فیلم بنشیهای اینیشرین اثر تازه مارتین مک دونا بیش از آنچه باید، بزرگ نشان داده شده است. این درست که در سال کسادی و کم بارشی سینمای جهان ناچاریم به آثار متوسط دل خوش کنیم، اما بنا نیست بیخود و بیجهت نامها و نشانهها را برجسته کنیم تا مثلا ناکامیهایمان را در باب سینمای بیحال و بیرمق این سالهای جهان التیام بخشیم. «بنشیهای اینیشرین» اثر تازه مارتین مک دونا است اما بهترین اثرش نه. همچنان بر این باورم که بهترین اثر مارتین مک دونا در عرصه سینما «در بروژ» است و حتما و قطعا فیلمی مثل «هفت روان پریش» و یا «سه بیلبورد بیرون ابینگ میزوری» هم آثار مهم و در خورد توجه و تقدیر شدهای هستند.
معرفی و نقد فیلم بنشی های اینیشرین
بر کسی پوشیده نیست که مک دونا نمایشنامهنویس و فیلمساز قابلی است. اما نکته اینجاست که «بنشیهای اینیشرین» که اتفاقا با بازی زوج «کالین فارل» و «برندن گلسون» ساخته شده است، اثری تکاندهنده و ماندگار است. بازی کالین فارل چشم گیر و به اندازه است اما فیلم نه. جدای از وجه جذاب همبازی شدن مجدد زوج «کالین فارل» و «برندن گلسون» که یادآور اثری شاخص مثل «در بروژ» است، از منظر محتوایی و متنی فیلم تازه مک دونا اثری به شدت متوسط و معمولی است.
ایده یک خطی داستان فیلم بنشی های اینیشرین جذاب است. پادریک و کالم دوستانی بسیار صمیمی هستند که در یک جزیره دور افتاده در ایرلند زندگی میکنند. در یک روز خیلی معمولی کالم تصمیم میگیرد که به کل ارتباطش را با پادریک قطع کند. قطع شدن بیتوضیح این ارتباط که حیرت اهالی را هم در پی داشته از یکسو و شیوه تلاش کالم برای جدیت به خرج دادن و پافشاری بر تصمیمش برای بیارتباط بودن با پادریک از سوی دیگر، موتور محرک داستان را شکل میدهد.
در اینجا چند مسئله کلیدی وجود دارد. یا باید بنای کار بر چگونگی برطرف کردن این گره شکل بگیرد. یعنی مسیر این قطع ارتباط یکباره و بیتوضیح به شکلی برای مخاطب کنجکاوی ایجاد کند و در این مسیر برای ارضای میل کنجکاوی مخاطب روابط علت و معلولی به کار بسته شود و داستان روایت شود و مخاطب از انگیزهها و خط و ربطها مطلع شود. یا باید عواقب این قطع ارتباط برای مخاطب جذاب باشد و کنش و واکنشهای از پس این رخداد ناگهانی و آنی مخاطب را با اثر همراه کند. مدل دیگری که میتواند به کار بسته شود آن است که متن بیتوجه به قواعد رایج نگاهی انتقادی و تند به قواعد عرفی نگارش متن و از پی آن فریادی علیه جریان فکری و ارتباطی حاکم بر جهان به ظاهر انسانی بزند.
به ظن این قلم، مکدونا گزینه سوم را انتخاب کرده است؛ کلیت تصمیمات و رخدادهای داستان در کنار عجیب و نابخردانه بودن و همزمان بعضا سیاه و کمیک بودن توامان، کارکردی کنایی دارد. جدای از شباهتهای کوئنواری (سینمای برادران کوئن) که در شخصیتپردازی و کنش و واکنشها در فیلم میبینیم، به نظر میرسد مک دونا با محور قرار دادن جغرافیای کنایی یک جزیره دور افتاده در زمانه جنگهای داخلی ایرلند و نمایش برداشتها و تحلیلهایی که از سوی شخصیتهای داستان (به طور ویژه پادریک) به جنگهای داخلی ایرلند میشود، تلاش میکند سراغ انتقاد از مبانی سست و منفعتطلبانه رفتاری و اخلاقی انسان مدرن برود. جریانی که انسان را از سادگی و انسانیت و اخلاقگرایی به سمت عصبیت و کینه و میل به برتریجویی و انتقام سوق میدهد. در توضیح این ادعا ذکر همین مثال بس که بعد از فرونشستن نسبی جنگهای داخلی در آن سوی جزیره، جنگی تازه در خود جزیره میان اهالی آغاز میشود. جنگی که در آن سخن از فراموش نکردن و نپذیرفتن عذرخواهی به میان میآید و اینکه نباید چیزهایی را فراموش کرد و نباید بخشید.
فیلم «بنشی های اینیشرین» یکی از آثار جالب توجه سال هست اما اثری ویژه و حیرتانگیز نیست که بتواند تمام حسگرهای علاقهمندان جدی سینما را فعال کند. در مورد نشانهها و کدگذاریهایی فیلم بیشتر میتوان سخن گفت که طبیعتا در مجالی بهتر و فضایی مبسوطتر به آن خواهم پرداخت. چرا که بعید نیست با دورخیز فعلی این فیلم، خبرهای بیشتری از آن در مراسم اسکار ۲۰۲۳ بشنویم
۳ شخصیت اصلی داستان هم نماینده ۳ مدل نگاه به ماجرای همزیستی انسانی و غیر انسانی هستند؛ یکی پادریک که سادهزیست است و اخلاقمدار و از زندگی چیزی جز آرامش نمیخواهد، اما رفتار دیگری او را به سمت هم شکل جماعت شدن، خشمگین شدن، انتقام، کینه و بروز لایه تاریک روانش سوق میدهد. دیگری خواهر پادریک که اهل کتاب و مطالعه و تفکر است و احساس خوشبختی ندارد و از تنهاییهایش دلخور است و در نهایت تصمیم به مهاجرت از جزیره میگیرد و تن به زندگی شهری مدرن میدهد و سومی کالم است که در آستانه پیری دچار یاس و سرخوردگی شده است که به یکباره دغدغه جاودانگی پیدا کرده و تصمیم گرفته با قطع ارتباط با صمیمیترین دوستش، تمام کارهای نکرده دوران حیاتش را دنبال کند و سراغ آرزوی دیرینهاش یعنی آهنگسازی برود بلکه پس از مرگش نامی از او در تاریخ بماند.
در این بین یک شخصیت مهم دیگر هم حضوری معنادار در فیلم دارد. «دومنیک» در نقش یک پسر ساده و زلال که کمتوانی ذهنی هم دارد. او نماد تمام امیال و تفکرات صادقانه و انسانی بشری است. او چیزهایی را میبیند و به زبان میآورد که دیگران یا نمیخواهند بیان کنند یا به صرفه نیست که بیان کنند و یا درکی از آن موضوعات ندارند. سرانجام او هم چیزی جز مرگ و نابودی نیست. کنار هم قرار دادن این شخصیتها و در کنار آن در نظر گرفتن جنس رفتار اهالی جزیره، فضایی به شدت کنایهآمیز را تداعی میکند.
نتیجه اینکه به ظن این قلم مکدونا یکی از مستقیمترین و انتقادیترین آثار سینماییاش را به مخاطب عرضه کرده است. نکته اینجاست که حتی در بخش شخصیتپردازی هم سراغی از پرداخت چند لایه و پیچیدگیهای رایج را نگرفته است. هرچه هست ارائه نکردن اطلاعات (به طور ویژه در مورد انگیزه ماندگاری کالم) و درگیر کردن مخاطب با فقدان اطلاعات است و دیگری کدگذاریهای حداقلی برای کشف جهان ذهنی شخصیتهای اصلی داستان. این همه بدان معناست که مک دونا هدفی جدای از داستان گویی سر راست (که خوب بلد است) را مدنظر داشته است. از دیگر سو نباید از شیوه کارگردانی و شخصیتسازی برای خود جزیره محل وقوع داستان غفلت کنیم که به حق مک دونا در این بخش موفق شده تا با طراحی صحنه و نور و انتخاب اندازه و زاویه دوربین شخصیتی مستقل برای جغرافیای جزیره رقم بزند.
در کل و کوتاه اینکه فیلم «بنشی های اینیشرین» یکی از آثار جالب توجه سال هست اما اثری ویژه و حیرتانگیز نیست که بتواند تمام حسگرهای علاقهمندان جدی سینما را فعال کند. در مورد نشانهها و کدگذاریهایی که با مجسمههای مریم مقدس و صلیب صورت گرفته یا شخصیت پیرزن مرموز جزیره و شیوه خبرجمع کردن زن فروشنده و فضای کافه و مسئله ماندگاری نامها یا فراموش شدن انسانهای خوب و الخ بیشتر از اینها میتوان سخن گفت که طبیعتا در مجالی بهتر و فضایی مبسوطتر به آن خواهم پرداخت. چرا که بعید نیست با دورخیز فعلی این فیلم، خبرهای بیشتری از آن در مراسم اسکار ۲۰۲۳ بشنویم.