راسل کرو که برای هنرنمایی در «گلادیاتور» برنده جایزه اسکار شد، در محصول جدید کمپانی «سونی پیکچرز» نقش پدر گابریل آمورث را بازی کرده است که جنگیر ارشد واتیکان بود. او در جریان این گفتوگو افشا کرده است که چطور واقعیت تجربههای زندگی این جنگیر مشهور، چهارستون بدن او را به لرزه انداخت. پدر آمورث در «جنگیر پاپ» The Pope’s Exorcist توسط خود پاپ (با هنرنمایی کوتاه فرانکو نِرو) مامور جنگیری پسرکی میشود که در مناطق روستایی اسپانیا تسخیر شده است. آمورث جنگیریهای متعددی را برای کلیسا انجام داده اما بیشترشان به جنون بیماران ربط داده شدهاند تا اینکه مواردی فراطبیعی در نظر گرفته شوند. به هر حال، این بار او باید با شیطانی حقیقی روبهرو شود و در نهایت معمایی با قدمتی یک قرنی را حل کند. در پایان این گپ خواندنی، میتوانید نظر راسل کرو درباره دنباله بسیار کنجکاویبرانگیز «گلادیاتور» را هم بخوانید.
- این فیلم با الهام از پروندههای واقعی شخصیتی که بازی میکنید یعنی پدر آمورث ساخته شده است. میتوانید از نمونهای نام ببرید که در پروندههای او از تجربههای حقیقیاش خواندید و باعث شد با خودتان بگویید «بههیچوجه ممکن نیست»؛ اما بعدش هرچه بیشتر پدر آمورث را شناختید بیشتر باورش کردید؟
راسل کرو: کلید شیفتگی من به فیلم جنگیر پاپ همین بود که مجذوب این پدر روحانی شدم. میدانم این اعترافم میتواند مرا سادهلوح نشان دهد اما اصلا نمیدانستم که حرفهای به نام جنگیر ارشد واتیکان وجود دارد. برای همین گفتم حتما هست (میخندد). فکر کردم این حرفه را کسی از خودش درآورده است و سپس زمانی که تحقیق کردم متوجه شدم که واقعی است. بعدش مسیر زندگی پدر آمورث را دنبال کردم و به سفر خارقالعاده او پی بردم. واقعا که زندگی شگفتانگیزی داشت و ما در فیلم زیاد به آن اشاره کردهایم. او پسری بود که در شهر مودنا در ایتالیا بزرگ شد، جایی که برند خودروسازی فِراری هم از آنجا میآید. برای همین چند ارجاع به فراری هم در فیلم هست. پدر آمورث جورابهای قرمز میپوشد و برچسب فراری هم روی موتور لامبرتای خود دارد. البته او در ۱۷ سالگی به رم سفر کرد و باور داشت که فراخوانده شده است تا به خدا خدمت کند. او به رم رفت و با کشیشها صحبت کرد و شنید که «تو خیلی جوانی». پس به خانه فرستاده شد و به او گفتند: «وقتی برگرد که تجربه بیشتری داری.» این نوجوان در سال ۱۹۴۲ به مودنا برمیگردد و از آنجایی که باور دارد احضار شده تا به خدا خدمت کند، در اوج جنگ جهانی دوم سر از جبهه جنگ با نازیها درمیآورد و خودش را تفنگ به دست میبیند که تیراندازی میکند و آدم میکشد. او تجربه جنگ را پشت سر میگذارد و وارد مدرسه حقوق میشود. درسش تمام میشود و به عنوان ژورنالیست کارش را شروع میکند. سپس به سراغ همان کشیشی میرود که یک دهه پیش دیده بود و میگوید: «من هنوزم احساس میکنم که برای خدمت به خدا فراخوانده شدهام.» و او این بار میگوید: «خب، عالیست چون حالا برای خودت تجربههایی از زندگی داری و چیزی هست که درس بدهی.» اینطور میشود که تحصیل الهیات را شروع میکند و پس از اتمامش با پائولیستها کار میکند و مامور تهیه برنامههای رادیویی و تلویزیونی برای آنها میشود. در این زمان است که نوشتن صدها مقاله را برای مجلههای درونکلیسایی انجام میدهد.
- عجب زندگی خاصی!
و تازه در ۶۰ سالگی کشیشی که خوب نمیشناخت به نام پدر کاندیدو – که جنگیر ارشد واتیکان بود – به سراغ او میآید؛ و میگوید: «گابریل، تو باید جای مرا بگیری.» این اتفاق کاملا غیرمنتظره رخ داد و او هیچ ارتباطی با این بخش از کلیسا نداشت؛ اما پس از آن، ۳۶ سال را با این عنوان سپری کرد و ۱۲ کتاب، تجربههای شخصی او را مستند کردهاند. من هم بهواسطه خواندن همین تجربههای زندگیاش به پدر آمورث باور آوردم. پس وقتی او موردی را در کتابش آورده است میتوان گفت که از خودش درنیاورده و این اتفاق در واقعیت روی داده است.
- من حالا که اینها را میدانم پا به این لانه خرگوش (کنایه از تجربه یک دنیای جدید شگفتانگیز و تعجبآور) میگذارم و دست به کار خواندن بعضی از کتابهای او خواهم شد. در مورد فیلمهای «احضار» (The Conjuring) و وارِنها هم این کار را کردم.
باید این کار را انجام بدهی! حتما باید چنین تجربهای را کسب کنی! و اگر ۲ کتاب اول چهار ستون بدنت را به لرزه نیندازند، هیچ چیزی نمیتواند این کار را بکند؛ اما قطعا ارزش دارد که این کتابها را بخوانی.
- حالا که حرف لرزیدن چهارستون بدن شد، باید اشاره کرد که پدر آمورث ویژگیهایی دارد که کاملا بر خلاف این هستند. انگار اصلا مهم نبود که با چه میزانی از ظلمت روبهرو میشد چون همیشه سبکی و شادابی خاصی داشت. فکر میکنید این قابلیتها از کجا میآمد؟
برای من نتیجه تحقیق همهجانبهام در ۲ موضوع خلاصه و جمعبندی میشود: او ایمان نابی داشت که ذرهای تردید هم به آن راه پیدا نمیکرد. در فیلم هم میبینید که آدمها در این باره صحبت میکنند. من با همکارانش دیدار کردم و دوستانش را هم دیدم. مردی را دیدم که در ۱۶۰ جنگیری کنار او بود. جوری که همه این آدمها درباره پدر آمورث صحبت میکردند لزوما اینطور نبود که از او بت بسازند اما قطعا میگفت که او انسان نادر و نابی است. آنها با احترام زیادی از او سخن میگفتند. وقتی درباره مردی فکر میکنید که دائم با آدمهای رنجور و مصیبتزده در تماس بوده و به تاریکی و ظلمتی میاندیشید که آنها تجربه کردهاند، موضوعی که برای شما آشکار میشود این است که او قطعا حس شوخطبعی دیوانهواری داشته. بنابراین او بهواسطه نابی ایمان و حس شوخطبعیاش میتوانست دائم به جای دیگران با ظلمت روبهرو شود و اینها شمشیر و سپر او برای محافظت از خودش در چنین لحظههایی بودند.
یکی از مواردی که او در کتابهایش بارها به آن پرداخته، همین است که میگوید شیطان حس شوخطبعی ندارد. شیطان از لطیفه متنفر است. آنچه شیطان به دنبال آن است آدمهایی است که به جای مسخره مستقیم او، تصور وجود او را به سخره میگیرند. در واقع وقتی آدمها باور میکنند که اهریمن وجود ندارد، بالقوه در دسترس شیطان قرار میگیرند.
- سوال آخر را باید در مورد پروژههای آینده بپرسم چون کنجکاوی زیادی در خصوص دنباله «گلادیاتور» وجود دارد. میدانم که در فیلم حضور ندارید اما مورد خاصی هست که دوست داشته باشید در این فیلم تازه ببینید؟
واقعا خبر ندارم که فیلم چه داستانی دارد یا با آن چه اهدافی دنبال میشود؛ اما مطمئنم که در ۲۴ سال گذشته چیزهایی در ذهن ریدلی (اسکات) گذشته است که او با خودش فکر کرده که میتواند بهتر عمل کند یا شاید کار متفاوتی را انجام دهد (میخندد). پس فکر میکنم ریدلی یکی از نقاط مثبت این دنباله است چون قطعا با این هدف دوباره پا به این دنیای داستانی میگذارد که فیلمی به اندازه «گلادیاتور» تماشایی خلق کند. راستش را بخواهید تنها احساسی که درباره این فیلم دارم کمی حسادت است چون آن موقع مرد جوانتری بودم؛ و تجربه فوقالعادهای را در زندگی پشت سر گذاشتم. واقعا فیلمی بود که زندگی مرا تغییر داد. حتی نحوه برخورد مردم و امرار معاش من را هم تغییر داد. خیلی خوششانس بودهام که در فیلمهای بزرگ زیادی حضور داشتم ولی این فیلم شگفتانگیز بود. «گلادیاتور» سال ۱۹۹۹ ساخته شد اما شرط میبندم که الان در ساعتهای پربیننده تلویزیون در جایی از جهان در حال پخش است؛ و این ماندگاریای نیست که شما با هر فیلم نصیبتان شود. به همین خاطر است که «گلادیاتور» جایگاه ویژهای در قلب من دارد.
منبع: کولایدر، پری نِمیروف