ریچارد گِرِی فیلمساز جوان استرالیایی در فیلم قتل در یلواستون سیتی سراغ گونهای از وسترن رفته است که شاید بتوان برای نامیدن آنها از عنوان کلی «وسترنهای نسل جدید» استفاده کرد. وسترنهایی که از اوایل دههی ۹۰ میلادی و پس از مدت زمان زیادی که از به محاق رفتن این ژانر پرطرفدار گذشته بود دوباره به پرده سینماها راه یافتند.
کلینت ایستوود، فیلمساز و بازیگر مطرح آمریکایی، با فیلم تحسین شده «نابخشوده» به نوعی آغازگر این نسل جدید بود و پس از آن بسیاری از کارگردانان مطرح سینمای جهان به ویژه سینمای هالیوود دوباره به این گونه در حال فراموشی سینمایی روی خوش نشان دادند. در این نسل تازه که در حال ورود به دهه چهارم زندگی خود است مختصات ثابت وسترنهای قدیمی که این ژانر با آنها تعریف و شناخته شده است در آن حد و اندازهها به چشم نمیخورد و تغییرات ساختار داستانگویی برجسته و آشکار است.
۲۰ نمونه از بهترین فیلم های سینمایی ژانر وسترن
در فیلم قتل در یلواستون سیتی با عنوان اصلی Murder at Yellowstone City هم به تبعیت از تمام وسترنهای مدرن، از «قهرمان» و «ضد قهرمان» و نوچههایشان، همچنین از تعقیب و گریزهای طولانی و بیابان و صحنههای اعدام سارقین و آگهیهای پاداش برای دستگیری قاتلین و… خبر چندانی نیست و در عوض فیلم به عمق روابط کاراکترها و ساکنین شهرهای کوچکی که محل بروز رخدادهای قصه هستند توجه و اهمیت بیشتری نشان داده است. البته این به مفهوم تهی اثر از تمام ویژگیهای شناخته شده ژانر نیست.
همین که در افتتاحیه فیلم یک غریبه (سیسرو با بازی عیسی مصطفی) وارد یک شهر کوچک دورافتاده از مرکز میشود که کلانتر (با نقش آفرینی تحسین برانگیز گابریل برن) سمبل قانون و همه کاره آن است تماشاگر را از همان دقایق ابتدایی وارد فضای آشنای وسترنی و اتمسفری میکند که از «غرب وحشی» در حافظه سینمایی داریم ولی بنا به تغییرات ناشی از تغییر نسل ژانر سینمایی وسترن داستان دیگر به همان شکل و طریق آشنا پیش نرفته و تعمق بیشتر بر شخصیتها و شکلگیری یک بستر معمایی/جنایی جایگزین آن مختصات ثابت قدیمی میگردد.
اما فارغ از مقوله تطابق با ژانر، اگر بخواهیم در خود فیلم قتل در یلواستون سیتی دقیقتر شویم باید گفت که فیلم به رغم ضرباهنگ خوب و بازیهای قابل قبول و باورپذیری که شاهدشان هستیم از دو جا محل تأمل بیشتری است. اول اینکه تا نیمههای کار روایت به شکلی پیش میرود که تماشاگر و کاراکترها در کنار و دوشادوش هم با وقایع و جنایتهای پشت سر هم مواجه شده و فیلم بر بستر معمای کشف قاتل کاراکتر «رابرت دانیگان» پیش میرود.
تماشاگر تا قبل از وقوع قتل سوم (ایزابل استونز) در نوسانی از باور و یا عدم باور قاتل بودن «سیسرو» قرار دارد و فیلم با کدهای متناقضی که میدهد او را در تعلیقی قابل توجه و درگیر کننده قرار میدهد؛ به شکلی که نه میتواند ادبیات مودبانه و دانش فرد متهم به قتل (سیسرو) را نادیده بگیرد و نسبت به قاتل بودن او مطمئن باشد و نه در سوی مقابل میتواند از پیدا شدن کیسه طلا در اتاق او و سر و وضع قاتل مرموز که بسیار به طرز لباس پوشیدن سیسرو شباهت دارد بگذرد.
اما از لحظهای که فیلم بدون مقدمهچینیهای دارماتیک لازم، چهره و هویت قاتل (پسر کلانتر) در زمان قتل ایزابل را لو داده و تماشاگر را در وضعیت جلوتر بودن از فیلم قرار میدهد از اثرگذاری درام تا اندازههای قابل توجهی کاسته میشود. ای کاش گروه نویسنده داستان از ایده خوب قاتل بودن پسر کلانتر (جیمی با بازی نات ولف) استفاده بهتر و هوشمندانهتری میکردند تا یک سوم انتهایی فیلم به شکلی نمایشیتر، غیرقابل پیشبینیتر و جذابتر روایت شود.
نکته دومی که دقت بیشتری در روند نگارش داستان میطلبید به کمبود نیروهای برانگیزاننده لازم برای قرار دادن شخصیت کشیش و همسرش در وضعیت مدافعین اجرای عدالت برمیگردد. پرداخت داستان به گونهای نیست که مخاطب به نقطهای برسد که این میزان از قانونمداری و همدردی با متهم به قتل (سیسرو) را درک و بپذیرد. اتفاقی که با همین دادههای فعلی داستان هم امکان وقوعش در صورت پیشبرد فکر شدهتر داستان وجود داشت.
فارغ از این اشکلات متنی، فیلم قتل در یلواستون سیتی چند پرسوناژ زن شجاع و جسور دارد. همسر کشیش (آلیس)، دختر جوان (ژوزفین)، دختر اصطبلدار (ویولت) و حتی زن خائن و اغواگر (اِما دانیگان) همه و همه کاراکترهایی غیرمنفعل، تأثیرگذار و مهمتر از اینها هفت تیر به دست و ششلول بند هستند که با اکثریت قریب به اتفاق زنان وسترنهای قدیمی که تنها به کار پر کردن حفرههای داستانی میآمدند، قابل مقایسه نیستند و این برای فیلم و فیلمساز جوانش امتیاز کمی نیست.