اندرزهای ساکت و خلوت
The Boy, the Mole, the Fox and the Horse را ببینیم یا نه؟
داستان این فیلم کوتاه حدودا نیمساعته، شبیه یک طی طریق است. لااقل برای ما که فرهنگ و ادبیات و تاریخمان با صوفیگری و عرفان گره خورده. این شباهت آنقدر زیاد است که میشود حدس زد «چارلی مکسی» نویسنده اثر، در نوشتن و تصویرسازی کتابش از فرهنگ شرق تاثیر گرفته.
روایت انیمیشن پسر، موش کور، روباه و اسب (The Boy, the Mole, the Fox and the Horse) با تصویر پسربچهای شروع میشود که در محیطی کاملا سفید و خالی، سرگردان ایستاده. خیلی زود میفهمیم که او خانهاش را گم کرده و در این لوح سفید بیانتهای برفی، نمیداند به کدام سمت برود. گویی استعارهای از گم شدن و سرگشتگی انسان معاصرِ در جستوجوی خویش،که به دنبال دستاویزی برای رسیدن به امنیت است.
این پسرک بیتجربه، ساکت و بینوا، هیچ نشانی از مسیر در دست ندارد و نمیداند از کجا و چطور باید شروع کند. استیصال او با پیدا شدن ناگهانی سر و کله دوستی، تا حدی مرتفع میشود. «مول» (یا همان موش کور) از زیر برفها سر برمیآورد و همچون مرشدی، خط کلی راه را نشانش میدهد. از اینجاست که سیر و سلوک پسر شروع میشود.
موش جملهای به پسر میگوید که خود پیشترها از زبان موش کوری دیگر (مرادی دیگر) آموخته بود: «دنبال کردن رودخانه به وقت گم شدن» که میشود آن را به همراهی و هممسیری با جریان زندگی تعبیر کرد. اما مشکل اینجاست که نه مرشد قبلی گفته رودخانه را در کدام مسیر دنبال کند، نه موش کور فعلی این موضوع را میداند.
هر دو صرفا جملهای حکیمانه بر زبان آوردهاند که بیهیچ توضیحی، قرار است راهنما باشد و چراغی را در مغز مخاطب روشن کند تا خودش به تحلیل و تفسیر و انتخاب برسد. موقعیتی که از قضا نمونههای مشابهش را زیاد در حکایات کهن اخلاقی و پندآموزمان خوانده و شنیدهایم. طنز ماجرا اینجاست که این جمله و جملات قصار دیگر، از دهان شخصیتی درمیآید که لزوما کامل نیست یا شهود خاصی ندارد.
حرفهای موش تنها دانهای است که میتواند در شورهزار یا زمینی حاصلخیز بیفتد. و اینجا انگار پسرک (یا مخاطب فیلم)، همان زمین بکر و حاصلخیزی هستند که این جمله ساده را چون پندی آویزه گوش میکنند. وگرنه موش کور آنقدرها هم خالی از اشتباه نیست؛ چیزی بیشتر از جلوی پایش را نمیبیند و میلش بیشتر به رسیدن به کیک است تا رساندن پسر به مقصد.
پسرک در پیمودن مسیر با مسائل و مشکلاتی مواجه میشود که همگی استعارههاییاند از چالشهای ذهنی و مواجهات درونی او با خودش. او به کمک مرشد و مرادش موش کور، هر وادیای را با موفقیت طی میکند و به مرور، بعضی از این مسائل که در بدو امر ترسناک و لاینحل به نظر میرسیدند، به دوست و همراه همیشگیاش بدل میشوند. به نظر میرسد که پسرک کمکم پختهتر شده و وجوه مختلف شخصیتش را (که در قالب کاراکترهایی حیوانی تجسم پیدا کردهاند) میپذیرد. الگویی که در نهایت رهرو را به سرمنزل مقصود میرساند و همچون خیلی از آموزههای عرفانی ما، سرانجام نشانش میدهد که مقصد خود او یا در خود اوست.
فارغ از این نگاه، رد پای سه عنصر شخصیتی «نهاد، خود و فراخود» (یا همان «اید»، «ایگو» و «سوپرایگو»ی) فروید را هم میتوان در پسر، موش کور و… دید. هر کدام از این عناصر در فیلم شکلی حیوانی به خود گرفتهاند تا به طور ملموستری این سه مولفه شخصیتی را به نمایش بگذارند. مولفههایی که هر کدام نقش متفاوتی در هدایت او دارند. «نهاد» موش کور است که از شروع مسیر با پسر همراه میشود. «خود» روباهی است که اول وجودش برای پسر پذیرفتنی نیست و کمکم پذیرفته میشود. و فراخود، اسب دانایی است که بناست از پسر محافظت کند.
فیلم از روی داستانی به همین نام ساخته شده که چارلی مکسی آن را برای کودکان نوشته. ظاهرا جناب چارلی ابتدا بخشهایی از تصویرسازیها و جملات قصار کتاب را در صفحه شخصیاش منتشر کرده و بعد که با استقبال زیادی مواجه شده، آن را به شکل کتاب درآورده. و بعد از انتخاب این داستان بهعنوان کتاب سال، تصمیم به ساخت فیلمی از روی آن میگیرند. کارگردان سعی کرده فضا و طراحی شخصیتها را عینا شبیه آنچه در کتاب بوده انجام دهد. فضایی خلوت و طراحیهایی با خطوط ساده (بهخصوص درباره اسب) که تا اندازهای یادآور نقاشی-خطهای آبرنگی ژاپنی نیز هست. برای هرچه بیشتر شدن تاثیرگذاری فیلم، در شب کریسمس از آن رونمایی شده تا مخاطب علاقهمند به چنین موضوعاتی را -که در جستوجوی معنای زندگی است- عمیقتر متاثر کند.
کل داستان پسر، موش کور، روباه و اسب در زمینهای سرد و برفی میگذرد و در آن خبر چندانی از رنگ نیست. تنها رنگهای موجود، تقریبا متعلق به همین شخصیتهای داستان است. با این حال کاراکترها چنان صمیمی و ارتباطشان به قدری صادقانه و آرامبخش است که اصلا سرمای فضا را احساس نمیکنیم. جملات همگی ساختاری مثبت دارند و بلااستثنا اندرزگونه و حکیمانهاند. جملاتی که قرار است به پسر، راه و روش زندگی و همدلی و پذیرش و مهربانی بیدریغ را نشان دهند. پندهایی که گرچه کلیشهای و نخنمابه نظر میرسند اما در عین حال سادهدلانه، لطیف و امیدبخشاند. از آن دست حرفها که اثری آنی و بهظاهر عمیق اما در عمل فراموششدنی و کوتاه روی مخاطب میگذارد.