نقد و بررسی فیلم بدخیم

هیولای درون

بخش بزرگ سینمای ترس و دلهره از ابتدا بر بستری از تعارضات و ترس‌های روانی بشر شکل گرفته است. ترس‌ها، خشم‌ها، سرخوردگی‌ها و ناکامی‌ها، احساس ارزش‌ها و بی‌ارزشی‌ها و البته سرگشتگی‌ها و در هم پیچیدگی‌های روان بشر که همواره برای تک‌تک ما انسان‌ها در حوزه مسائل فردی مسئله‌ساز بوده است، در سینمای وحشت با اضافه شدن چاشنی اغراق، تمثیل و داستان‌پردازی، بهانه ساخت اثر مهمی در سینمای ترس و دلهره شده است. به دلیل همین پیوند با ذات روان بشر است که اصولا تمایل به تماشای فیلم‌های این‌گونه سینمایی در طول تاریخ وجود داشته و این آثار تولید شده‌اند.

مفهوم خودآگاه و ناخودآگاه در روانکاوی فرویدی نقشی کلیدی ایفا می‌کند و همین رویکرد با اندکی تغییر ولی در امتداد هم در نگاه یونگ در قالب سایه‌ها خودنمایی می‌کند. بعدتر هم در میان بزرگان روانشناسی بر بستر اصل محدود بودن آگاهی فرد از خود و عدم دسترسی شخصی به بخش بزرگی از روان، که عمده کنش و واکنش‌های فکری و رفتاری ما را شکل می‌دهد، این نظریات امتداد پیدا کرد و به سمت تکمیل و ارتقا حرکت کرد. اصل ماجرا از این قرار است که عمده شکل گرفتگی‌ها و تجربیات روحی و روانی ما از بدو تولد تا مرگ در بخشی از روان ما پنهان است و هم او کنترل زندگی روان-تنی ما را در دست دارد. این بخش در واقع همان بخش ناخودآگاه یا ناهشیار روان ماست. اساس کار روانکاوی هم بر آن است که با دسترسی به بخش ناخودآگاه به کمک خود فرد نسبت به شناخت جوانب ناپیدای آن و در ادامه بازنگری در آن حرکت کند و این همان روان‌درمانی است.

آنابل والیس در فیلم بدخیم

فیلم بدخیم به کارگردانی جیمز وان بر همین اساس شکل گرفته است. دختری به نام امیلی درگیر ماجرای ترسناک قتل و انتقامی می‌شود که توسط شخصیتی مخوف و نیمه آدمیزادی به نام گابریل رقم می‌خورد. در کشاکش تهدیدها و درگیری‌ها و حل معماها مشخص می‌شود که امیلی در بدو تولد به شکلی ویژه همزادی داشته که سال‌ها در سرش با او زندگی می‌کرده و بعدتر طی یک عمل جراحی بیرون آورده شده است. تمام قتل‌ها توسط همزاد امیلی که در سر او زندگی می‌کند، رقم می‌خورد. در واقع آن موجود اختیار بدن امیلی را در دست می‌گیرد و دست به اقدام می‌زند چون خودش بدن ندارد. طرح خلاصه داستان توسط این قلم با یک هدف انجام شد و آن ترسیم وضعیت سمبلیک داستان فیلم است.

مسئله کاملا بنیادی و کلیشه‌ای، اما در قالبی جدید، دوباره‌سازی شده است. برای درک بستر روانکاوانه اثر باید چند مولفه را در داستان در نظر گرفت. اول اینکه امیلی کودکی به‌سامانی نداشته و در کودکی سرپرستی‌اش توسط یک خانواده پذیرفته شده است. دیگر اینکه امیلی از ابتدا شخصیتی منزوی و درخودمانده دارد و نزدیک‌ترین دوستش گابریل است که در سر امیلی زندگی می‌کند. او به دلیل دوگانگی ذهنی‌اش هیچ‌وقت رابطه‌ای به سامان نداشته و حتی برای صاحب فرزند شدن هم مشکل دارد. امیلی دوسویه کاملا متضاد دارد، یکی سویه‌ای که او را شخصیتی مهربان و دلنشین نشان می‌دهد، یعنی رویه انسانی و اخلاقی و دیگری سویه شیطانی و خشن که از کشتن و آزار دیگران ابایی ندارد. مهم‌تر از همه ناآگاهی امیلی از بخش شیطانی روانش که بعد از مورد ضرب و شتم قرار گرفتن توسط شوهرش دوباره زنده می‌شود (در اثر ایجاد شکستگی در پشت سر) بی‌آنکه خود امیلی از آن باخبر باشد.

با کنار هم چیدن تمام این نشانه‌ها شکل و شمایل تمثیلی داستان بر مبنای قواعد پایه‌ای روانکاوی نمایان می‌شود. در واقع امیلی و گابریل به شکلی نمادین و فیزیکی شده، شمایل یک روان آسیب‌دیده از دوران کودکی است که خشم و نابسامانی‌های روانی بسیاری را به دوش می‌کشد. امیلی نماینده بخش خودآگاه و گابریل نماینده بخش ناخودآگاه روان شخصیت فیلم است. کلیت کشمکش‌های فیلم هم بر مبنای تعارضات میان بخش خودآگاه و ناخودآگاه شخصیت رقم می‌خورد. درمان هم زمانی رقم می‌خورد که با ورود عشق و توجه و مهربانی، بخش خودآگاه امیلی احساس ارزش و قدرت بیشتری پیدا می‌کند، با کمک دوستان پی به ابعاد بخش ناخودآگاه روان (در فیلم بخش ناپیدای مغز) که به‌واسطه سازوکارهای تدافعی روان، پنهان و فراموش شده بوده، می‌برد و درنهایت با تسلط بر خود موفق می‌شود بر تعارضات روانی‌اش فائق آید.

این‌همه درونمایه فیلم بدخیم را شکل می‌دهد. اثری که در جمیع جهات جز آثار به‌شدت متوسط سینمای وحشت تلقی می‌شود و اصولا حرف تازه‌ای در این‌گونه سینمایی برای گفتن ندارد اما این قابلیت را دارد که سرگرمی و هیجان که ویژگی ذاتی سینما و به‌طور خاص سینمای ترس و دلهره است را برای لحظاتی به مخاطبش منتقل کند.

بنر فیلم بدخیم

نظر شما چیست؟

ایمیل شما منتشر نخواهد شد

از اینکه نظرتان را با ما در میان می‌گذارید، خوشحالیم

fosil