آدمها معمولا در هفت سالگی علاقهای به سیاست ندارند، اما در عین حال من به خاطر میآورم که نام هیتلر در همه مکالمات خانوادگی مرتب به گوشم میخورد و پشت این نام یک هیولای بیشکل در نظرم شکل میگرفت. پدرم عادت داشت به سخنرانیهای او در رادیو گوش بدهد و حتی به گوش من که آلمانی نمیدانستم آن صدای عربدهوار هولناک میآمد، اگرچه حتی یک کلمه از آن نطقها را نمیفهمیدم.
روح پراگ – ایوان کلیما
روزبه یک مرد میانسال ایرانی به پراگ سفر کرده است. او دارد سعی میکند زبان چکی را که چند کلمهای از آن میداند را تکمیل کند و بتواند کامل و بیلکنت به این زبان حرف بزند. اما در پراگ تقریبا با هرکس مواجه میشود یا انگلیسی خوب بلد است یا فارسی را روان صحبت میکند. حالا این مرد به دنبال چه آمده؟ آمده تا رد و اثری از زندگی پدرش که ۷۰ سال پیش به چکسلواکی سابق گریخته پیدا کند. ابتدا این ذهنیت برای تماشاگر پیش میآید که پدرش در این شهر زیبا و تاریخی درگذشته و پسرش دنبال یادگاری از حس پدرانه به این سفر اکتشافی آمده. اما اواسط فیلم در یک مکالمه تلفنی درمییابیم پدر سالخوردهاش زنده است و در تهران با فراموشی دست و پنجه نرم میکند.
«نبودن» میکوشد مانند یک فیلم معمایی عمل کند و مخاطب را با گشودن این رازهای سر به مهر با خود همراه سازد. روزبه در پراگ میفهمد که برادری ناتنی داشته و پدرش در سالهای تبعید خودخواسته در دامن اردوگاه کمونیسم، سرگرم یک زندگی موازی بوده و آنقدرها هم که از نامههایش برمیآید، دلتنگ و تنها نمانده است
هدف روزبه از سفر به پراگ چیست؟ او دارد زندگینامه پدرش را مینویسد. پدری که کمونیست و عضو حزب توده بوده که پس از کودتای ۲۸ مرداد از ایران گریخته و طبعا در آن روزگار برای یک کمونیست فراری، پراگِ تحت سلطه حکومت کمونیستی میتوانسته بهترین پناهگاه باشد. روزبه در این شهر به دنبال خاطرات پدرش میگردد که آلزایمر دارد نابودشان میکند. میخواهد با ثبت این خاطرهها، هم نقبی به گذشته بزند و هم با انتشار کتاب زندگینامه پدرش این خاطرهها را حفظ و ضبط کند. اما در خلال این سفر کشف و شهودی با حقایقی از گذشته پدرش مواجه میشود که انتظارش را نداشته است. دوگانگی احساسی ناشی از برخورد با این واقعیتهای مکتوم را میتوان موتور محرک قصه معماگونه فیلم «نبودن» دانست.
«نبودن» میکوشد مانند یک فیلم معمایی عمل کند و مخاطب را با گشودن این رازهای سر به مهر با خود همراه سازد. روزبه در پراگ میفهمد که برادری ناتنی داشته و پدرش در سالهای تبعید خودخواسته در دامن اردوگاه کمونیسم، سرگرم یک زندگی موازی بوده و آنقدرها هم که از نامههایش برمیآید، دلتنگ و تنها نمانده است. کانون همه این خاطرهبازیها و کشف رازها، خانهای قدیمی در شهر پراگ است. شهری هویتمند که خانههایش هریک داستان خود را دارند. داستانی مشابه چندخطی که به نقل از کتاب «روح پراگ» نوشته ایوان کلیما در ابتدای این یادداشت آمده است. اعتقاد به ایدئولوژی یا رهبر ایدئولوگی که هریک در عین تضاد با یکدیگر (ایدئولوژی کمونیسم و رهبر ایدئولوگی همچون هیتلر) مشابهتهایی از جمله ویرانگری و دیکتاتوری را با خود به همراه داشتهاند.
روزبه در این مکاشفه با آدمهای پرشماری برخورد میکند. از مامور زن پلیس جمهوری چک (که پدرش در دوران حکومت ژنرال فرانکو بر اسپانیا از این کشور به پراگ گریخته) گرفته تا دختر کافهچی که انگلیسی را خوب بلد است. از زنی ایرانی تبار که سالهای طولانی با شوهرش در پراگ اقامت داشته و از دوستان نزدیک پدر روزبه بودهاند تا استاد رشته ادبیات فارسی در دانشگاه پراگ. همه این آدمها به راحتی بر اولین مانع برقراری ارتباط با فردی از کشور و فرهنگی بیگانه (زبان) را کنار زده و رابطه محکمی با روزبه پیدا میکنند. حتی سرپرستار بیمارستان هم انگلیسی بلد است و همه چیز با کمترین نیاز به استفاده از زبان چک –که در آغاز فیلم روزبه سعی میکرده آن را یاد بگیرد- پیش میرود. نقش عنصر تصادف در روند گسترش پیرنگ روایی فیلم خیلی پررنگ است و همین از تاثیرگذاری آن میکاهد. درست مانند دیالوگی از خود فیلم که تیتر این نوشته است.
چندین نقد از این فیلم خوندم. با اختلاف آبدوخیاری ترین نقد و تحلیل بود. تبریک میگم. اینم خودش یه ژانره