سریال پرنده سیاه؛ جنایی هیجانانگیز
سریال پرنده سیاه متعلق به جریانی است که دیوید فینچر سالهاست پرچمدار آن تلقی میشود. نمونه متعالیتر آنچه در ۶ قسمت سریال «پرنده سیاه» به مخاطب عرضه میشود را دست کم در سریال «شکارچیان ذهن» دیدهایم. اما چرا این نوشته با این مقایسه شروع شد؟ به چند دلیل واضح. اول اینکه برای شناسایی کیفیت هر اثر سینمایی یا سریالی میبایست استانداردهای آن شکل از داستان گویی، روایت گری، ایجاد تعلیق، گرهافکنی و گره گشایی، کارگردانی، استفاده از موسیقی و فضاسازیهای بصری، شکل و شمایل تدوین و طراحی صحنه و رنگ و نور و فیلمبرداری و البته شیوه انتخاب بازیگر و کارگردانی را ملاک قضاوت قرار دهیم. خب سوال این است که آیا بناست برای نقد، سنجش و تحلیل یک اثر سینمایی یا سریالی آن را با اثری در همان اتمسفر و فضا مقایسه کنیم؟ آیا این روش سنجش ما را به نقطه درستی هدایت میکند؟ پاسخ هم آری است و هم خیر.
نه برای تخریب سریال «پرنده سیاه» که اثری متوسط اما قابل تماشا است. بلکه به این دلیل که یادمان نرود بزرگانی مثل فینچر سالها پیش قلههای مرتفعتری در این شکل از داستانگویی را فتح کردهاند. و اینکه خدای نکرده در میان حجم غلیظ سریالها و فیلمهای آبکی این روزهای جهان، عادت نکنیم به کیفیت پایین و سطحی قانع شدن و سطح سلیقه را تقلیل دادن
از یک سو آری است به این دلیل که متر و مقیاس داشتن برای سنجش هر اثر تصویری یا حتی هر اثر هنری یک اصل ضروری است. اما این متر و مقیاس وحی منزل است و مو لای درز آن نمیرود؟ خیر. پس تنها ابزار مقایسه را نمیتوان معیار سنجش اثر هنری دانست. در کنار این مقایسهها، میبایست بر مبنای مبانی روایتگری در سینما که شامل مولفههای فرمی و محتوایی متکثری میشود، تلاش کرد تا ساختار و رگ و پی یک اثر هنری را درک کرد تا مثلا اگر از اثر خوشمان آمده بدانیم چرا و اگر گیر و گرفتی با آن داریم هم بتوانیم شفاف در مورد آن سخن بگوییم.
اما برویم سراغ پرنده سیاه. اصل اساسی در این شکل از داستان گویی و روایتگری که مبتنی بر معما و تعلیق بر پایه رمزگشایی از یک رخداد جنایتآمیز است، توان داستانپرداز و کارگردان در ارائه منظم، همگن و موزون اطلاعات در طول اثر است. به بیان بهتر این فیلمنامهنویس و کارگردان است که باید بر مبنای خط اصلی داستان که از ابتدا، انتهای آن را میداند، اندک اندک و به اندازه گرههای داستانی را برای مخاطب مشخص کند. شخصیت ها، انگیزه و اهداف و موانع پیش روی آنها را تبیین کند و در ادامه بر مبنای اصل احتمال و ضرورت و با ترسیم یک روند منطقی و قابل درک مبتنی بر روابط علی و معلولی لایههای مختلف داستان را بگشاید، موانع را ایجاد کند، احساسات شخصیتها در مرحله مواجهه با موانع را تصویری کند و بعد به شکلی درخور و نه ابلهانه گره گشایی را رقم بزند. این همه از چه جهت اهمیت دارد؟ دست کم از یک جهت مشخص و آن اینکه مخاطب احساس نکند زمان زیادی را صرف تماشا و دنبال کردن قصهای کرده است که در نهایت به شکلی ناامید کننده به سرمنزل مقصود میرسد. در واقع تاکید بر این است که اگر گره محکمی را در داستان ترسیم کردهایم و در ادامه قهرمان را شخصیت باهوش و تلاشگر ترسیم کردهایم، میبایست حل مسئله و گره را دشوار ترسیم کنیم تا اگر قهرمان آن را برطرف کرد، احساس فتح و ظفری که در او ایجاد شده در مخاطب اثر هم تبلور پیدا کند. در غیر این صورت مخاطب احساس میکند که رودست خورده و زیاد از حد به اثر و شیوه روایت در آن اعتماد کرده است. اعتماد میان راوی اثر و مخاطب اصلی کلیدی و حیاتی در موفقیت یا نبودموفقیت یک اثر روایتگر است.
پرنده سیاه چند قابلیت مثبت و کلی ویژگی از دست رفته دارد. خط اصلی داستان و مختصات فکری و رفتاری قاتل سریالی سوژه داستان به خودی خود ملات خوبی در اختیار فیلمنامهنویس قرار میدهد. در کنار این همه انتخاب بازیگر نقش «لری» قاتل زنجیرهای و شیوه اجرای او به تنهایی بار اصلی داستان را به دوش کشیده است. اما ایده اولیه در مرحله پرداخت و بسط پیدا کردن به در و دیوار کوبیده است. در واقع فیلمنامهنویس تلاش کرده در فضایی مشوش همه چیز را بگوید حال آنکه بیش از آنکه در تشریح داستان و موقعیتها موفق باشد، سردرگمی و چندپارگی را به کار هدیه کرده است.
تنها نقاط همراه کننده داستان، جایی است که دو نفره «لری» و «جیمز» (زندانی جاسوس) را شاهدیم. در کنار این هرجا به بیرون از خط داستانی درون زندان سرک میکشیم، جنسی از درام زورکی را به چشم میبینیم. درام زورکی که تلاش میکند دخترک به قتل رسیده را برای مخاطب مهم کند. آن هم در یک قسمت از سریال به صورتی یکباره و بیربط. چرا؟ چون لازم بوده که ردی از همدلی میان ما و دختر معصوم به قتل رسیده در کار تزریق شود. حال بر چه مبنا و منطقی این اتفاق در قسمتهای پایانی و به شکلی یکباره میافتد خدا داند. یا اینکه بناست بر مبنای داستان واقعی برادر «لری» در نهایت جانب پلیس را بگیرد و متحول شود.
فیلمنامهنویس در قسمتهای نهایی یکباره یاد این ضروت میفتد و به شکلی بیربط بساط این تحول را رقم میزند. چرا؟ چون لازم بوده است و منطقی بودن و نبودن فرع ماجراست! یا «جیمز» که بر اساس نقشهای ظریف و از پیش طراحی شده به سلول کناری «لری» رفته تا با ریختن طرح دوستی با او امکان پیدا کردن محل دفن مقتولین را برای پلیس مهیا کند، به شکلی ابلهانه به حال خودش رها میشود. چرا؟ چون باید سریال کش پیدا کند. چون پلیس زن مامور این ماجرا سرش گرم نرم کردن برادر لری است و هیچ سراغی از «جیمز» نمیگیرد! و جیمز باید به سلول انفرادی بیفتد و جانش در خطر باشد، خطر فراموشی نقشه محل دفن دختران مقتول از یادش، داستان را تهدید کند و… که تعلیق زورکی و الکی و آبکی به کار تزریق شود. چرا که اگر تنها یک خط ارتباطی مستقیم میان این مامور با زیرکی تمام به کار تزریق شده وجود داشت، ما به زیرکی و دانایی مامور زن اف بیآی هم شک نمیکردیم. کم نیست از این موقعیتهای سطحی و الکی و آبکی که به جای ایجاد تعلیق، خشم در مخاطب ایجاد میکند و شک در اینکه واقعا این شخصیتها همان شخصیتهای باهوشی هستند که در ابتدا به ما معرفی شدند؟ چه شد که در نهایت به دلایلی بیربط جانب حماقت و نابخردی را گرفتند؟ پاسخ ساده است. فیلمنامهنویس توان ایجاد شبکهای در هم تنیده برای ارائه اطلاعات به مخاطب و از پی آن گرهافکنی در خور پایانی را نداشته و به دست و پا زدن افتاده است.
اینجاست که آن مقایسه ابتدایی معنا پیدا میکند؛ نه برای تخریب سریال «پرنده سیاه» که اثری متوسط اما قابل تماشا است. بلکه به این دلیل که یادمان نرود بزرگانی مثل فینچر سالها پیش قلههای مرتفعتری در این شکل از داستانگویی را فتح کردهاند. و اینکه خدای نکرده در میان حجم غلیظ سریالها و فیلمهای آبکی این روزهای جهان، عادت نکنیم به کیفیت پایین و سطحی قانع شدن و سطح سلیقه را تقلیل دادن.
به نظر میرسه شما با دقت سریال رو نگاه نکردید و الا رها شدن جیمی در انفرادی اصلا زورکی و ابلهانه نیست.
اقدام مامور اف بی آی برای فرستادن جیم هیچ جای داستان به عنوان اقدام زیرکانهای تحسین نشده که ازش توقع زیرکی داشته باشیم. حتی یه جا مامور مرد همکارش بهش میگه که این کارت پلیسانه نیست و از سر بدبختیه، همچنین به ما گفته میشه که جیمی در نهایت در دید اونا یه مجرمه که اگه بلایی هم سرش بیاد مهم نیست. «اتفاق بد تو زندانها میوفته اگه جیمز اینو نمیدونسته و مواد میفروخته پس بره به درک»