خالی قرار داریم. هوا بس ناجوانمردانه سرد است!
منبع: کولایدر، کریستینا ردیش