آنچه در ادامه خواهید خواند، مصاحبه خبرنگار رولینگ استون با رابرت اگرز کارگردان فیلم «فانوس دریایی» است؛ او و برادرش مکس اگرز، که فیلمنامه این اثر تحسینشده را با همراهی یکدیگر نوشتهاند، همه داستان را از ابتدا تعریف میکنند.
آنچه در ادامه خواهید خواند، مصاحبه خبرنگار رولینگ استون با رابرت اگرز کارگردان فیلم «فانوس دریایی» است؛ او و برادرش مکس اگرز، که فیلمنامه این اثر تحسینشده را با همراهی یکدیگر نوشتهاند، همه داستان را از ابتدا تعریف میکنند. با فیلیمو شات همراه باشید.
رابرت اگرز کمی از کوره دررفته بود. این فیلمساز جوان اهل نیوهمپشایر، سه سال بود که میخواست اولین فیلم بلندش را بسازد و به هیچ جایی هم نرسیده بود؛ فیلمی به نام «جادوگر»، درباره یک خانواده در قرن هفدهم میلادی که به حاشیه جنگل تبعید شده بودند. «نمیدانم چرا هیچکس نمیخواست به من بابت ساخت فیلمی که همه دیالوگهایش به زبان انگلیسی قرن هفدهمی بود و صحنههای دعای بسیاری هم داشت، پول بدهد؛ حتی اگر در آن یک جادوگر هم حضور داشته باشد.» حالا دیگر این کارگردان جوان میتوانست با شوخی به گذشته نگاه کند، بهخصوص که قصه تلاشش پایان خوشی داشت. اما در آن دوران، اگرز از اینکه نمیتوانست پروژهاش را شروع کند بهشدت افسرده شده بود. برای همین، قرار ملاقات شامی با برادرش گذاشت تا کمی سرحال بیاید. برادرش که بازیگر بود، درباره فیلمنامهای صحبت کرد که مشغول کار کردن روی آن بودند؛ یک قصه ارواح در فانوسی دریایی. « با خودم گفتم «چه ایده معرکهای!» و بهشدت حسودیام شد. عصبانی بودم که چرا زودتر به فکر من نرسیده بود.»
مکس اگرز درواقع سعی داشت داستان کوتاه و ناتمامی از ادگار آلنپو به نام «فانوس دریایی» را تمام کند و با ناراحتی میگوید: «من هم بهقدری متوهم بودم که فکر کردم میتوانم این قصه را برای آلنپو تمام کنم.» نگاهی به رابرت میاندازد و هر دو به خنده میافتند. وقتی اگرزها چند ماه بعد همدیگر را میبینند، رابرت میپرسد که فیلمنامه چطور پیش میرود؛ در آن زمان، داستان به «جزیره سوخته» تغییر نام داده بود. مکس جواب میدهد که خوب پیش نمیرود و رابرت پیشنهاد میدهد تا نگاهی به آن بیندازد. او برای مدتها با خود درگیر بوده است که اگر این ایده زودتر به ذهنش رسیده بود میتوانست با آن چه کارهایی کند. توضیح میدهد: «چیزی پر از دود و وهم و اتمسفر.» و باید هم سیاهسفید میشد؛ شاید با اندازه قاب باریکتر و قدیمیتر. رابرت اعتراف میکند که سرش برای ماهها، پر بود از ایدههایی مثل جلیقههای دستبافت، گوشت نمکسود، پیپ ساختهشده از خاک رس، سیگارهای دستپیچ؛ «مدام در فکر پری دریایی و بوق مخصوص مه و لنزهای فرنل و رمز و راز بودم.»

بعد از گذشت چندین سال، بازنویسیهای متعدد با همکاران مختلف، روزهای بیپایان تحقیق، ساخت یک فیلم موردعلاقه منتقدان و فیلمبرداری در لوکیشنی وحشتناک و انرژی بر، فیلم «فانوس دریایی» راهی سینماها شد و نشان داد که بله، «اگر بهاندازه کافی آرزو کنید، کابوسها هم به حقیقت میپیوندند.» فیلمی دونفره درباره نگهبان کهنهکار فانوس دریایی به نام توماس (ویلم دفو) و شاگرد جوانترش افرن (رابرت پتینسون). قصه، حالا دیگر هیچ شباهتی به داستان آلنپو ندارد؛ مگر اسمش. اگرزها قصهای روانپریش، سورئال و دیوانه نوشتند از مردانگی، هویت، نوشیدن تا حد مرگ و اینکه اگر سربهسر مرغهای دریایی بگذاری خدایان دریا چه بلایی به سرت خواهند آورد؟ (جواب: اصلا اتفاق قشنگی نیست). بعد از نمایشهای موفق متعدد در فستیوالها و یک اکران محدود در نیویورک و لسآنجلس، بالاخره فیلم به شکل گسترده راهی اکران شد. فیلم «فانوس دریایی» ثابت میکند که سازنده «جادوگر»، یک استعداد بزرگ و یکه است؛ چیزی که قطعا بر نگاهتان به دو بازیگر، تاثیر دائمی خواهد داشت.
نکته کلیدی، به قول اگرز، این بود که قصه «بر اساس اتفاقی واقعی» است؛ یا اگر بخواهیم دقیق باشیم (و این کارگردان، وقتی بحث بر سر دقت باشد کمی وسواسی است)، «یکجورهایی بر اساس واقعیت» بود. وقتی رابرت از طرف برادرش اجازه کار روی فیلمنامه را گرفت، تا جایی که میتوانست درباره فانوسهای دریایی، ترس از دریا و اساطیر دریایی تحقیق کرد. در طی تحقیقاتش، به داستانی برخورد که امروزه به اسم «تراژدی فانوس دریایی کوچک» میشناسیم. داستان درباره دو نگهبان فانوس، هر دو به اسم توماس است که در حین یک طوفان وحشتناک سر پست بودند. «این معروفترین نمونه از داستانهای فانوس دریایی دنیاست. میتوانید توی اینترنت پیدایش کنید؛ دربارهاش یک اپرا نوشتهاند. قصه در اوایل قرن ۱۹ در ولز، برای مردی جوان و مردی پیر اتفاق میافتد. مرد جوانتر، گذشته خلافکارانهای داشته است؛ مرد پیرتر میمیرد و مرد جوان فکر میکند که حتما به او مشکوک خواهند شد. پایان، خیلی شبیه «قلب رازگو» نوشته آلنپو است: یک داستان واقعی با المانهایی از فولکلور.»
اگرز پایههای کاری را که میخواست انجام دهد، پیدا کرده بود. بعد، ناگهان برای داستان «جادوگر»ش هم سرمایهگذار پیدا کرد. «از اینجا بود که زندگی من خیلی عوض شد.»
فیلم «جادوگر»، که هیچ بازیگر مشهوری نداشت و بودجه کمی هم دریافت کرده بود، خیلی زود تبدیل به یکی از پرسروصداترین فیلمهای ساندنس ۲۰۱۵ و یکی از پرسودترین پروژههای کمپانی پخش A24 شد؛ این کارگردان سیوچند ساله، حالا اعتماد شرکتهای فیلمسازی را هم جلب کرده بود. همه او را بهعنوان سازنده فیلمهای ترسناک معرفی میکردند و این او را هم هیجانزده میکرد و هم تا حد مرگ میترساند.
«در پروسه مذاکره با استودیوها، برای ساخت فیلمنامههای بزرگتری که نوشته بودم قرار گرفتم و بگذارید اینطور بگویم که ترسیده بودم. فقط یک فیلم ساخته بودم و متوجه بودم که موقعیتم چقدر متزلزل است. برای همین، به برادرم زنگ زدم و گفتم: «ببین، بیا روی همین کار کنیم. ایده اولیه مال تو است. این ده دقیقه اول فیلم: جنازه یک پری دریایی لب ساحل پیدا میشود. در نقطه مرکزی فیلم، بعدازآنکه یکی از دو مرد، یک مرغ دریایی را میکشد سروکله طوفان وحشتناکی پیدا میشود و نور فانوس هم رازی در خودش دارد. حالا فقط باید بقیه چیزها را پیدا کنیم.»
اگرزها شروع به فرستادن نسخههایشان برای هم و کار روی صحنهها و پردههای مختلف کردند. رابرت شروع کرد به جمعآوری هر عکسی که از فانوسهای دریایی ۱۸۹۰ بهدستش میرسید و به تماشای «سینمای عالی فانوس دریایی که از فرانسه ۱۹۳۰ بیرون آمده بود و ساختههای دو ژان (گرمیون و اپستاین) بودند.» و نقاشیهای سمبولیک نشست. خودش را در راهنمای نگهبانان فانوسهای دریایی غرق کرد و کمی درباره انتخاب لنز فرزنال دچار وسواس شد. لنز فرزنال، وسیلهای کروی شکل است که مخصوص فانوسهای دریایی طراحی شده و به قول رابرت اگرز، به نوعی سفینه فضایی با طراحی هنری شباهت دارد. هر دو، خودشان را در ادبیات آن دوران پرت کردند: هم نوشتههای درباره دریا و هم ادبیات سورئال؛ در واقع کالریج، ملویل و کمی رابرت لویی استیونسون. قصه های عجیب اچ پی لاوکرفت هم منابع الهام خیلی خوبی بودند. وقتی کارهای سارا اورن جوئت را پیدا کردند که تحصیلات دریاشناسی داشت و در آن دوران، با رویکرد لهجه فولکلور مینوشت. برادران اگرز، لحن شخصیتهایشان را آنجا یافتند. محققی هم که روی کارهای جوئت و بهخصوص لهجهها در کارهایش تحقیق کرده بود، قوانینی را برایشان نوشت تا هنگام نوشتن صحنههای پردیالوگ از آن کمک بگیرند.
اگرزها به سراغ نمایشنامهنویسهایی که در جوانی و هنگام شروع کار در تئاتر رویشان تاثیر گذاشته بودند هم رفتند؛ بهخصوص آنهایی که درباره بحران اگزیستانسیالیستی، ازهمپاشیدگی روانی و مردان خشن نوشته بودند. «ما با هارولد پینتر، سم شپرد، و ساموئل بکت بزرگ شدیم. وقتی بخواهی درباره مردهایی در آستانه فروپاشی چیزی بسازی، باید سراغشان بروی.»
مکس حتی پیشنهاد داده بود: «میشود خیلی راحت «در انتظار گودو» را داخل یک فانوس دریایی بسازیم.» و رابرت گفته بود: «فکر کنم یکجورهایی هم همین کار را کردیم. نکته این است که میخواستیم تا حد ممکن به آن دوران نزدیک شویم؛ همانطور که «جادوگر» شبیه سالهای ۱۶۰۰ بود. ولی درعینحال، چیزی میخواستیم فقط برای دو کاراکتر و یک لوکیشن. درواقع باید حواسمان به خیلی چیزها میبود، ولی من فکر کردم که شاید بهتر باشد چیزی کوچک بسازم.» چیزی ساده و کوچک. دو برادر، نگاهی ردوبدل میکنند و مکس سرش را بین دستهایش میبرد.
دفعه بعدی که همدیگر را دیدیم، رابرت تنها بود و مشغول آماده شدن برای پاسخ به سوالات آکادمی هنرهای تصویری و علمی و تخیلی. گفتگو را ادامه دادیم. او گفت: «آدم انتظار ندارد که اینباکس ایمیلش را باز کند و ایمیلی از ویلم دفو ببیند؛ دفو به من گفت فیلم «جادوگر» را خیلی دوست داشته و آماده است که در هر چیزی که بخواهم بسازم، نقشی داشته باشد. آن موقع روی قصهای که به او بخورد و برایش مناسب باشد کار نمیکردم ولی وقتی قضیه «فانوس دریایی» پیش آمد پیش خودم گفتم که یک نقش برای دفو دارم!»
اگرز جلوتر مینشیند و اعتراف میکند که: «ببین، شخصیت او در نسخههای ابتدایی، ترکیبی بود از کاپیتان ایهب (موبی دیک)، لانگ جان سیلور و کاپیتان دریایی انیمیشن سیمسونها. و ما خیلی تحقیق کردیم تا به کاراکتری نسبتا واقعی برسیم؛ ولی به بازیگری مثل ویلم هم احتیاج داشتیم که به این کاراکتر حسی از واقعیت ببخشد. تنها مشکل وقتی پیش آمد که من عکسی از صورتش که روی بدن یک نگهبان فانوس دریایی فوتوشاپ شده بود فرستادم و ویلم دفو در آمد که «من آنقدرها هم پیر نیستم، رابرت.» خوشبختانه دوباره به پروژه برگشت.»

از رابرت اگرز درباره رابرت پتینسون پرسیدم؛ کارگردان جوان، او را برای پروژه دیگری در نظر داشت: «من پروژهای دیگر داشتم و نقشی که برایش در نظر گرفته بودم یک جنتلمن ویکتوریایی سیگاری و شراب خور بود؛ نقشی که مؤدبانه ردش کرد. به من گفت که فعلا فقط دوست دارم درگیر نقشهای سخت و عجیب غریب باشم و این آدمی که توصیف میکنی، تقریبا خود منم. بعد از اینکه قرار شد فیلم «فانوس دریایی» ساخته شود، فیلمنامه را برایش فرستادم و گفتم: «این بهاندازه کافی سخت هست؟» بعد همدیگر را دیدیم و راب، کلیپی از پسر جوان سیاهمستی نشان داد که توی موبایلش فریاد میزد «من جن ام، من جن ام!» و گفت: «این کل فیلمه، نه؟» و من فهمیدم که خب، پتینسون متوجه شده قرار است چهکار کنیم.»
وقتی اگرز بازیگرهایش را پیدا کرد، سروکله لوکیشن هم پیدا شد. تنگه فورکو که جامعه ماهی گیری فعالی در نوا اسکوشیا دارد و «سختترین و نامساعدترین تکه زمینی بود که میشد پیدا کنیم…ولی در عوض، دسترسی جادهای خوبی داشت.» اگرز تقریبا تمام فانوس دریایی را از ابتدا در آنجا ساخت. «خب نه تقریبا، ما درواقع همه فانوس را از ابتدا ساختیم. نتوانستیم فانوسی پیدا کنیم که نیازهایمان را برآورده کند؛ برای همین، یک فانوس دریایی ۷۰ متری ساختیم که کاملا درست و صحیح کار میکند و میتواند یک تن لنزی را که برایش پیدا کرده بودیم، نگه دارد. محلیها بهمان گفتند نورش تا ۱۶ مایل آنطرفتر را هم روشن میکند.» بعد از تمام اینها، رابرت اگرز باید با دو بازیگرش که پروسههای خلاقه متفاوتی داشتند هم سروکله میزد.
«من در تمریناتم دنبال یک اجرای کامل نیستم؛ بیشتر مواقع، میگویم که بیایید اول ببینیم قرار است چهکار کنیم و بعد نگهش داریم تا به فیلم برسیم. دفو از تئاتر میآید و انرژیاش از بچه یکساله من هم بیشتر است. میتواند در تمام تمرینات، اجرای کامل کند و بعد در حین فیلمبرداری ۲۵ درصد هم بیشتر مایه بگذارد. من هم از تئاتر میآیم برای همین، اجازه پیشرفت این مدل کار را دادم. و به نظرم راب داشت فکر میکرد که «این دیگه چجور مزخرفیه؟» ولی شخصیت راب، وارد فضایی شده بود که بهش تعلق نداشت. این فانوس دریایی، متعلق به دفو و بهنوعی، همهچیز سرجایش بود. نمیخواهم ادای یکی از آن کارگردانهای دیکتاتور و سادیستیک و کوبریکی را دربیاورم که هیزم توی آتش میریزند و از تنش سو استفاده میکنند…اما دوربین، چیزی را میبیند که جلویش هست. اینها، بازیگرانی عالی هستند و وقتی مشغول گرفتن پلان سکانسی طولانی و بهشدت پیچیده از بازیگرهایی هستی که پروسهشان متفاوت است کمی اذیت میشوی ولی اگر دربیاید، حسابی عالی خواهد شد.»

سختی کار، کلماتی هستند که در طی مصاحبه زیاد مطرح میشوند. ظاهرا شرایط آب و هوایی و جغرافیایی پروژه بهشدت سخت بوده و خیلی از پلانها، پیچیدگی زیادی داشتند و عوامل (بهخصوص بازیگرها) خیلی آزار دیدند. پتینسون در مصاحبهای دونفره به همراه دفو گفته بود که در حین فیلمبرداری فیلم «فانوس دریایی» برای اولین بار، واقعا نزدیک بوده است که یک کارگردان را با مشت بزند.
«جناب پتینسون شاید برای خبرنگارها کمی اغراق کرده باشد.» میخندد و بعد آه بلندی میکشد. «سختی و مصیبت؛ بله منظورم این است که واقعا همهچیز افتضاح بود و نمیشود آن را ساختگی درآورد. یک نمای طولانی در فیلم هست که دو بازیگر به دریا خیره شدهاند و منتظر دیدن کشتیای هستند که قرار است وارد بندر شود و طوفان وحشتناکی هم دیده میشود. آن طوفان، هوای آن روز بود.»
سکوتی نسبتا طولانی میشود که نشان از فلاکت شدید روزهای فیلمبرداری دارد. بعد اگرز میگوید: «ببین، روزهایی هست که میخواهی از کسی زیر باران فیلم بگیری و بیرون هم باران میآید و تو فقط باید دوربینت را روشن کنی؛ و روزهای دیگر، مجبوری که با شلنگ آتشنشانی بهصورت رابرت پتینسون آب بپاشی. میگفت «اینجا چه خبره؟ انگار دارین با شلنگ آتشنشانی بهم آب میپاشین!» و ما میگفتیم «بله، دقیقا». واقعا سخت بود. روزهای زیادی بود که من دلم میخواست بمیرم و من عاشق هوای سردم. حتی عوامل محلی فیلمبرداری که روی فیلمهای زیادی در آن حوالی کار کرده بودند، میگفتند که این سختترین فیلمبرداری زندگیشان بوده است.»
«ولی این چیزی بود که همه ما از ابتدا میدانستیم.» و با توجه به نتیجهاش که «شبیه مستندی گمشده و درعینحال نمایش تجربهای تاریخی و واقعی از غرق شدن در جنون است» اگرز اعتقاد دارد که اگر در زمان به عقب برگردد، چیزی را عوض نمیکند. «من عاشق تحقیق زیادم، آنقدر که احساس کنم دارم درون تخیلات ترسناک خودم غرق میشوم. و البته هم راب و هم ویلم بعدتر و بهصورت جداگانه بهم گفتند که اصلا لازم نیست چیزی به صحنه اضافه شود تا تماشاگر باور کند قصه در ۱۸۹۰ میگذرد. منظورم این است که بازیگران، خیلی مستقیم تنهایی و سرما را تجربه کردند و به حسهای لازم نزدیک بودند؛ و وقتی بشود واقعیت را درست درآورد، آنوقت است که میشود چیزهای عجیبوغریب را اضافه کرد.»

منبع: Rolling Stone