یکی از دو شخصیت کانونی سریال سقوط مأموری امنیتی است. بامرام و تیزهوش و اخلاقمدار و یاور مظلومان است. بهخصوص نسبت به مظلومیت زنان حساسیت بیشتری نشان میدهد.
آیسان زنی ایرانی و جوان است که به دام گروه داعش افتاده و میخواهند او را بهزور به یکی از فرماندهان این گروه شوهر دهند. مأمور امنیتی از خواب و خوراک افتاده و میخواهد به هر شکلی که شده این زن شوربخت را نجات دهد. بالادستیها مخالفت میکنند و میگویند که ما اهداف بزرگتری داریم و نباید وقت و نیروی خود را فقط صرف نجات این زن کنیم. اما برای مأمور امنیتی هدف انسان است و هدفهای بزرگ و کوچک فرقی با هم ندارند و نمیتواند بپذیرد که زنی به اسارت بیفتد و شکنجه شود و آزار ببیند و بهاجبار تن به ازدواجی ناخواسته دهد. در واقع سریال سقوط از همان الگوهای مصرفشدهای بهره میگیرد که زمانی در اردوگاه شوروی و کشورهای کمونیستی رایج بود.
رئالیسم سوسیالیستی در دوران حکومت شوروی پدید آمد و در زمان استالین به اوج رسید و بعدها در دیگر کشورهای کمونیستی رواج پیدا کرد و در ایران نیز توسط تعدادی از نویسندگان وابسته به حزب توده ترویج میشد. آندری ژدانف که از نظریهپردازان هنری شوروی بود میگفت: «رفیق استالین نویسندگان را مهندسان روح انسان میداند و از آنها میخواهد که توان هنری خود را در جهت تکامل انقلاب و دفاع از سوسیالیسم موجود استفاده کنند.» ژدانف نیز از نویسندگان و هنرمندان میخواست که فقط در چارچوب واقعگرایی سوسیالیستی و دستورات استالین هنرآفرینی کنند.
اما این سبک نتایج خوبی به بار نمیآورد و ادبیات روسیه دوران طلایی خود را از دست میدهد و نویسندگانی چون الکساندر فادایف (با آثاری چون شکست، گارد جوان، لنینگراد)، نیکلای استراوسکی (با آثاری چون چهگونه فولاد آبدیده شد)، و چنگیز آیتماتوف (با آثاری چون گذرگاه، جمیله، روزی طولانیتر از قرن)، آثار فرمایشی و ملالآوری مینوشتند که فاقد جذابیت و روح زندگی بود و مانند فرآوردههای کارخانهای یکرنگ و یکشکل و یکقواره بودند. آدمها در این آثار، از شهری تا روستایی، از باسواد تا بیسواد، از کارگر و روستایی تا کارمند و نظامی، از کودک پنجساله تا پیرزن نودساله، همه با زبان استالین سخن میگفتند و دستاوردهای شکوهمند دوران شوروی را میستودند.
دشمنان و نیروهای مخالف نیز بقایای فئودالیسم و سرمایهداری و جنگافروزان امپریالیسم بودند و به صورت تیپهای مسطحی پرداخت میشدند که شر مطلق بودند. اما خودیها هشیار و خستگیناپذیر هرگز به شکست تن نمیدادند و دشمن را از پا درمیآوردند. این تقسیمبندی تیپیک و تکبعدی و شعارگرایی افراطی با روح زندگی و سرشت درام و داستانپردازی سازگاری نداشت و مخاطب را چنان که باید جذب نمیکرد.
نظریهپردازان رئالیسم سوسیالیستی چارهسازی میکنند و میکوشند تنوعی در خیر و شر و خودیهای برحق و غیرخودیهای نابرحق پدید بیاورند. مثلاً در رمان زمین نوآباد، نوشته میخاییل شولوخوف، داویدف از جانب حزب کمونیست مأمور میشود در یکی از روستاها مزرعه اشتراکی به وجود آورد. کمونیستهای افراطی زیادهروی میکنند و میخواهند دامها و مرغ و خروسهای مردم را نیز اشتراکی کنند.
روستاییان سر به شورش برمیدارند و فئودالهای سابق نیز از آنها پشتیبانی میکنند. بعدها حکومت عقبنشینی میکند و استالین مقالهای با عنوان «سرگیجه موفقیت» مینویسد و این وضعیت را به کمونیستهای افراطی و سودازده نسبت میدهد. بنابراین در زمین نوآباد خودیها تیپیک و یکدست نیستند و کمونیستهای معقول با کمونیستهای افراطی فرق میکنند و کشاکشهایی با هم به وجود میآورند. داویدف نیز به عنوان قهرمان، خالی از نقص نیست و در مواردی دست به اعمال ناصوابی میزند. ضدقهرمانها و نیروهای ضدانقلابی و دهقانهای شورشی و فئودالهای واپسگرا نیز شر مطلق به حساب نمیآیند و برای اعمال منفی خود انگیزههای فردی و گروهی قابلدرکی دارند.
فیلمهای ارزشی ایرانی در سالهای نخست پس از انقلاب کمابیش برگرفته از الگوی روایتهای ایدئولوژیک و جزمگرای واقعگرایی سوسیالیستی بود. ارزشیها جملگی انقلابی و ستیزنده و دلاور و برحق بودند و با زبان واحدی سخن میگفتند و رفتارهای مشابهی داشتند. هیچکدام ذرهای ترس و تزلزل در جنگآوری و اهداف انقلابی از خود بروز نمیدادند. زندگی فردی نداشتند و به عشقهای زمینی نمیاندیشیدند و فقط میخواستند خود را فدای اهداف آرمانی و انقلابی کنند. مدام شعار میدادند و خود را به عنوانهای انسانهای برتر میستودند و برای خود دستهگل میفرستادند. ضدارزشیها برعکس جرثومه فساد و تباهی بودند و در مقام ساواکیهای سفاک و بعثیهای جنایتکار و ضدانقلابیهای گمراه، جنایت میکردند و انسانهای پاک و برحق را آزار میدادند. این فیلمها به خاطر شعارگرایی افراطی و تیپسازیهای مسطح و روایتهای بیجاذبه بهسرعت مقبولیت خود را از دست دادند.
ارزشیها همچون واقعگرایان سوسیالیستی کوشیدند تا حدودی چارهسازی کنند و آثار خود را به روح درام و جاذبههای سینمایی نزدیک کنند. از بازیگران و تکنیسینهای کارآمدتری استفاده کنند، داستانهای جذابتری را دستمایه کار قرار دهند و از تیپسازیهای تکبعدی بپرهیزند. سازندگان مجموعه سقوط نیز میکوشند تا حدودی چنین کنند و از تعلیقهای داستانی جذابتری بهره بگیرند و در ترسیم هویت آدمها تا حدودی از مشابهسازی بپرهیزند و به اصل تضاد و تفاوتهای فردی اشخاص توجه نشان دهند. از جمله آن که مأمور امنیتی به نجات زنی بیپناه میاندیشد و بالادستیها اهداف بزرگتر نظامی و اطلاعاتی را مهمتر میدانند. اما این تعارض به تضادی دراماتیک بدل نمیشود و بهسرعت رنگ همنوایی به خود میگیرد.
مأمور امنیتی به رانندهای که یکی از مخبرهای اطلاعات است، وعده پول گزافی میدهد تا او را برای نجات زن جوان به مأموریتی پرخطر بفرستد. راننده که دچار تردید شده و جانش را دوست دارد، مدام غر میزند. مأمور نیز صبورانه غرولندهای راننده را تاب میآورد و بعد نقبی به گذشته میزند و از خواهر راننده یاد میکند که چهگونه مورد تعرض بعثیهای سفاک قرار گرفته است. راننده غیرتی میشود و میپذیرد که بدون دریافت پول برای نجات دختر همکاری کند! به این ترتیب تعارضهای کوچکی که بین قوای خودی درمیگیرد به تضادی دراماتیک بدل نمیشود. در واقع ارزشیها در هر ردهای و با وجود تعارضهای گذرنده، در یک اصل با هم اشتراک دارند: حمایت از زن و مخالفت با تجاوز. یعنی که داستان آزار دیدن زنان در اینجا دروغ دشمنان است.
نقش مأمور امنیتی را، که ضد تجاوز و ضد ظلم و ضد داعش است، حمید فرخنژاد بازی میکند و بهظاهر میباید چهره موجهی از این مأمور بیافریند. اما این اتفاق نمیافتد و مخاطب نمیتواند با او همدلی کند. در واقع هر بازیگر پرسونای خاصی دارد و بازیگران حرفهای و نامور کمتر موفق میشوند چهره تازهای از خود بیافرینند. فرخنژاد نیز در ورای نقشهای متفاوتی که عرضه میکند همواره شخصیت درونی ثابتی دارد. خشن و مهاجم و متعصب و زیرک و فریبکار است و نمیتوان با او احساس همدلی کرد. در عروس آتش (خسرو سینایی) عرب متعصبی است که به خاطر سنتهای قبیلهای میخواهد بهاجبار با دخترعمویش ازدواج کند. در ارتفاع پست (ابراهیم حاتمیکیا) رزمنده دلاوری است که اکنون بیکار و فراموش شده و از سر ناگزیری هواپیمایی را به گروگان میگیرد تا خارج از کشور سرزمین رؤیاهایش را بازیابد و به کار و خوشبختی برسد. بهظاهر برحق است و مخاطب باید با او همدلی کند اما چون از ابزار خشنی برای اهداف خود استفاده میکند چندان همسویی مخاطب را برنمیانگیزد.
در به رنگ ارغوان (ابراهیم حاتمیکیا) مأموری امنیتی است و از دید فیلمساز شخصیت برحقی به حساب میآید اما مخاطب نمیتواند با او همذاتپنداری کند. در چهارشنبهسوری (اصغر فرهادی) همسرش را میفریبد و پنهانی با زن همسایه نرد عشق میبازد. در دموکراسی تو روز روشن (علی عطشانی) بهظاهر رزمندهای ارزشی و دلاور است اما پس از شهادت به خاطر پارهای از لغزشها مورد بازخواست نیروهای ماورایی قرار میگیرد. در گشت ارشاد (سعید سهیلی) به عنوان مأمور تقلبی ارشاد تمام رذالتهای انسانی را به نمایش میگذارد. در زندگی مشترک آقای محمودی و بانو (روحالله حجازی) از موضع مدرن به همسرش خرده میگیرد و از زاویه سنت به خواهرزاده همسرش میتازد. در واقع نه سنتی و نه مدرن است و شخصیت سالوسانهای دارد. در دیگر فیلمهای خود نیز چنین است و فرق نمیکند که مأمور امنیتی باشد یا کارمندی میانمایه، روستایی باشد یا شهری، مدرن باشد یا سنتی، از گذشته آمده باشد یا از جامعه معاصر، برحق باشد یا نابرحق.
پارهای از بازیگران میتوانند از منفیترین شخصیتها اشخاصی شیرین و دوستداشتنی بسازند. عزتالله انتظامی در اجارهنشینها و بانو (هر دو داریوش مهرجویی) برای رسیدن به هدف به هر رذالتی تن میدهد اما نمیتوانیم از او بیزار باشیم. علی نصیریان در سریال شهرزاد (حسن فتحی) در رأس خاندانی پرقدرت و مافیایی دست به هر جنایتی میزند اما دافعه برنمیانگیزد. پرویز پرستویی در آژانس شیشهای (ابراهیم حاتمیکیا) برای نجات دوستش دست به گروگانگیری میزند اما مخاطب بهشدت با او همدلی میکند.
فرخنژاد در سریال سقوط قهرمانی است که میخواهد زنی بیپناه را از اسارت نجات دهد و مخاطب باید برایش آرزوی موفقیت کند اما این اتفاق نمیافتد. چون فرخنژاد خواسته و ناخواسته، از موجهترین آدمها نیز اشخاص مشکوکی میسازد که مخاطب نمیتواند با او همذاتپنداری کند. به این ترتیب قهرمان خودی و ارزشی مجموعه نمیتواند تعلیق و هیجان به وجود آورد و مخاطب را با خود همراه کند. طیف منفی و ضدارزشی مجموعه نیز وضعیت بدتری دارند و همچون آثار جزمگرای استالینیستی، به شکل اشخاص کاملاً تیپیک و تکبعدی پردازش میشوند.
داعشیها شر مطلقاند و فقط کافر کافر میگویند و جنایت میکنند و زنهای جوان را بهزور به تملک خود درمیآورند. آیسان به اسارت داعشیها درآمده و ریاست این پایگاه زنانه را زنی خشن و درشتاندام به نام امعبیده بر عهده دارد که فقط میغرد و آزار میدهد و از کفر و ایمان و بهشت و دوزخ سخن میگوید و برای مردان داعشی واسطگی میکند. امعبیده در عامترین شکل یک تیپ ظاهر میشود و هرگز به شخصیتی ملموس و منفرد بدل نمیشود. زنهای دیگر این پایگاه نیز، چه زندانی و چه زندانبان، حضور سایهواری دارند و حتی به عنوان تیپ حضور مؤثری در سیر وقایع پیدا نمیکنند.
این کلیبافی و تیپسازی سایهوار را از زاویهای دیگر نیز میتوانیم تفسیر کنیم. اسارت زنی ایرانی که گرفتار گروهی متعصب و جزماندیش شده، بالقوه این ظرفیت را دارد که از خود فراتر برود و سرشت عام زنان در بند را بیافریند و نوعی مشابهسازی با زندگی معاصر به وجود آورد. سازندگان مجموعه نیز برای پرهیز از این مشابهسازی چهرهای بیشکل از داعشیها میسازند.
سریال در قسمت نخست تا حدودی کشش داستانی دارد و مخاطب را جلب میکند. زن و شوهری با هم ازدواج کردهاند و عاشقانه با هم زندگی میکنند. شوهر رفتارهای مشکوکی دارد و به پولهای بادآوردهای دست یافته است. مخاطب منتظر است که بعد چه میشود و چه بر سر زن جوان میآید و شوهر او را در چه مسیری قرار میدهد. اما پس از آن سقوط به دور باطل میافتد و داعشیهای سفاک و امنیتیهای قهرمان، مدام موقعیتهای مشابهی میآفرینند و باعث ملال میشوند. پایان کار نیز از همان ابتدا معلوم است. داعشیها شکست میخورند و خودیها به هدف خود میرسند و دختر نیز رها میشود. آیسان قبل از اسارت اسیر خانگی بود و نقشی در تعیین سرنوشت خود نداشت. آیا پس از آزادی میتواند حاکم بر سرنوشت خود شود؟
و اما بعد: حمید فرخنژاد پول کلانی میگیرد و در سریالی ارزشی بازی میکند و بعد از این سرزمین میکوچد و در نقش اپوزیسیون ظاهر میشود. هیچ فرقی نمیکند، فرخنژاد چه ارزشی و چه ضدارزشی، چه قهرمان و چه ضدقهرمان، همواره سایههای شرارت هستی انسان را بازمیآفریند. بازیگر خوبی است اما نمیتوان پرسونای سینماییاش را دوست داشت و با او احساس همدلی کرد.
فیلمهای خوبی بازی کرده است