در اوایل ماه می ۲۰۱۶، آنا کارینا سفر ویژهای به ایالاتمتحده داشت. مجله Film Comment، در نیویورک گفتگویی با این زن ۷۵ ساله سرزنده و زیبا انجام داد و در جریان آن مصاحبه به شخصیت نانا، فیلم «راهبه» ژاک ریوت و ترکیب جاودانه داستان و نگاه گدار به زندگی شخصی در فیلمهایش پرداخته شد.
در تاریخ سینما نمونههای معدودی وجود دارد از فیلمسازانی که منبع الهام و خلاقیت خود را بهصورت تصادفی کشف میکنند. دو نمونه از این فیلمسازان را میتوانیم در فرانسه دهه ۵۰ میلادی ببینیم که به شخصیتهای محبوب و افسانهای تبدیل شدند.
مورد اول، کشف تصادفی بریژیت باردو توسط روژه وادیم بود که داستان جالبی دارد؛ وادیم (کارگردان)، زمانی که با یک صفحه از مجله «ال» موشک کاغذی درست میکرد متوجه تصویر بریژیت ۱۵ ساله شد. مورد دوم، برخورد شانسی ژان لوک گدار با آنا کارینا بود؛ گدار، این بازیگر پاریسی ۱۹ ساله متولد کپنهاگ را طی اولین حضورش در یک آگهی تلویزیونی صابون پالمولیو دید.
هر دو برخورد، باعث شکلگیری زوجهای کارگردان– بازیگر تاثیرگذاری در تاریخ سینمای فرانسه شدند: وادیم، باردو را به یک نماد ماندگار از آزادی زنانه تبدیل کرد، درحالیکه گدار از کارینا، یک چهره انقلابی سینمایی مورداحترام در فرانسه ساخت.
در هفت و نیم فیلمی که گدار و آنا کارینا با همکاری یکدیگر ساختند (کارینا فیلم کوتاه «پیشبینی» را یک فیلم نصفه حساب میکند)، گدار همسر خود را از تمامی زوایا به تصویر کشید تا زیبایی گربهمانند او را با دقت یک نقاشی پرتره نشان دهد. هرکدام از همکاریهای کارینا و گدار، دروازهای جدید برای ورود به درون روح آنا محسوب میشدند. فیلم «زن، یک زن است» محصول سال ۱۹۶۱، جشن آشکار حرارت جوانی و سرزندگی کارینا بود، در حالی که فیلم «گذران زندگی» محصول سال ۱۹۶۲، مهر تاییدی بر عمق احساسات و وقار او در قالب یک فاحشه میزد.
در فیلم «دسته جاافتادهها» او یک گانگستر شکننده بود و در «پییرو خله» یک زن افسونگر و هوسباز که نابودی عاشق خود را مانند آهنگ نواختهشده توسط یک ارکستر موسیقی به تصویر کشید.
آنا کارینا چه در نقش آنجلا ظاهر میشد چه در نقش نانا، اودیل یا ماریانا، نمایانگر کاراکتر زنانی بود که طبق غریزه خود رفتار میکردند: دیوانهوار درگیر زندگی بودند، میخندیدند، میرقصیدند، آواز میخواندند و تا آخرین نفس خود میجنگیدند؛ تمام کارهایی که میتوان بهعنوان تلاشی برای ستایش آزادی در نظر گرفت.
در اوایل ماه می ۲۰۱۶، آنا کارینا سفر ویژهای به ایالاتمتحده داشت؛ این سفر بهمنظور اکران مجدد چند فیلم از گدار در سینماهای مختلف انجام شد؛ از جمله «زن، یک زن است»، «دسته جداافتادهها» و «پییرو خله». مجله Film Comment، گفتگویی با این زن ۷۵ ساله سرزنده و زیبا در نیویورک انجام داد و در جریان آن مصاحبه به شخصیت نانا، فیلم «راهبه» ژاک ریوت و ترکیب جاودانه داستان و نگاه گدار به زندگی شخصی در فیلمهایش پرداخته شد؛ کارگردان مولفی که آنا کارینا را بهعنوان یک بازیگر به دنیا معرفی نمود و بهعنوان یک زن، مجددا خلق کرد.
مصاحبه با آنا کارینا را در فیلیمو شات بخوانید.

- اجازه دهید با فیلم «دسته جدا افتادهها» شروع کنیم، چون علت حضور شما در نیویورک اکران مجدد این فیلم است؛ بین فیلمهای «دوران زندگی» و «دسته جدا افتادهها»، دوران سختی را تجربه میکردید (توضیح: کارینا بابت اقدام به خودکشی در بیمارستان بستری شده بود.) و بعدا گفتید که این فیلم، زندگی شما را نجات داده است.
در حقیقت، در این فیلم بسیار آسیبپذیر به نظر میرسید؛ مانند یک عروسک چینی که هرلحظه ممکن است بشکند. چه خاطرهای از این فیلم دارید؟
آنا کارینا: درست است؛ این فیلم، زندگی من را به طریقی نجات داد. در آن زمان، برای ادامه دادن به زندگی در این دنیا سختیهایی داشتم. بین ژان لوک و من، شرایط واقعا دشواری برقرار بود. در بیمارستان بودم و حال خوبی نداشتم.
ژان لوک آمد و من را از بیمارستان مرخص کرد و گفت: «ما پسفردا فیلمبرداری داریم.» و من گفتم: «باشه.» و اینطور بود که فیلم «دسته جدا افتادهها» ساخته شد.
- این فیلم، انگار فریاد و اعتراض مشترک شما و اودیل است: بههرحال داستان زنی است که با تمام توان خود برای زندگی میجنگد.
آنا کارینا: درست است، میتوانید اینطوری بگویید؛ هیچکس قبلا اینطور برداشت نکرده بود.
- در آن فیلم، گدار چقدر شما را کارگردانی کرد و چقدر از سکانسها را خودتان فیالبداهه بازی کردید؟
آنا کارینا: خب، مانند همیشه او دیالوگها را در آخرین دقیقهها به من داد. ولی ما از قبل با موضوع فیلم آشنا بودیم: داستان سه گانگستر که من در بین آنها یک دختر ساده به اسم اودیل بودم. در فیلم، ما به کلاسهای زبان انگلیسی رفتیم:
«تو بی اُر نات تو بی، مشت به سینهات، ایت ایز ز کوئسشن.» (آنا میخندد)
- کلود براسر این جمله را برای شما روی یک دستمالسفره نوشت.
آنا کارینا: آره، واقعا جالب بود! گدار هرگز نمیگفت باید این کار را اینطوری انجام دهید؛ چون همهچیز به طریقی در بازی و دیالوگ ظاهر میشد؛ او مجبور نبود آن را توضیح دهد. حتی با فیلمبردار یعنی رائول کوتار هرگز صحبت نکرد. آنها میدانستند باید چهکار کنند. من میدانم چنین رفتاری بسیار خاص است چون با کارگردانهای زیادی، کارگردانهای کلاسیک زیادی کار کردهام و میدانید همکاری با گدار، واقعا خاص بود. بسیار خاص، چون او مجبور نبود به ما واقعا بگوید چهکار کنیم. مانند وقتی که میدانید باید با زبان خوش بگویید «سلام» و دیگر اینطور نمیگویید: (با لحن و صدایی خشن) «سلام!» همهچیز، یعنی حرکات و تمامی مسائل دیگر طبیعی بودند.
ما سکانس رقص مدیسون را به مدت تقریبا سه هفته در یک باشگاه شبانه تمرین کردیم؛ هر شب پس از فیلمبرداری از ۷ تا ۸ و گاهی اوقات از ۸ تا ۹، چون ساعت کاری باشگاه اینطور بود. بنابراین ما با رقصندههای حرفهای به آن جا میرفتیم و تمرین میکردیم. باید این تمرینها را انجام میدادیم چون این دو نفر، کلود براسر و سامی فری، رقصیدن بلد نبودند. بنابراین آن صحنه را خیلی زیاد تمرین کردیم و به سکانسی طولانی در فیلم، نزدیک به سه دقیقه یا بیشتر تبدیل شد.
هر زمان که من در اکران فیلم «دسته جدا افتادهها» شرکت میکنم، مردم داخل سینما آهنگ را زیر لب زمزمه میکنند و بشکن میزنند. هر جای جهان میخواهد باشد، چه لندن چه کره جنوبی. در استرالیا، یک پیتزافروشی به اسم «دسته جدا افتادهها» وجود دارد و من پیتزای مخصوص خودم را در آنجا دارم: پیتزای «آنا کارینا». یکمرتبه به آنجا رفتم، پیتزایم را خوردم و رقص مدیسون را انجام دادم. آنها همچنین یک پیتزا به اسم «ژان لوک گدار» به همراه تیشرتهایی با تصاویری از فیلم دارند. واقعا بسیار جالب است!
و اخیرا برای اکران این فیلم به شهر برگامو در ایتالیا رفتم. فقط معلمها در اکران حضور داشتند. ساعت ۶ صبح بود و سالن پر شده بود. همچنین به لندن رفتم و طرفدارانی را دیدم که اسم من را روی بازوهایشان خالکوبی کرده بودند. باورم نمیشد!
سپس به سوئیس و دانمارک رفتیم که من جایزهای افتخاری را برای یک عمر فعالیت هنری دریافت کردم. سفری طولانی بود ولی به آن عادت کردم؛ میدانید، من قبلا با فردی به اسم فیلیپ کاترین آواز میخواندم و به تمام نقاط دنیا از جمله اسپانیا و ژاپن سفر کردیم؛ به مدت ۸ سال و واقعا سفرهای جالبی بود. ما به برزیل هم رفتیم: ۱۸۰۰ نفر در یک مکان بسیار وسیع جمع شده بودند و ما روی سن مانند کبوترهای کوچکی بودیم. بهتازگی با دنیس (بری) شوهرم به ایتالیا برگشتم؛ ما سالها در این کشور زندگی کرده بودیم. چیزهای زیادی تغییر کرده است. این بار که به آنجا رفتم، دنبال خانهمان گشتم. ما در یک خانه چوبی کوچک بالای یک کوه زندگی میکردیم، ولی این خانه دیگر وجود نداشت و جای آن را یک ساختمان جدید گرفته بود. واقعا عجیب بود، همهچیز خیلی عوض شده بود.

- جدا از بازیگری و خوانندگی، شما ۴ کتاب هم نوشتهاید و دو فیلم کارگردانی کردهاید؛ کتاب شما «شهر طلایی» در دهه ۸۰ منتشر شد، بنابراین باید آن را زمانی که در ایتالیا زندگی میکردید نوشته باشید. چه چیزی در شما شور نوشتن را به وجود آورد؟ آیا بهنوعی فرار از سینما بود؟
آنا کارینا: من از زمانی که یک دختربچه بودم، داستانهای کوتاه مینوشتم. زمانی که ۱۴ سال داشتم درس خواندن را کنار گذاشتم؛ ولی همیشه دوست داشتم بنویسم. زمانی که با دنیس در ایتالیا زندگی میکردم، نمیدانستم چهکار کنم؛ البته با دنیس وقتگذرانی میکردم، آشپزی میکردم و تمامی کارهای دیگر و پدرشوهرم هم به دیدن ما میآمد. ولی پس از مدتی با خودم فکر کردم که دوست دارم یک کتاب بنویسم. برای همین، اولین کتابم به اسم «شهر طلایی» را نوشتم. این کتاب ۵۰۰ صفحه داشت، ولی به این دلیل که بیشازحد طولانی بود آن را کوتاهتر کردند! داستان آن، یک تریلر با شخصیتهای گانگستر بود.
- پس بازتابی از فیلم «دسته جدا افتادهها» است.
آنا کارینا: درست است! داستان کتاب، در سن دیگو رخ میدهد و من شهری خیالی به اسم «شهر طلایی» را ساختم. همچنین بخشی از اتفاقات داستان در مکزیک رخ میدهد، اطلاعات کمی از این کشور داشتم چون خیلی وقت پیش برای یک جشنواره فیلم به آن جا رفته بودم. این کتاب را نوشتم و در فرانسه منتشر شد. پس از آن، کتاب دوم، کتاب سوم و تعدادی آهنگ و نمایشنامه موزیکال نیز نوشتم.
- نظرتان در مورد فیلم «ویکتوریا» که در سال ۲۰۰۸ کارگردانی کردید چیست؟ آیا فیلمنامه آن را به این دلیل نوشتید که میخواستید مجددا بازیگری کنید؟
آنا کارینا: نه، تهیهکننده آن فیلم از من خواست که مجددا کارگردانی کنم. من گفتم «باشه.» ولی دوست داشتم این فیلم را در فرانسه و با بازیگران فرانسوی بسازم؛ داستان زنی که به مونترال میآید و واقعا نمیداند چه خبر است. ولی بازیگران فرانسوی، به علت سهمیه بازیگران خارجی، نمیتوانستند این کار را انجام دهند؛ بنابراین فیلم را با دو بازیگر کانادایی فیلمبرداری کردم.
برای همین، واقعا آن فیلمی که از ابتدا در ذهن داشتم نبود. داستان فیلم، درباره یک زن مبتلا به فراموشی است که به کانادا سفر میکند؛ او دیگر نمیداند چه کسی است و تمامی خاطراتش را فراموش کرده.
- شما کمی قبل به سکانس مدیسون در فیلم «دسته جدا افتادهها» اشاره کردید که یک سکانس رقص مضحک دیگر را به یاد من میاندازد که در فیلم «گذران زندگی» دیدهام. من مجددا این فیلم را تماشا کردم و بسیار تحت تاثیر این سکانس قرار گرفتم؛ سکانسی که نیروی جوانی و سرخوشی را در یک فیلم خشک و غمانگیز تزریق میکند.
واقعا دیدن نانا که سرنوشت خود را بهدست میگیرد، دلانگیز است؛ حتی اگر برای مدتی کوتاه باشد. میتوانید کمی درباره فیلمبرداری این سکانس حرف بزنید؟ آیا خود شما طراحی رقص این صحنه را بر عهده داشتید یا گدار تمامی جزئیات حرکات بازیگران را در جلوی دوربین توضیح داد و از شما خواست برقصید؟
آنا کارینا: من این سکانس را کاملا فیالبداهه بازی کردم و سپس گدار با دوربینش من را تعقیب کرد. رائول کوتار یک فیلمبردار فوقالعاده است؛ او میتوانست هر چیزی را با دوربین خود تعقیب کند؛ یک نابغه واقعی! تماشاچیها در برزیل از این سکانس خیلی خوششان آمد!
- یک سکانس مهم دیگر در فیلم «گذران زندگی»، گفتگوی فلسفی در کافه است. گدار چطور این سکانس را نوشت؟ آیا یکی از آن سکانسهایی بود که در صبح روز فیلمبرداری نوشت یا آن را از قبل نوشته بود و به شما وقت کافی داد تا تمرین و درکش کنید؟
آنا کارینا: او درباره این سکانس خیلی هوشمندانه عمل کرد؛ ابتدا با یک فیلسوف به اسم برایس پارین و سپس با من صحبت کرد. تعدادی دیالوگ برای من نوشت و سپس جلوی برایس پارین نشستم و دیالوگها را گفتم. همهچیز توسط ژان لوک گدار نوشته شده بود بهجز حرفهای برایس پارین؛ پارین چیزهایی را میگفت که دوست داشت.

- بنابراین فیالبداهه بود؟
آنا کارینا: نه، برایس پارین همانطور که من الان با شما حرف میزنم با گدار صحبت کرده بود. بنابراین ژان لوک ابتدا با او حرف زده بود؛ حرفهای او را نوشته بود و سپس من جای ژان لوک را گرفتم و چیزهایی را گفتم که میخواست.
ژان لوک درباره این سکانس خیلی هوشمندانه عمل کرد چون اگر من با برایس پارین صحبت کرده بودم، این حرفها را نمیزدم و او هم چنین پاسخهایی به من نمیداد. نحوه فیلمبرداری این سکانس توسط گدار اینطور بود که انگار با یکدیگر حرف میزدیم. ما این فیلم را خیلی سریع و در حدود ۳ هفته فیلمبرداری کردیم. این سکانس، در عرض چند ساعت گرفته شد؛ با ژان لوک همهچیز بسیار سریع پیش میرفت چون حوصله او خیلی زود سر میرفت، بنابراین همهچیز باید سریع انجام میشد. بهاستثنای سکانس رقص مدیسون!
- گفتگوی فلسفی در «گذران زندگی» مانند یک پیش مقدمه برای فیلم «پییرو خله» احساس میشود؛ زمانی که نانا میگوید: «هرچه یک نفر بیشتر حرف میزند، کلمات بیشتر معنای خودش را از دست میدهند»، شبیه به نسخه جوانتری از ماریانا رنوآر است؛ یعنی شخصیتی که به فردیناند میگوید: «تو با من با کلمات حرف میزنی ولی من با احساسات به تو نگاه میکنم.»
برای بسیاری از افراد، این حرفها انگار از دل زندگی خودشان میآید و این شما بودید که آنها را به گدار گفتید. در زمان فیلمبرداری، آیا از این شباهت بین دیالوگهای فیلمنامه و زندگی شخصیتان آگاه بودید؟ از یک دیدگاه، تمامی فیلمهای گدار در طول آن سالها، نامههایی به شما بودند…
آنا کارینا: من در آن زمان واقعا به این قضیه فکر نمیکردم؛ بدون شک، از آن مطلع بودم ولی در موردش فکر نمیکردم. میدانید، ژان لوک چنین شخصیتی بود. او برای من نامههای زیبا مینوشت ولی من تا سه هفته او را نمیدیدم چون برای خرید سیگار بیرون میرفت و هرگز برنمیگشت. خیلی عجیب بود. او ناگهان ترک میکرد و من جلوی تلفن منتظر مینشستم. امروز دیگر اینطور نیست و همه گوشی هوشمند دارند و میتوانید به هر کسی در هر جای جهان زنگ بزنید؛ اما در آن دوران، باید با یک خانم صحبت میکردید و میگفتید: «من این شماره را میخواهم. امکانش هست آن را به من وصل کنید؟» و سپس باید نیم ساعت منتظر میماندید. جهان دیگری بود. ژان لوک رفت و من کاملا تنها بودم؛ برای همین شروع به نقاشی کردم.
- آیا نویسندگی هم میکردید؟
آنا کارینا: نه، چون با کسی ازدواج کرده بودم که همهچیز را مینوشت و من میخواستم از چنین چیزی فرار کنم. زمانی که ما برای کریسمس به دانمارک رفتیم تا مادرم را ببینیم، ژان لوک در هواپیما زیاد نوشت و زمانی که به گمرک رسیدیم، آنها گفتند شما نمیتوانید وارد این کشور شوید، چون ژان لوک روی گذرنامهاش چیزهای زیادی نوشته بود و آن صفحه را کنده بود! بنابراین نمیتوانست وارد کپنهاگ شود. میدانید، من گریه میکردم. کریسمس بود و او مجبور بود به پاریس برگردد. او به پاریس برگردانده شد چون سعی داشت با یک گذرنامه ناقص وارد یک کشور شود. واقعا شبیه یک کابوس بود. بنابراین منتظر ماندم و ماندم و ماندم و دو روز بعد، با آنکه سفارت برای تعطیلات کریسمس بسته بود، او برگشت! او برگشت و من دنبالش رفتم. هرگز نفهمیدم چطور موفق شده بود برگردد. ولی بعدها در موردش فکر کردم و متوجه شدم. او در فرانسه به دنیا آمده بود، بنابراین یک گذرنامه فرانسوی داشت. ولی در سوئیس زندگی کرده بود و یک گذرنامه سوئیسی هم داشت، بنابراین شاید او برای برداشتن گذرنامه سوئیسیاش رفته و با آن به دانمارک برگشته بود و این مرتبه در گذرنامهاش چیزی ننوشته بود. او از این کارها میکرد. میگفت: «میرم بیرون سیگار بخرم.» و بعد غیبش میزد.
- کجا میرفت؟
آنا کارینا: نمیدانم، من فقط منتظر و منتظر و منتظر بودم. گاهی اوقات متوجه میشدم در ایتالیاست، او رفته بود روسلینی را ببیند، چون با نوشتههایی به زبان ایتالیایی برمیگشت. گاهی اوقات به لندن یا سوئد میرفت تا اینگمار برگمان را ببیند یا برای دیدن فاکنر به نیویورک میرفت و من زمانی این قضیه را میفهمیدم که او با نوشتههایی به زبان انگلیسی یا سوئدی برمیگشت. او همیشه با یک هدیه برمیگشت؛ ولی سه هفته بعد! در آن زمان، خبری از تلفن یا دستگاه پیغامگیر نبود؛ من از دهه ۶۰حرف میزنم زمانی که شما هنوز به دنیا نیامده بودید!

- من خیلی بعدتر به دنیا آمدم!
برای این که جو را کمی عوض کنیم، میخواهم درباره فیلمهای ایتالیایی کارنامه شما صحبت کنم؛ برای مثال، فیلم «نان و شکلات» محصول سال ۱۹۷۴، کمدی تراژدی شاهکار فرانکو بروزاتی درباره موضوع مهاجرت. اجرای شما فوقالعاده است و تواناییتان را از نظر جابهجایی بین موضوعات اندوه و طنز به رخ بیننده میکشید. چطور به تیم بازیگری پروژه ای ملحق شدید که شخصیت اصلی آن را نینو مانفردی بازی میکرد؟
آنا کارینا: بروزاتی برای دیدن من به پاریس آمد؛ او از فیلمهای من خوشش آمده بود و پیشنهاد بازی در این فیلم را به من داد. ولی نینو به من یک جعبه شکلات داد و من به او یک تکه نان دادم! نینو آدم بسیار خوب و همچنین شوخطبعی بود. او در آن فیلم سکانسهایی عالی با مرغ داشت و فیلم به موفقیت بزرگی رسید. فیلم از تمام جهان جوایز مختلفی دریافت کرد؛ از جمله کلیسا، چون موضوع آن در مورد مهاجرت بود. میدانید، شبیه به امروز است؛ در فیلم، نینو باید در سوئیس کار میکرد تا شکم خانوادهاش در ایتالیا را سیر کند. این فیلم، از جهات زیادی سیاسی و همچنین بسیار انسانی بود.
- شما همچنین ستاره یکی از بحثبرانگیزترین فیلمهای دهه ۶۰ یعنی «راهبه» ژاک ریوت بودید. فیلمی که ابتدا در سال ۱۹۶۳ بهصورت یک نمایشنامه نوشته و سپس به مدت دو سال توقیف شد و درنهایت در سال ۱۹۶۷روی پرده سینماها رفت. چه خاطراتی از این فیلم و چه تجربهای از دوران سانسور دارید؟
آنا کارینا: برای فیلم «راهبه» واقعا تلاش زیادی کردم؛ میدانید که من فرانسوی نیستم و زمانی که به پاریس آمدم بدون شک نمیتوانستم فرانسوی صحبت کنم. برای همین به سینما رفتم تا فرانسوی یاد بگیرم و در کلاسهای زبان شرکت کردم و از این کارها. زمانی که ریوت از من خواست در فیلم «راهبه» بازی کنم، شبانهروز برای صحبت به زبانی که دنی دیدرو قرنها قبل نوشته بود، تلاش کردم.
- گدار نمایشنامه را کارگردانی کرد یا ریوت؟
آنا کارینا: ریوت کارگردانی کرد. سالها بعد شنیدم که ژان لوک تهیهکننده آن بوده است. من نمیدانستم، او هرگز این قضیه را به من نگفته بود! مانند یک هدیه بود؛ ولی من نمیدانستم، قسم میخورم که نمیدانستم. او چنین شخصیتی داشت، بسیار تودار بود.
این فیلم، در ابتدا یک نمایش بود؛ همه عاشقش شدند، خبری از رسوایی نبود. همه گفتند عالی است. حتی بریژیت باردو آمد تا آن را ببیند؛ چون در آن زمان با سامی فری قرار میگذاشت و این قبل از این بود که ما فیلم «دسته جدا افتادهها» را بسازیم. من از سوی رادیو، جایزه بهترین بازیگر تازهکار را دریافت کردم و واقعا عالی بود. ما این فیلم را سه سال بعد، در جنوب فرانسه فیلمبرداری کردیم و آن را به نمایش گذاشتیم ولی از سوی کلیسا و به دستور آندره مالرو توقیف شد. دنی دیدرو یک نویسنده بزرگ کلاسیک است و این کتاب به مدت زیادی در تمامی مدارس ممنوع بود.
- گدار یک نامه اعتراضآمیز به مالرو نوشت و از او خواست که توقیف این فیلم را لغو کند…
آنا کارینا: گدار بسیار خشمگین بود، چون ژاک ریوت یکی از دوستان او به شمار میرفت؛ حتی با آن که من و ریوت زیاد همدیگر را ندیدهایم، ولی همچنان علاقه زیادی به او دارم. ما دو فیلم با یکدیگر ساختیم و زمانی که او از دنیا رفت، خیلی غمگین شدم. ریوت اندکی شبیه به ژان لوک بود؛ بسیار درونگرا بود و میدانید، زیاد حرف نمیزد. او موسیقی کلاسیک را دوست داشت و تا زمانی که از دنیا رفت به ساخت فیلم ادامه داد.

- شما همچنین در سال ۱۹۶۷ در یک موزیکال به نام خودتان، یعنی «آنا»، به نویسندگی سرژ گنزبور بازی کردید. کار با این مرد پرشور در مقایسه با ریوت خاموش چطور بود؟
آنا کارینا: همکاری با سرژ فوقالعاده بود؛ ما خیلی خودمانی و به زبان عامیانه با یکدیگر حرف میزدیم و شراب قرمز و پنیر میخوردیم. گنزبور در آن زمان یک کمالگرای واقعی بود؛ همهچیز باید کامل میبود. بنابراین او از یک نظر شبیه به ریوت بود، ولی به شکلی کاملا متفاوت. او شوختر بود. ژاک بسیار طبق اصول و قاعده و حسابشده عمل میکرد.
گنزبور نیز کمالگرا بود، ولی به شکلی بسیار خندهدارتر: او میخواست همهچیز تا جای ممکن خوب باشد؛ ولی امکان ندارد چیزی واقعا کامل باشد. حتی با آن که ناپلئون گفته است «هر چیزی امکانپذیر است!» ولی کاملا عالی بودن غیرممکن است، چون چیزی که از نظر شما کامل است، از نظر من نیست.
- گدار همیشه گفته بود شما باید در هالیوود کار میکردید؛ ولی هالیوود در آن دوران به مراتب از عصر طلایی خود یعنی آن بهشت سینمایی که فیلمسازان جوان موج نو آرزو داشتند بخشی از آن باشند، بسیار فاصله گرفته بود. در حقیقت، گدار برای یک پروژه فیلمسازی در آمریکا با بازیگری شما و ویلیام فاکنر برنامهریزی کرده بود ولی زمانی که فاکنر از دنیا رفت آن را کنار گذاشت. آیا پشیمان هستید که در هالیوود کار نکردید؟
آنا کارینا: درست است، گدار میخواست با ریچارد برتون و ویلیام فاکنر فیلمی بسازد و من قرار بود در نقش یک خدمتکار یا باغبان حضور داشته باشم. البته ممکن بود نقشم عوض شود، چون در هنگام همکاری با ژان لوک هرگز نمیدانید چه اتفاقی ممکن است بیافتد! ولی نه، اصلا پشیمان نیستم.
من با همکاری با جرج کیوکر در فیلم «او ژاستین» محصول سال ۱۹۶۹سهمم را از هالیوود به بهترین شکل ممکن دریافت کردم. واقعا عاشق جرج بودم و برای یکدیگر دوستان بسیار خوبی شدیم. هر مرتبه او به پاریس آمد، همدیگر را میدیدیم. به من زنگ میزد و زمان تولدم تلگرام میفرستاد. فوقالعاده بود! ما برای شام بیرون میرفتیم و او میگفت: «غذای فرانسوی کمی سنگین است. بیا برویم یک همبرگر خوب بخوریم.» ولی میدانید، یک استیک واقعی میخوردیم و حسابی خوش میگذراندیم.
کیوکر درسهای زیادی به من داد؛ او به من گفت: «آنا تو دیالوگها را حفظ میکنی و بعد به یک شکل بد، به یک شکل خشمگین، به یک شکل ضجهوار، به یک شکل آشفته، به یک شکل خندهدار، آنها را بیان میکنی. سپس شب تا صبح خوب در مورد آن فکر میکنی و صبح روز بعد که روی صحنه آمدی، میبینی میتوانی کار بسیار جالبی انجام دهی!»
شما بهعنوان یک بازیگر میتوانید این کار را انجام دهید چون فکرتان کاملا درگیر آن است. ژان لوک نیز همینطور بود. او میگفت: «شما بازیگران، بهاندازه کافی کار نمیکنید. شما باید حداقل ۸ ساعت در روز جلوی آینه کار کنید تا ببینید خوب هستید یا بد؛ چون یک کارگر روزانه ۸ ساعت کار میکند!»
منبع: Film Comment
نظر