سریال جدید «اپل تیوی پلاس» مملو از رازهاست و ژانرهای مختلفی را با هم ترکیب کرده است. دَن اریکسن خالق این مجموعه است و بیشتر قسمتها را بن استیلر کارگردانی کرده (۶ قسمت از فصل نُهقسمتی اول). داستان درباره شخصیتی به نام مارک اس. (با بازی آدام اسکات) کارمند صنایع لومن است. او برای همکاری با این شرکت پذیرفته که با یک عمل جراحی، زندگیهای شخصی و کاریاش از هم «جدا» شوند.
اسکات وقتی قرار شد با ما صحبت کند، یکی از رازهای خودش را هم با ما در میان گذاشت: این سریال او را به وحشت انداخت. او چنین اعتراف میکند: «وقتی سریال پخش شد ترسیده بودم. برای همین هیچ نقد و یادداشتی را نخواندم چون این نقشی بود که تمام فعالیتهایم برای رسیدن به آن بود. وقتی فیلمنامه را خواندم، با خودم گفتم اگر بتوانم از عهده ایفای این نقش برآیم، نتیجه تمام تلاشهایم تا اینجاست و همان فرصتی که انتظارش را میکشیدم.» به هر حال خطرپذیری این بازیگر -که سریال «پارکها و تفریحات» (Parks and Recreation) را هم در کارنامه دارد- جواب داد و حالا در گفتوگوی او با کیتی ریچ از «ونیتی فر» میتوانید از بزرگترین پیچشهای داستانی سریال، رابطه عاطفی بالقوه او با همکارش هِلی (با بازی بریت لوئر) و موارد جالب دیگری آگاه شوید.
- سریال جداسازی خیلی به پیچشها و چرخشهای داستانی وابسته است. وقتی قرارداد بازی در فصل اول یا این نقش را امضا کردید، چقدر درباره داستان میدانستید و چقدر جا مانده بود برای غافلگیری شما؟
آدام اسکات، بازیگر اصلی سریال جداسازی: خب، از تمام داستان باخبر بودم. ما کل فصل را یکجا فیلمبرداری کردیم و اینطور نبود که قسمت به قسمت جلو برویم و از آنچه روی میدهد غافلگیر شویم. در واقع سریال را مثل یک فیلم نهساعته کار کردیم؛ و بله، تمام پیچشها و چرخشهای داستانی را میدانستم و مسأله همیشه این بود که همه چیز سرراست باشد. برای ما مثل یک مسأله ریاضی شده بود چون مارک را در هر دو زندگیاش دنبال میکردیم اما بهطور طبیعی، با دو خط داستانی و فرازونشیب روبهرو بودیم که به هر حال با هم در ارتباط بودند؛ و مهم بود که چهطور روی هم تأثیر میگذارند، نه از نظر ذهنی و عقلانی چون مغز تقسیمبندی شده بود، بلکه از نظر احساسی که از این حیث نمیشد ذهن را جداسازی کرد. پس سؤال اصلی این بود که از نظر روانشناختی یا احساسی چهطور این دو زندگی یکدیگر را متأثر میکنند؟
- این تأثیرپذیری برای من جالب است چون همانطور که گفتید این کارمندان نمیدانند چه اتفاقی در سوی دیگر و زندگی دیگرشان رخ میدهد و بخشی از جذابیت افشای همسر مارک در این است که متوجه میشویم کوبِل (با بازی پاتریشا آرکت) در حال آزمایش مارک بوده تا ببیند در محیط کار، همسرش را میشناسد یا نه. میتوانیم بگوییم برای مدتی نمیشناسد اما چنین به نظر میرسد که رفتهرفته احساسی درونی منتقل میشود. در این مورد چه توضیحی برای ما دارید؟
خب، به نظرم غمی درون مارک هست که گاهی وقتها احساس میشود ولی نمیتواند آن را توضیح بدهد. ما بعضی وقتها میبینیم که مارک سر میزش نشسته و در فکر فرو رفته است؛ و اینکه غیاب هلی و پیتی، مرحله جدیدی از فرورفتنهای او در خودش را باعث میشود. او تا این مرحله از همکاریاش با شرکت لومن، سؤالهای زیادی درباره این مکان نپرسیده و مفتخر است به کاری که انجام میدهد و مأموریت بزرگی که بخشی از آن به شمار میرود، فارغ از اینکه ماهیت مأموریت هم مشخص نیست؛ اما دوست صمیمیاش پیتی (یول واسکِس) شخصیتی است که سؤالهای زیادی درباره چیستی این مأموریت دارد. مارک نمیتواند لحظههای افسردگی خود را توضیح بدهد اما خود بیرونیاش آدمی است تسلیم شده که هنوز در غم ازدستدادن همسرش بهسر میبرد؛ اما این واقعاً تمام چیزی است که از همسرش برای او باقی مانده است؛ غم و غصهای که او نمیخواهد فراموشش کند. از این رو، فرایند جداسازی که به آن تن میدهد، راهی است برای تحمل آن، اما نه به صورت تمام وقت که ممکن بود او را بهکل ویران کند.
- تماشاگر موقع دیدن سریال به این موضوع هم فکر میکند که شخصیتهای اصلی زن و مرد داستان، چه زمانی و چهطور به هم میرسند. این شاید قدیمیترین قرارداد آثار نمایشی باشد؛ اما اینجا زمان زیادی میبرد و متفاوت است. درآوردن این فرایند تدریجی و حفظ ریتم آن در چنین اثری – که خودتان آن را یک فیلم بلند توصیف کردید – باید واقعاً دشوار باشد. بگویید چهطور پیش رفتید تا این دو شخصیت کاملاً غیرعادی، به جایی برسند که برای ما با عنوان و موقعیت آشنای «دلباختگی در محل کار» شناخته میشود؟
اول از همه باید یادمان باشد که قانون «عشقوعاشقی سر کار ممنوع» در لومن حکمفرما است؛ اما سوای این، آنها بهنوعی نمیدانند عشقوعاشقی چیست و قطعاً آن را تجربه نکردهاند. پس احساساتی خام و تازه را تجربه میکنند. از طرف دیگر، هلی کسی است که به عنوان یک عنصر متضاد با تمام باورهای کاری مارک، وارد زندگی او میشود. حرفها و کارهای او واقعاً طاقتفرسا هستند و او دائم همه چیز را زیر سؤال میبرد. چرا باید این کار را بکنیم؟ معنی این چیست؟ و… من میتوانم تصور کنم که مارک برای او مثل یکی از آن رؤسای اداری است که دائم باید جلوی او را بگیرد. پس مدتی زمان میبرد تا آنها از این مسائل عبور کنند و خود واقعی طرفشان را ببینند؛ و این رسیدن به شناخت از طرف مقابل، نهفقط کاری است که هر یک از آنها باید انجام دهند بلکه موضوعی است که مارک اصلاً به آن فکر نمیکند! در واقع حاصل ترکیب کارها و حرفهای هلی، نقشهای که پیتی بهجا گذاشته است، و کتاب ریکن (مایکل چِرنِس) است که مارک میخواند و اطلاعات جدید و مؤثری میگیرد و به زاویه دید تازهای میرسد؛ با چنین ترکیبی است که مارک بهتدریج کنجکاو دنیای پیرامونش میشود و خودش را برای اولین بار در محیط کار میبیند و اینکه به عنوان یک فرد، شایسته برخورداری از نوعی اختیار و آزادی عمل است. این اتفاقها باید بیفتد تا این دو شخصیت اصلی بتوانند یکدیگر را ببینند.
- مدتها از زمانی میگذرد که سریالی دیده باشم که اینقدر حرفنگفته باقی گذاشته باشد. داستانهای زیادی روایت شدهاند که از همان ابتدا، شما را با معمایشان درگیر میکنند اما آنها درباره قاتل و مقتول هستند نه درباره اینکه این جهان چیست! شما گفتید طرفدار ژانر علمیخیالی هستید. اثری مشابه این جهان داستانی یا قواعد حاکم بر آن در ذهن دارید؟
وقتی یازدهساله بودم «منطقه نیمهروشن» (Twilight Zone) را کشف کردم. هر شب ساعت یازده پخش میشد و میتوانستم جای اخبار آن را تماشا کنم، پیش از برنامه جانی کارسن و لترمن و… آن سریال را به دلایل مختلفی دوست داشتم و بهنوعی قوه تخیلم را باز کرد. آنها نیم ساعت وقت داشتند تا فضایی را معرفی کنند و کشمکش و شخصیتی را تعریف کنند و سپس همه چیز را به سرانجام برسانند. به همین دلیل، هیچ زمانی را با نطقهای طولانی هدر نمیکردند. آنها خیلی هوشمندانه عمل میکردند چون همانطور که اشاره کردید بهراحتی میشود اطلاعاتی بیش از حد لازم را به تماشاچی داد؛ اما امروز سطح تماشاگران بالا رفته و خبره شدهاند. پس شما میتوانید چربی اضافی را کنار بگذارید و با مصالحی کم، کارهای زیادی بکنید و تماشاگران هم متوجه همه چیز میشوند؛ و اینطوری است که گاهی وقتها، حتی برداشتهای بیشتری هم از اثر شما صورت میگیرد.
- بازی در این سریال در قیاس با سایر تجربههای شما خطر بیشتری داشت؟
بله، همینطور بود؛ و اصلاً بخشی از ترس من به این موضوع برمیگشت. احساس میکردم تا حدی خودم را در معرض دید قرار دادهام. باید از همه تجربههایی که اندوخته بودم در ایفای این نقش استفاده میکردم. در واقع این شخصیت آنها را میطلبید. بزرگترین تجربه من بود. وقتی فیلمبرداری تمام شد غمگین بودم. ساخت این سریال برای من حکم یک تجربه بسیار شخصی را داشت که تمام خودم را وقف آن کردم.
منبع: ونیتیفر