این مطلب، فهرستی شخصی است از ۷ فیلم به کارگردانی افراد مختلف. تمام این افراد – به جز باستر کیتون که فیلم ژنرال مشهورترین اثر اوست – آثاری مشهورتر و تحسینشدهتر از فیلمهای معرفیشده در این مطلب ساختهاند. دلیل این که چرا این فیلمهای – عموماً – کمتر دیدهشده انتخاب شدهاند مشخص است: هر سینمادوستی (در همان اولین مراحل فیلمبینی) احتمالاً میداند که تماشای سرگیجه (Vertigo) اثر آلفرد هیچکاک یا هفت سامورایی (Seven Samurai) اثر آکیرا کوروساوا واجب است پس معرفی این فیلمها ضرورت چندانی ندارد. با این وجود، در مواردی میتوان نکات جالبی را با تماشای فیلمهای دیگر اساتید فیلمسازی کشف کرد.
هر چند شاید پشت صحنه نمایش محصول دورانی باشد که چارلی چاپلین هنوز به پختگی دوران سیرک (The Circus) و روشناییهای شهر (City Lights) نرسیده، یا دختری با روبان زرد (She Wore a Yellow Ribbon) بهاندازه وسترنهای بعدی جان فورد (مثل جویندگان) لحن پیچیدهای نداشته باشد یا پرده پاره (Torn Curtain) را با هیچ متر و معیاری نتوان یکی از بهترینهای هیچکاک در نظر گرفت، اما بهنظر میرسد توجه فراوان به شاهکارهای دیگر این اساتید فیلمسازی باعث شده تا این فیلمها کمتر از لیاقتشان قدر ببینند.
لااقل در مورد تمام این هفت فیلم میتوان یک اشتراک مهم پیدا کرد: تماشا یا مرور دقیق این فیلمها، میتواند ما را به درکی در مورد برخی از ویژگیهای فیلمسازی تعدادی از بزرگترین فیلمسازان تاریخ سینما برساند. طبعاً این فهرست صرفاً مشتی نمونه خروار است و میتوان آن را تا دهها و حتی صدها برابر حجم فعلی گسترش داد.
۱- پشتصحنه نمایش (چارلی چاپلین، ۱۹۱۶)
البته که چارلی چاپلین بیشتر با فیلمهای بلندش (آثاری از جمله جویندگان طلا (The Gold Rush)، روشناییهای شهر، عصر جدید (Modern Times) و دیکتاتور بزرگ (The Great Dictator) شناخته میشود اما در میان آثاری که چاپلین در دهه اول حضورش در سینما ساخت، میتوان تعداد زیادی از فیلمهای کوتاه یا نیمهبلند را با ایدههایی بسیار بامزه پیدا کرد. پشتصحنه نمایش، یکی از این فیلمهاست. داستان فیلم در یک استودیو فیلمسازی در دوران صامت میگذرد و همین، راه را برای چاپلین هموار کرده تا انواع شوخیها را در این فیلم بگنجاند. فیلم پر از جنبههایی است که در فیلمهای آن دوران چاپلین تکرار میشوند: از یک رابطه عاشقانه میان او و دختری با بازی ادنا پورویانس گرفته تا ایدههای پرتعداد اسلپاستیک (کمدی اغراقشده فیزیکی). اما پشتصحنه نمایش یک ویژگی دیگر هم دارد: ایجاد امکان شوخی با خود سینما. الگوهایی همچون فیلم در فیلم در این اثر تقریباً ۲۰ دقیقهای وجود دارند که در مقایسه با زمان ساخت پشتصحنه نمایش پیشرو به نظر میرسند و چاپلین تصویر بامزهای از پشتصحنه خلق کمدیهای کوتاه سینمایی در میانههای دهه ۱۹۱۰ ایجاد میکند.
۲- ژنرال (باستر کیتون و کلاید براکمن، ۱۹۲۶)
علاقهمندان جدی سینمای صامت حتماً از جایگاه ویژه باستر کیتون و مشهورترین فیلمش -ژنرال- که عدهای آن را حتی بهترین فیلم صامت تاریخ سینما میدانند، مطلع هستند. اما جای افسوس دارد که هنوز خیلی از سینمادوستان بهطور جدی با این نابغه عرصه کمدی آشنا نیستند. کیتون سالها زیر سایه چارلی چاپلین باقی ماند و هر چند در دهه ۱۹۶۰ از سوی منتقدان و تاریخنگاران از نو کشف شد اما بهنظر میرسد هنوز نزد عموم سینمادوستان به جایگاهی نرسیده که شایستگیاش را دارد. در مقابل سبک کلاسیک چاپلین، کیتون به رویکرد مدرنترش شهره است، کمتر به اغراق روی میآورد و روابط و اتفاقات خندهدار را بهگونهای به تصویر میکشد که انگار مسائلی روزمره هستند که حالا داریم از نو آنها را کشف میکنیم. برخلاف سبک چاپلین در استفاده از اشیاء –سبکی که در آن اشیاء کارکرد روزانه خود را از دست میدهد، به شکلی غیرمنتظره به خدمت شخصیت اصلی درمیآیند و اینگونه تماشاگر را به خنده میاندازند– کیتون بیشتر به از ریخت افتادگی روابط انسانی و نسبت آنها با اشیاء علاقه نشان میدهد. اشیاء دارند کار همیشگیشان را انجام میدهند و این شخصیت اصلی است که در شرایطی غیرمنتظره قرار میگیرد که همان کارکرد روزانه اشیاء به عنصری بحرانآفرین تبدیل میشود. ژنرال کاملترین فیلم کیتون و جامعترین بازتاب سبک کاری او است. مقایسه جنس سینمای او با سینمای چارلی چاپلین –بدون این که لزوماً قرار باشد یکی از این دو چهره بزرگ سینمای کمدی را بر دیگری ترجیح دهیم– میتواند جالب باشد.
۳- خشم (فریتس لانگ، ۱۹۳۶)
فریتس لانگ با فیلمهایی چون دکتر مابوزه قمارباز، متروپلیس و ام، از مهمترین فیلمسازان دوران صامت و اوایل دوران ناطق در سینمای آلمان بود. اما با قدرت گرفتن نازیها در اوایل دهه ۳۰ از آلمان گریخت و چیزی نزدیک به سه دهه در آمریکا فیلم ساخت. بسیاری از منتقدان در طول تاریخ اعتقاد دارند که کیفیت کار لانگ در آمریکا هرگز به دوران اوج او در آلمان نزدیک نشد. اما تماشای برخی از آثار آمریکایی او نشان میدهد که احتمالاً در حق این فیلمها ظلم شده است. کارنامه لانگ در آمریکا پر از فیلمهایی دیدنی است که خشم اولینشان است. فیلمی گزنده در مورد تبعات قضاوت اشتباه که داستان فردی را (با بازی اسپنسر تریسی) روایت میکند که به اشتباه متهم به دزدیدن یک کودک میشود. لانگ به شکلی صریح نوک پیکان حملات خود را به سمت مردم گرفته و تصمیمات و قضاوت عجولانه آنها در قبال دیگران را زیر سؤال میبرد. همین صراحت است که خشم را به فیلمی دیدنی تبدیل میکند.
۴- دختری با روبان زرد (جان فورد، ۱۹۴۹)
میان اولین و آخرین وسترنِ جان فورد چیزی حدود نیمقرن فاصله است. اما معمولاً دلیجان را آغاز دوران اوج وسترنسازی این غول سینمای کلاسیک قلمداد میکنند. دختری با روبان زرد را (در کنار قلعه آپاچی) میتوان از آغازگران دوره میانی وسترنسازی او دانست. در این دوره، کمکم عقاید قطعی پیشین او در قبال ارزشهای آمریکایی دچار تزلزل و به دوره سوم وسترنسازیِ فورد ختم میشود: جایی که او شاهکارهایی عمیقاً تلخ و بدبینانه همچون جویندگان و مردی که لیبرتی والانس را کشت را خلق کرد. در دوره دوم، کماکان رگههایی از ارزشهای پیشین به چشم میخورند اما تردیدهایی نیز در این میان پدیدار شدهاند. مارتین اسکورسیزی با اشاره به سه فیلم دلیجان، دختری با روبان زرد و جویندگان (هر سه با بازی جان وین) بر همین تغییر مسیر تأکید میکند و مشاهده این سه فیلم در کنار هم و تحلیل نحوه تحول شخصیتهایی که جان وین در این سه فیلم بازی میکند را راهی برای درک این تغییر تدریجی در مسیر فیلمسازی فورد میداند. همین تردید است که منجر به لحن پیچیده دختری با روبان زرد میشود: وقتی احساس میکنیم تکلیف ما با شخصیتها، آنقدر که از یک وسترن کلاسیک انتظار میرود، روشن نیست.
۵- پرده پاره (آلفرد هیچکاک، ۱۹۶۶)
پرده پاره متعلق به دورانی است که عمدتاً دوران افول آلفرد هیچکاک بزرگ تلقی میشود. شاید آخرین فیلمی که خیلی از مخاطبان ایرانی از هیچکاک به یاد میآورند، پرندگان باشد. در یک دهه پایانی دوران فیلمسازیاش، هیچکاک فیلمهایی ساخت که هر چند در مواردی (همچون پرده پاره) با موفقیت تجاری قابل قبولی روبهرو شدند، اما واکنشهای چندان گرمی از سوی منتقدان دریافت نکردند. با این وجود بهنظر میرسد در حق برخی از این آثار کملطفی شده است. این که چقدر بتوانید از تماشای فیلمی چون پرده پاره (با بازی پل نیومن و جولی اندروز) لذت ببرید، تا حدی به توقعی بستگی دارد که از تماشای فیلم دارید. پرده پاره (داستان یک دانشمند آمریکایی که برای انجام عملیاتی اسرارآمیز به آلمان شرقی میرود) نه بهاندازه آثاری چون شمال از شمال غربی سرخوشانه است (علیرغم لحظات سرخوشانهاش، بههرحال رگههایی از وحشت دوران جنگ سرد در پرده پاره قابل ردیابی است) و نه عمق روانشناختی فیلمهایی چون سرگیجه و روانی را دارد اما یک تریلر سیاسی خوشریتم و سرگرمکننده (و در لحظاتی، نفسگیر) است که تماشایش میتواند احساسات مختلفی را در تماشاگر بیدار کند.
۶- دوئل (استیون اسپیلبرگ، ۱۹۷۱)
اولین فیلم استیون اسپیلبرگ، نیم قرن بعد از ساخت، غافلگیرکنندهتر و تکاندهندهتر از روز اول جلوه میکند. اسپیلبرگ جوان با دو بازیگر اصلی و دو خودرو در یک جاده، کاری قابل تحسین را انجام میدهد. دوئل پختهتر از فیلم اول یک کارگردان جوان بهنظر میرسد. فیلم، داستان یک تعقیب و گریزِ دیوانهوار و طولانی را روایت میکند اما نکتهای که دوئل را به محصولی خاص تبدیل کرده، دشواری کار تماشاگر برای درک انگیزههای فرد تعقیبکننده است. با گذار از تب فرویدیسم و تلاش برای ردیابی انگیزه شخصیتهای پیچیده در ناخودآگاه یا کودکی پرتلاطمشان، دوئل –خواسته یا ناخواسته– به استعارهای از دوران پرتلاطم زمان ساخت خود هم تبدیل شد: زمانهای که حالا با ظهور انواع و اقسام گروههایی با رفتارهای افراطی و انگیزههایی پیچیده و چندبعدی شناخته میشود. در دوران تغییرات مهم در آمریکا، دوئل یکی از نشانههای همین تغییر بود. راستش، همین حالا هم شرایط چندان تغییر نکرده است. این ما هستیم که برای راحتی کار خود، انگیزههایی تکبعدی برای رفتارهای گاه غیر قابل پیشبینی مردم در نظر میگیریم. وگرنه اوضاع معمولاً پیچیدهتر از این حرفهاست. برای همین است که دوئل هنوز هم تر و تازه جلوه میکند.
۷- کاگهموشا (آکیرا کوروساوا، ۱۹۸۰)
کاگهموشا در زمان نمایش با استقبال زیادی روبهرو شد: دریافت جایزه نخل طلای بهترین فیلم از جشنواره کن، دریافت جایزه بفتای بهترین کارگردانی برای کوروساوا، نامزدی اسکار و گلدنگلوب بهترین فیلم خارجی زبان و مجموعهای از جوایز و نامزدیهای دیگر، نشاندهندهی این استقبال هستند. پس خوشبختانه نه با فیلمی گمنام روبهرو هستیم و نه با اثری قدرنادیده. اما با گذر زمان، به نظر میرسد کاگهموشا تا حدی زیر سایه دیگر شاهکارهای آکیرا کوروساوا قرار گرفته است. درست است که کاگهموشا برای کوروساوا تمرینی بود تا برای ساخت فیلم درخشان دیگری (آشوب) آماده شود که در آن زمان نتوانسته بود بودجه لازم را برای ساختنش فراهم کند اما این تمرین، بهاندازه هر کدام از فیلمهای مهم تاریخی کوروساوا چشمگیر است. کاگهموشا متعلق به دوره بدبینی کوروساوا است: زمانی که این فیلمساز بزرگ ژاپنی از امیدواری اولیهاش به ذات انسان دور و به راوی شکستهای بشری تبدیل شده بود. در این فیلم، ماجرای سارقی که بهجای اعدامشدن این فرصت را مییابد که در نقش بدل پادشاه ژاپن حضور یابد، فرصت را برای حرکت به سمت فضایی چندلحنی فراهم میکند. فیلم، بهشکلی آگاهانه و کنترلشده (و البته بسیار تأثیرگذار)، میان تراژدی و کمدی در نوسان است و همین امر، گزندگی کار را بیشتر میکند: وقتی آنچه فرصت دوباره شخصیت اصلی به نظر میرسید، به یک نفرین ابدی تبدیل میشود.