بردلی کوپر و جنیفر لارنس آنقدر از جذابیتهای بصری و حرفهای برخوردارند که حضور هر کدامشان در یک فیلم به تنهایی بتواند برای علاقهمندانشان وسوسهکننده باشد، چه رسد به اینکه تصویر هر دو کنار هم دیده شود. موضوعی که کارگردان فیلم سرنا Serena هم به آن واقف بوده و بر همین اساس زوج بازیگرش را انتخاب کرده است. اما از آنجا که قضاوت از روی ظاهر اغلب عاقبت خوشی ندارد، خیلی زود معلوم میشود که پیشداوری مثبت درباره این فیلم، تصور باطلی بیش نبوده است. سال ۲۰۱۴ هم آنها که فیلم را دیدند، خبرش را سریعا به کسانی که ندیده بودند رساندند تا فیلم با وجود این دو چهره جذاب، شکست سنگینی در گیشه بخورد.
سرنا اثری است ناامیدکننده درباره همه چیز و هیچ چیز. فیلم از روی رمانی با همین عنوان (نوشته ران راش) ساخته شده و بیشتر به تصویری کردن ناشیانه خلاصهای از کتاب شبیه است تا یک فیلم اقتباسی. بدون آنکه در تعریف این خلاصه داستان، زحمت روایت پیشینه شخصیتها را به خودش بدهد، یا به چرایی و چگونگی روابطشان بپردازد، یا اصلا یک خط روایی روشن را در پیش بگیرد.
در قصهای که «سوزان بیر» کارگردان فیلم نشان میدهد، قرار است پاسخ خیلی از سوالات را از نگاه بازیگران به هم پیدا کنیم. مثلا برای تصویر کردن عمق ارتباط ویژه بین سرنا و مرد راهنمای شکار، هیچ نمود بیرونیای وجود ندارد. مرد سکوتی مرموز دارد و نگاههایی مرموزتر به سرنا. توجهی دریده و بیپروا که از جانب سرنا هم بیپاسخ نمیماند. اما علت این رابطه و اینکه مرد چرا و چطور با یک نظر میفهمد سرنا همان «زن موعود» است، مشخص نیست
قصه با «جرج» (کوپر) شروع میشود که با لبخندی بر لب، از زدن شکاری کوچک خودداری میکند تا راهنما شکاری جاهطلبانه برایش بیابد: یک پلنگ. رفتاری که قرار است هم کاراکتر (احتمالا) زیادهخواه او را نشان دهد هم اراده قوی و البته شوخطبعیاش را. خصوصیاتی که توقع میرود در ادامه، مبنای شکلگیری داستان شود. همچنان که انتظار داریم، فیلم با جرج ادامه مییابد. با معرفی شرکت چوببریاش، نمایش حضورش در کارگاه (آن هم به شکلی که قابل تفکیک از کارگران نیست)، بیخیالی و اطمینانش در مقابل اخطار بانک درباره بدهیها، و رفتار قهرمانانه و هوشمندانهاش در نجات یکی از کارگرها، که بدون کمک او زیر سنگینی واگن باربری له میشد. همه اینها در کنار هم و در مدت زمانی کوتاه، شخصیت جرج را روشن میکند و نشانههایی از خط داستانیِ پیش رو به مخاطب میدهد. روایت همچنان پرشتاب پیش میرود تا جورج وارد رابطهای عاشقانه میشود. عشقی سمّی به «سرنا» (لارنس) که نه فقط زندگی جرج، که عاقبت فیلم را هم به هم میریزد و آن را دچار آشفتگی و اضمحلال میکند.
با ورود سرنا به زندگی جرج، دوربین به سمت زن میچرخد و مرد از مرکز روایت خارج میشود. حالا همه مسائل حول محور سرنا و روابطش با دیگران میگردد. آن هم بیآنکه معرفی درستی از او صورت گرفته باشد یا به او و این روابط نزدیک شده باشیم. این کوتاهی در معرفی، درباره دیگر شخصیتها هم صادق است. شریک جرج، به سرنا و جایگاه او نزد شوهرش حسادت میکند و از او کینه به دل میگیرد. موضوعی که انگار قرار است داستان را در مسیری تازه قرار دهد. اما کارگردان به خودش زحمتی برای معرفی او نمیدهد و علت حسادت مرد، غیرقابل درک باقی میماند. حتی از پیشینه ارتباط او با جرج هم چیز زیادی دستگیرمان نمیشود تا بر مبنای آن به فهمی از این حجم حسادت برسیم. علت رفتاهای دیگر شخصیتهای بهظاهر مهم فیلم هم نامشخص است و تقریبا همه چیز، به حدسیات بیننده و هوش داستانیاش واگذار میشود.
در قصهای که «سوزان بیر» کارگردان فیلم سرنا نشان میدهد، قرار است پاسخ خیلی از سوالات را از نگاه بازیگران به هم پیدا کنیم. مثلا برای تصویر کردن عمق ارتباط ویژه بین سرنا و مرد راهنمای شکار، هیچ نمود بیرونیای وجود ندارد. مرد سکوتی مرموز دارد و نگاههایی مرموزتر به سرنا. توجهی دریده و بیپروا که از جانب سرنا هم بیپاسخ نمیماند. اما علت این رابطه و اینکه مرد چرا و چطور با یک نظر میفهمد سرنا همان «زن موعود» است، مشخص نیست؛ زنی که طبق پیشگوییها قرار است جانش را نجات دهد. همچنان که گفته شد، کارگردان مسئولیت پاسخگویی به این سوالات و روایت خردهقصهها را بر عهده نگاهها گذاشته است. نگاه سرنا به راهنما، نگاهی که به معشوقه سابق جرج دارد، نگاه توام با تحقیرش به شریک جرج و… همگی قرار است بار داستانی فیلم و پیرنگ ضعیفش را به دوش بکشند. همه اینها در حالی است که مخاطب، همچنان هیچ شناختی از شخصیتها ندارد تا بتواند رفتارها یا نگاههایشان را توجیه، و اتفاقات آینده را پیشبینی کند. غریبههایی که تا آخر غریبه، گنگ و بیاهمیت باقی میمانند. رفتاری سهلانگارانه، آن هم در فیلمی که میخواهد شخصیتمحور باشد.
فیلم با پیرنگ ضعیفش مدام به طرح مسائل مختلف میپردازد، بی آنکه اتفاقات جدید را به قبلیها پیوند بزند یا توضیحی برای این پرشهای موضوعی داشته باشد. موضوعاتی که هر بار به نظر میرسد قرار است خط اصلی داستان را شکل دهند. مثلا موضوع بدهی جرج به بانک، طوری مطرح میشود که انگار از این به بعد قصه حول آن پیش خواهد رفت. ماجرای حسادت شریک جرج به سرنا هم سرفصلی تازه به قصه اضافه میکند. یا از موضوع درگیری جرج با شهردار بر سر تبدیل منطقه به پارک جنگلی، خط داستانی جدیدی به دنیا میآید. توجه (یا شاید ارادت، عشق، یا حتی وسواس فکریِ) راهنما نسبت به سرنا نیز خودش داستان دیگری است. موضوع معشوقه سابق جرج هم. اما کارگردان به هیچ کدام از این موضوعات نزدیک نمیشود و همه چیز پا در هوا و سردرگم باقی میماند. طوری که گرچه هر کدام از این خطوط منجر به اتفاقی در فیلم میشوند، اما چون نتیجه منطقی یک روند نیستند (یا لااقل این مسیر را در فیلم نمیبینیم)، همه چیز ناگهانی و مسخره به نظر میرسد.
وا دادن جرج در مقابل سرنا آن هم با شخصیت قویای که در ابتدای فیلم سرنا از او ساخته شده، حسادت ناگهانی و دیوانهوار سرنا به معشوقه سابق و جنونش در آدمکشی، سکوت کارگر و لو ندادن جرج، ماجرای کلاهبرداری مشترک سرنا و جرج و… همگی موضوعاتی هستند که ناگهانی و فیالبداهه در فیلم اتفاق میافتند، بیآنکه چرایی وقوعشان قابل درک و مشخص باشد یا توضیحی منطقی برایشان داده شود. نقطهعطفهایی متعدد که مدام شخصیتها (و مخاطب) را به سمت و سویی تازه پرتاب میکنند، اما هدفی برای این پرتابها در نظر گرفته نشده و بنا نیست موضوع خاصی را در دنیای سرنا دنبال کنند.