جوئل کوهن این روزها مشغول ساخت یکی از مهمترین فیلمهای سال آینده است؛ در این فاصله بد نیست که مروری داشته باشیم بر کارنامه برادران کوئن. خوشبختانه اکثر آثار مهم آنها در فیلیمو پیدا میشود.
در مقایسه با دیگر فیلمسازان همنسل خود، نزدیک شدن به سینمای برادران کوئن سختتر است؛ نمیفهمید که کجا شوخی میکنند و کجا جدی هستند، کجا دارند حرف مهمی میزنند و کجا همه را مسخره کردهاند. این جهانبینی از ایده تا فرم در تمام اجزای اثر جاری شده و به فیلمها هویت بخشیده. بیشتر از آن که شیفته قصهگویی باشند، مسحور ایده بازی کردن با ذات قصهاند. اینطوری به قضیه نگاه کنید: قصه یکی از قدیمیترین دستاورهای بشری برای ساده و حفظ کردن معنای موجود در جهان واقع است. هر قصهای که به نسلهای بعدی رسیده و در ناخودآگاه بشری ماندگار شده، به دلیل نکتهای بوده که از جهان ما بازتاب یافته. از سوی دیگر گاه برای قابلفهم کردن این جهان دچار مشکل میشویم چرا که الگوی قصهها به ما یاد داده تا همیشه در پس سیری از اتفاقات دنبال دست پنهان تقدیر باشیم و معنایی را از سلسله حوادث استنباط کنیم. کوئنها با همین انگاره بازی میکنند؛ آنها نمیدانند که در جهان بیرونی معنایی وجود دارد یا نه اما جهانی را خلق میکنند و شخصیتهای مصنوع خود را مثل مهره در آن میچینند تا بتوانند بازی تقدیر را در قالب قصهها تقلید نکنند. نتیجه اینکه انگار سینما برای کوئنها تلفیقی است که از قصههای کهنالگویی کتابهای مقدس با انیمیشنهای دیوانهوار لونی تونز که در آن هر بار روش تازهای پیدا میکنند برای بازی کردن با مخلوقات خود!
کمتر فیلمساز مولفی را پیدا میکنید که در میان منتقدها و طرفدارها برای انتخاب بهترین آثار کارنامه آنها چنین اختلافی وجود داشته باشد. به هر حال هر کسی و با هر سلیقهای فیلمی برای لذت بردن از سینمای کوئنها پیدا میکند. جوئل و ایتن به جز مواقعی که خودشان عامدانه و برای تفریح فیلمهای سبکتری ساختهاند، معمولا برگی تازه برای رو کردن در دست دارند. این روزها جوئل، برادر بزرگتر، که به تازگی که هم ۶۶ ساله شده، در کمال تعجب به تنهایی دارد تراژدی مکبث را میسازد و شواهد و قرائن نشان میدهد که حتما یکی از فیلمهای مهم سال آینده همین اقتباس غیرمعمول از شاهکار شکسپیر خواهد بود. تا نمایش تراژدی مکبث زمان زیادی باقی مانده. در این فاصله بد نیست که مروری داشته باشیم به کارنامه برادران کوئن. خوشبختانه در فیلیمو تقریبا اکثر آثار مهم آنها پیدا میشود.
۱- فارگو یا Fargo محصول ۱۹۹۶

این فیلمی بود که کوئنها را در آمریکا و جریان اصلی سینما تثبیت کرد؛ بعد از بیست و پنج سال هنوز هم اگر بخواهید شیوه نوشتن و کارگردانی برادرها را بفهمید و از رویش مشق کنید، فارگو بهترین گزینه است. نوآ هاولی همینطوری توانسته چهار فصل از سریال فارگو را بر اساس فیلم اصلی بسازد و جهان معنایی و مدل روایی آن را بسط دهد. نقشهای که برای گروگانگیری طراحی شده، موقع اجرا درست پیش نمیرود و گَند میخورد به همه چیز.
در خیلی از فیلمهای نوآر مشهور و گمنام این خط داستانی را پیدا میکنید. تفاوت در مدل روایت کوئنهاست که از منظر شخصیتها همه چیز منطقی، تراژیک و پیچیده جلوه میکند و هروقت که از بیرون ماجرا را میبینید، شبیه سیرک خشنی از حماقت است. در دنیای کوئنها همین که میل کنی به شرارت و خباثت انگار درِ جعبه پاندورا را باز کردهای و بعد دیگر نمیشود آن را بست؛ شرارت دنیا را پر کرده و دیگر گریزی از آن نیست. خیلی وقتها این شیوع پلیدی بیشتر از آن که عاقلانه باشد، احمقانه است و باید خیلی آدم خوبی باشی که َپرِت به گوشهای از آن گیر نکند، مثل مارج (فرانسس مکدورمند) پلیس باردار قصه. اگر به نظرتان فارگو بدبینانه است، جایی برای پیرمردها نیست را ببینید تا فیلم در برابر آن شبیه خودآموز نگاه خوشبینانه به دنیا به نظر برسد!

۲- لبوفسکی بزرگ یا The Big Lebowski محصول ۱۹۹۸

هر آن چیزی که معمولا در روایت یک قصه به کار میرود تا به معنا، تفسیر و تاویل برسد، از جانب کوئنها در جهت عکس استفاده میشود. نتیجه اینکه لبوفسکی بزرگ فیلمی است درباره گروهی از آدمهای احمق که میخواهند زرنگبازی در بیاورند. چنین توصیفی را میشود درباره فارگو هم به کار برد؛ فرقش این است که در فارگو حماقت و طمع آدمها نقشه را خراب میکند و در لبوفسکی بزرگ به جهانی پا میگذاریم که اصلا صرف نقشه کشیدن و زرنگ بودن در آن مصداق بارز حماقت است!
گروگانگیری و اتفاقات بعدیاش میتواند سوژه یک نوآر تمام عیار باشد اما یک سوءتفاهم ساده همه چیز را به هم میریزد و فراتر از آن به جای یک کارآگاه خصوصی سمج و شاکی از دنیا، لبوفسکی بزرگ (جف بریجز) معروف به «دود» را داریم که رسما دنیا را به هیچ جایش هم حساب نمیکند و فقط وسط این نقشههای پیچیده و تودرتو مدام قِل میخورد. از خودش بدتر هم رفقایش هستند. کمتر فیلمی را پیدا میکنید که مانند لبوفسکی بزرگ این چنین جرئت داشته باشد که در تمام مدت پایش را روی زمین نگذارد، همینطوری روی هوا پیش برود و آخر سر هم به پایانی معقول برسد! کوئنها با لبوفسکی بزرگ علاوه بر ساختن یکی از مهمترین فیلمهای کارنامهشان، یک نوع جهانبینی و سبک زندگی را به مردمان ارائه کردند که بعید است واقعا چنین ایدهای در سرشان بوده باشد؛ نمونهای کمنظیر از عوارض جانبی خلاقیت.

۳- ای برادر کجایی؟ یا O Brother, Where Art Thou? محصول ۲۰۰۰

سال ۱۹۳۷ است. سه تا زندانی فرار کردهاند. دنبال گنجی میگردند که یکی از آنها پنهانش کرده. جنوب آمریکا را زیر پا میگذارند و خانه به خانه ماجراهای عجیب و غریبی برایشان اتفاق میافتد، انگار که ترانههای فولک پر از رمز و راز جنوبی بر اساس سفر آنها نوشته شده. بعد از کلی دردسر و ملاقاتهای غیرمنتظره، میفهمیم که گنجی در کار نبوده و این قصه را یکی از زندانیها ساخته تا با دو همبندش فرار کند و برسد و به همسرش که میخواهد دوباره ازدواج کند. شوخی یا جدی برادران کوئن گفته بودند که ای برادر کجایی؟ را بر اساس ادیسه هومر نوشتهاند!
این بار برادرها بیش از هر زمانی خود مفهوم قصهگویی به صورت کلاسیک و ظرف معنایی داستان را به چالش کشیدهاند؛ بیش از تمام کارهای برادران کوئن به روایت کهنالگویی نزدیک است و برخلاف تمام این داستانها به جای ارائه ایدهای قرص و محکم در قالب قصه که تمام مخاطبان را به درک و دریافتی مشابه و مشترک برساند، دقیقا نمیفهمید که چیزی را تماشا کردهاید و باید چه برداشتی از آن داشته باشید! کوئنها اهل سر کار گذاشتن مخاطب نیستند اما ابایی ندارند از این که انتظارات معمول موجود پیرامون “قصه” را به بازی بگیرند. هرچه به قصههای کلاسیک شبیهتر، که ای برادر کجایی؟ در کارنامه برادرها نقطه اوج حساب میشود، این بازی هم بیشتر جلوه میکند.

۴- جایی برای پیرمردها نیست یا No Country for Old Men محصول ۲۰۰۷

در تمام فیلم برادران کوئن، تعقیب و گریز ماس (جاش برولین) و آنتوان چیگور (خاویر باردم) را بر سر یک کیف پر از پول دنبال میکنید که در حاشیه این تعقیب چندین و چند آدم بیگناه دیگر هم جان خود را از دست میدهند. اما شخصیت اصلی قصه کلانتر (تام لی جونز) است که راه افتاده دنبال آنها و آخر سر وقتی که نمیتواند ماس را نجات دهد و چیگور از دستش فرار میکند، با شنیدن خوابی که کلانتر دیده فیلم تمام میشود. اصلا عنوان رمان (و متعاقبا فیلم) اشاره دارد به کلانتر و نسل او. جایی برای پیرمردها نیست نه فقط روایتگر پایان دنیا و مرزهایی است که پیشتر میشناختیم، بلکه پایان قصههای مربوط به آن دنیا را هم اعلام میکند.
بعد از تماشا، جایی برای پیرمردها نیست به دو دلیل از ذهنتان پاک نمیشود. یکی به دلیل شیوه قصهگویی مبتنی بر جزییات مکانیکی شیوه کار دو شخصیت اصلی که چطور همدیگر را تعقیب میکنند یا از دست دیگری در میروند. دوم هم به دلیل نگاهی که به ذات اجتنابناپذیر شر دارد؛ هیچ انگیزهای برای بروز شرارت از سوی شرور قصه پیدا نمیکند، انگار پدیدار شده تا شرور باشد و انتخاب دیگری جز این برایش قابل تصور نیست. همین باعث شده که همچنان فیلم تکاندهنده و ساختارشکن باقی بماند.

۵- یک مرد جدی یا A Serious man محصول ۲۰۰۹

یک استاد دانشگاه تمام زندگیاش به باد رفته و دقیقا نمیداند که چرا چنین بلایی دارد به سرش میآید؟ آیا گناهی مرتکب شده؟ آیا دارد آزمایش میشود؟ یا نکند تمام اینها توهم و ساخته ذهن خودش است و اصلا خبری نیست به جز مشتی از اتفاقات بدون معنا که با کنار هم قرار گرفتنشان تصور میکنیم دست پنهان تقدیر دارد کارش را انجام میدهد… تمام این سوالات از سرش میگذرد و به هیچ جوابی نمیرسد. برای یافتن جواب از دیگران کمک میخواهد اما فقط شرایط بدتر و سختتر میشود. درست لحظهای که فکر میکند دیگر به بنبست رسیده، تمام گرهها باز میشود. این پاداش صبر و قبولی در یک آزمایش است؟
اگر اینطوری نتیجه بگیرید، برای تفسیر طوفانی که در ادامه از راه میرسد کارتان حسابی سخت خواهد شد. معمولا هر وقت که فیلمهای برادران کوئن تمام میشود، ناخودآگاه از خودتان میپرسید که دقیقا چه شد؟! و یک بار حداقل در ذهنتان باید همه چیز را از نو بیچینید کنار هم تا بفهمید که این پایان چه معنایی میدهد. در یک مرد جدی این مسئله از همیشه شدت بیشتری دارد و شما هم مانند شخصیت اصلی قصه در فهمیدن آنچه که در پیرامونش میگذرد کاملا گیج و گم و مجبور میشوید تا تمام نشانههای ریز و درشت را کنار هم بگذارید تا شاید به جواب روشنی برسید. این دقیقا همان چیزی است که برادرها دنبالش بودهاند؛ اگر در دنیای واقعی یک دفترچه راهنما برای یافتن پاسخ تمام سوالات هستیشناسانه خود پیدا کردید، از نشانهشناسی یک مرد جدی هم به تفسیر و تاویل متقن خواهید رسید!

۶- تصنیف باستر اسکراگز یا The Ballad of Buster Scruggs محصول ۲۰۱۹

آنتولوژی وسترن یا به زبان سادهتر فیلم اپیزودیک. شش بخش مجزای فیلم بیشتر از آن که داستانهای کوتاه مستقل باشند، حکم شرح مختصر (Vignette) را دارند. از روی ظاهر اپیزودها قضاوت نکنید، همینطور زمان و مکان وقوع قصهها. تصنیف باستر اسکراگز وسترن نیست، حداقل به معنای مالوفش. آنچه که داستانها را کنار هم قرار میدهد و کاملشان میکند، برخورد شخصیتهای داستان با مفهوم مرگ و تلاش برای پی بردن به معنای هستی از جانب خود آنهاست. کوئنها یک بار دیگر میل سیریناپذیر خود به بازی با تقدیر شخصیتها و یافتن راهی برای اجرای حکم و عقوبت مخلوقات خود را آزاد کردهاند و باز هم به شیوهای طنازانه این میل ویرانگر و بیرحمانه در مسیر قصه هدایت شده است.
اگر برادران کوئن در همکاریهای متعدد خود با راجر دیکنز در تصویرسازی همواره به شکلی از واقعیت نزدیک شدهاند، طوری که انگار فاصلهای نیست بین جهان قصههای آنها و دنیای ما، در همکاریهای متاخر با برونو دلبونل بافت بصری فیلمها جنبهای رویاگون به خودش گرفته. نکتهای که در تصنیف باستر اسکراگز کلید ورود به جهان قصهها هم حساب میشود؛ قصههای کوتاه شبیه خواب و خیالی هستند از زندگیهای سپریشده در دوران غرب وحشی. خاطراتی غیرواقعی و تجربهنشده که معلوم نیست چطور و در یاد چه کسی باقی ماندهاند، خاطراتی که در آنها مرگ از زندگی حضور بیشتر و پررنگتری دارد.

تحلیل دنیای کوئنز همیشه جذاب وسرگرم کنندست ؛
فقط احیانا چیزی از درون لویین دیویس نشنیدین؟؟
یا متاسفانه خیلی کج سلیقه اید ؟!