صحنه زنی دومین ساخته علیرضا صمدی، آن طور که از مصاحبهها و گفتههای خود کارگردان برمیآید، محصول ساعتها تحقیق و پژوهش بر روی یکی از عجیبترین معضلهای اجتماعی این روزها یعنی تصادف ساختگی است که بسیاری را برای درآمدزایی از راه دریافت حق بیمه نقص عضو، وادار به خودزنی میکند. اما چیزی که بعد از دیدن فیلم خودنمایی میکند، نشان از تلف شدن ایده جذاب اصلی، در سایه دراماتیزه نشده تمام آن تحقیقاتی است که قرار بوده پیوند مناسبی میان وجه واقعگرایانه و بخش داستانپرداز سینمایی اثر را برقرار کند.
به نظر میرسد فیلمساز آنقدر شیفته ایده اصلی فیلمنامه شده که فراموش کرده آدمهای لاابالی که پول و درآمد چندانی برای یک زندگی آبرومند را به همراه ندارند و برای وعده غذایی خود مجبور از خوردن ساندویچ ارزان قیمت هستند، نمیتوانند نیمی از فیلم را با ماشین تویوتا این طرف و آن طرف بروند و نیمی دیگر را با یک جیپ آفرود
علیرضا صمدی با اتکا به فیلمنامه مبتنی بر خرده پیرنگی که در دست دارد، سعی کرده ضمن نمایش یکی از تازهترین پدیده اجتماعی این سالها که رنگ و بویی از خشونت را هم با خود به همراه دارد، رویکردی جامعه شناسانه هم به موضوع داشته باشد و در این مسیر کوشیده با استفاده از شخصیت یک مددکار اجتماعی (با بازی مهتاب کرامتی)، لایههای مختلفی از موقعیت ملتهب پیش رو را برای تماشاگر ترسیم کند. اما چیزی که فیلم «صحنه زنی» را از مقصود و مقصد اصلی فیلمساز دور نگه داشته است، همان نگاه کلیشهای و سطحی ضربه زنندهای است که مانع از عمق بخشیدن و ارتباط اثر با مخاطب میشود. به نظر میرسد علیرضا صمدی بیش از اینکه بخواهد کاوشی عمیق در متن و بطن یک معضل جدید اجتماعی کرده باشد، اسیر همان «لات گرافی» مد روزی شده است که برگ برنده خودش را در نمایش عربده کشی و دعوا و مرافعه لاتهای جنوب شهر میبیند و در این بین از تصویرسازی سکانسهای کلیشهای چون دعوا در قهوهخانه، نظرداشتن صاحبخانه به زن صیغهای که در انتها به ضرب و شتم خونین او منجر میشود، درکنار پارتیهای شبانه در خانههای شمال شهر که قرار است رقص دختر پسرهای جوان را به همراه یک موزیک امروزی به تماشاگر عرضه کند نیز غافل نمیشود.
به نظر میرسد فیلمساز آنقدر شیفته ایده اصلی فیلمنامه شده که فراموش کرده آدمهای لاابالی که پول و درآمد چندانی برای یک زندگی آبرومند را به همراه ندارند و برای وعده غذایی خود مجبور از خوردن ساندویچ ارزان قیمت هستند، نمیتوانند نیمی از فیلم را با ماشین تویوتا این طرف و آن طرف بروند و نیمی دیگر را با یک جیپ آفرود.
حتی پیچش انتهایی فیلمنامه که ردپایی از خیانت و پشت پا زدن را هم با خود به همراه دارد، در سایه انگیزههای نه چندان قانع کننده کاراکترها و شخصیتپردازی سطحی فیلمساز (که تمام نقشهای فیلم را در حد تیپهای آشنا به مخاطب معرفی میکند) تاثیر گذار از آب در نیامده است. در این بین فیلمساز به جای اینکه به طراحی حادثه مبتنی بر آشکار ساختن وجوه مختلف کاراکترهایش فکر کند، بیش از هر چیز به دام حادثه پردازیهایی از جنس لات گرافیهای مد روز افتاده تا با نمایش کتک کاری و دعوا و خونریزی و کلوزآپی از چهرههای خرد و خمیر شده، تماشاگر عاشق دعواهای جنوب شهر را سیراب کند.
ایستگاههایی همچون حضور یک زن جوان جذاب در میان دود قلیانهای یک قهوه خانه جنوب شهری که تمام مشتریانش را پسرهای عمدتا خلافکار آن منطقه تشکیل میدهند، نه کارکردی شخصیت پردازانه در فیلم پیدا میکند و نه میتواند موقعیت شخصیتها را در فضایی که در آن زیست میکنند به تماشاگر ارائه دهد. (بماند که مشخص نیست در سیستم واقعگرای مورد ادعای فیلمساز، کجا یک دخترمیتواند در میان نگاههای غریبههای بسیاری که در کافه جمع شدهاند با پسر محبوبش حرف از صیغه زده و فریاد بزند که من کجای زندگیت هستم؟!)
اما شاید مهمترین ضربه فیلم را نوع ارتباط میان اسد (سرکرده باند خلافکار) و لیلا (مددکار اجتماعی) به فیلم وارد کرده که در غیاب شخصیتپردازی مناسب و حوادثی که بتواند سیر پیشرفت رابطه آنها را به شکلی منطقی برای تماشاگر توضیح دهد، تنها به ردوبدل شدن دیالوگهایی بیربط و شعارگونه بسنده میکند. رویارویی دو کاراکتر در قالب شخصیتهایی متضاد و مقابل همدیگر که هر کس قرار است دیگری را ازسر راه خود کنار بزند، در انتها با یک تحول شبه فیلمفارسی، به نوعی عجیب از همدلی و رفاقت میرسد که جناب تبهکار قصه ما هیچ کسی را قابل اعتمادتر از او برای سپردن همه دارائیش نمییابد. اینکه یک مددکار اجتماعی تنها که زخم خورده از رابطه با همسر سابقش است، به این سادگی یک خلافکار را به خانهاش راه داده و با او درباره معضلات اجتماعی به گفتگو بنشیند، نه تنها هیچ نشانی از واقعیت اجتماعی امروز جامعه را با خود به همراه ندارد که تنها میتواند همچون نشانی از دیگر مولفههای فیلمفارسی که به سینمای به اصطلاح متفاوت امروز راه پیدا کرده است تعبیر شود.
پایان تحمیلی و به دور از منطق فیلم «صحنه زنی» که تنها به قصد درگیر کردن احساسات تماشاگر پایه ریزی شده است، در انتها بیش از آنکه بخواهد مخاطب را با خود همراه سازد، او را دچار سردرگمی کرده و با احساسی ناشی از یاس از به تیتراژ پایانی متصل میکند. گویی که نه تجربه تازهای از سر گذرانده و نه با طیف جدیدی از آدمهای اجتماع دور و اطراف آشنا گشته است. چرا که «صحنه زنی» علیرغم پژوهش پیش از تولیدش، در اجرا به عناصر دم دستی داستانگویی روی میآورد و قافیه را به تماشاگر باهوش میبازد.
فیلم خوبی بود ولی چرا ما بااسد ارتباط عاطفی برقرارکردیم کسیکه درهرصورت جنایت کاراست وبراماسبزواریها سوال است که سبزواری کثیفترین شخصیت فیلم ازکجادراومده…….