لحظات زیادی در زندگی همه هست که درخششی ذهنی اتفاق میافتد و ایدهای به ذهن میآید که به نظر بدیع و جذاب میرسد، اما الزاما همه آنها به اتفاقی منجر نمیشوند؛ در واقع تعداد افرادی که بتوانند این ایدهها را بهدرستی سروشکل داده و کامل کنند زیاد نیست.
برای اصغر نعیمی کارگردان فیلم هایلایت هم احتمالا یکی از آن جرقهها اتفاق افتاده. از همانها که گمان میکنی «خودش» است. اما اثرش نشان میدهد که جزو گروه اکثریت است. گروهی که نمیدانند چطور و چگونه ایده را پرداخت و تکمیل کنند و در نتیجه با بیقیدی و سرسری همهچیز را درهمریخته تا هایلایت فیلمی خالی و بیجان شود.
نعیمی کارگردان فیلمهای بدنه است و این یکی هم با همین نگاه ساخته شده. اما انگار در این فیلم خواسته کمی جدیتر عمل کند و سراغ سوژهای رفته که نوعی تابوشکنی در خود دارد. موقعیتی که میتوانست او و فیلم را از یک گیشهایساز/ گیشهای صرف خارج کند: «مردی متاهل در یک تصادف به کما میرود. معلوم میشود زنی همراهش بوده که او هم در کماست؛ زنی «متاهل». حالا همسران این دو فرد خائن، تصمیم میگیرند از همسران خائنشان انتقام بگیرند». ایدهای جذاب که روی مرزهای خطوط قرمز سینمای ایران (خیانت زن متاهل و بخشیده شدنش) راهرفته اما خب از همین چند خط فراتر نرفته است.
ایده انتقام از خائنان عشقی البته سوژه تازهای نیست، اما به دلیل بار عاطفی پررنگی که دارد همیشه جذاب به نظر میرسد. بهخصوص در موقعیتی مانند این، که انتقام در یک مربع اتفاق میافتد و مسئله برای همه پیچیدهتر خواهد بود. از نمونههای موفق این موقعیت میشود به فیلم نوادگان اشاره کرد که در آن مردی خیانت دیده بهواسطه کما رفتن همسرش متوجه خیانتش شده و قصد دارد ته و توی این ماجرا را در بیاورد و انتقام بگیرد (مثل هایلایت)؛ زن مقابل اما حاضر به چنین کاری نیست و در نهایت طی تحولات روحی، مرد خیانت دیده زن و مرد را بخشیده و بیخیال انتقام میشود.
بدیهی است که هایلایت جز شباهت در ایده، در هیچ سطحی قابل مقایسه با فیلم الکساندر پین نیست، اما یادآوری نوادگان بهعنوان نمونهای با استاندارد قابل قبول، تهی بودن فیلم نعیمی را بیشتر روشن میکند. در فیلمهای کاراکتر محور (و نه اتفاق محور) مثل نوادگان که قرار است در آن فرد یا افراد دست به تصمیمی جدی و عمل بزنند؛ مهمترین کار فیلمنامهنویس پرداخت درست کاراکترها، طراحی و نمایش پیشینه آنها، انگیزهها، تلاطم درونی شخصیتها، نمایش تردیدها و رفتوبرگشتهای احساسی و عمق دادن به آنهاست. با شکلدهی درست اینهاست که فرد و اعمالش برای مخاطب باورپذیر شده، با او همراه میشود و چهبسا به کاتارسیس میرسد.
اما شخصیتها در فیلم هایلایت (مثل دیگر بخشها و عناصر فیلم) هیچ طراحی خاصی ندارند، بیریشهاند، رهاشده در سطح و باورناپذیر، جز عنوان شدن شغل یکی دو نفرشان هیچچیز ارزشمند یا بیارزش دیگری از شخصیتهای اصلی و فرعی نمیدانیم. هیچ به معنای مطلق و کامل. حتی معلوم نیست خانواده دارند یا نه. تعامل و کنش و واکنشی هم بین دو کاراکتر اصلی (سعید و لیلی) با خودشان و با دیگران شکل نمیگیرد بلکه چیزکی از شخصیتشان فاش شود. اینقدر که لااقل بفهمیم چند مرده حلاجند. فهم عملشان پیشکش!
بهاینترتیب تمام اشخاص فرعی، اضافه و قابل حذفاند. شاید بهجز جمشید هاشمپور که حضورش به اندک اتفاق و کنشی منجر میشود، پدر و مادر و برادر مرد در کما، و دوست لیلی در حد دکور صحنهاند. اینقدر بیخاصیت و زیادی که انگار کارگردان صرفا از ترس خالی نبودن صحنهها آنها را وارد قصه کرده. بیاینکه برایشان نقشه و برنامه و حتی دیالوگی داشته باشد.
علاوه بر این طراحی صحنه، میزانسنها و حتی دیالوگها هم سهلانگارانه و تکراری است. زل زدن در چشم هم، مبلمان قرمز در سکانس خلوت کردن سعید و لیلی، پیشنهاد و انتخاب قهوه ازجمله طراحی صحنه و میزانسنی است که نعیمی از میان تکراریترین کلیشههای موجود گلچین کرده و در فیلمش گنجانده است. رفتاری سرسری و بیتفاوت که در بازی گرفتن از بازیگران هم پی گرفته شده.
آزاده زارعی یکی از دو شخصیت اصلی از همان ابتدا تا انتهای فیلم در حالتی مسخشده باقیمانده. تقریبا بیهیچ فراز و نشیبی. غیر از همین حالت مسخشده که از قضا کار چندان سختی هم در بازیگری نیست (طرز تهیه: زل بزنید به یک نقطه، و مثل آدمآهنی لحنی یکنواخت به جملات بدهید، با کمترین حرکت سر و لب. مسخشده شما آماده است!) در موقعیتهای محدودی لحن و حالتش تغییر میکند که از قضا نباید بکند. مثلا جایی که قرار است برادرشوهر خبر حضور زن دیگری را به او بدهد چنان بیخیال است انگار از وسط مهمانی یا گپ و گفتی دوستانه کنارش کشیده تا مثلا سراغ فلانی را از او بگیرد، بیهیچ نشانهای از غم یا لااقل ادایش.
فیلم هایلایت حتی در انتخاب نام هم سهلانگار است. نام فیلم متظاهرانه و گیشهپسند است. ربط خاصی به فیلم ندارد و به آن سنجاق شده. نعیمی درست مثل کاراکتر فیلمش سعید که همهجا در پاسخ چرایی کارش میگوید «نمیدانم»، نمیدانسته با آن جرقه ذهنی اولیه چه کند. فقط میدانسته که نمیتواند قیدش را بزند و ترجیح داده همانطور لختوعور روی پرده سینما بفرستدش.