این حجم از ستایشنامهنویسی و هیجان زدگی در نقد فیلم زالاوا، که در خوشبینانهترین حالت اثری متوسط با ضعفهایی آشکار در ساختار و متن است، هیچ نشانهای جز وخامت حال و روز این سالهای سینمای ایران را برای ما در بر ندارد. اینطور به نظر میرسد که در دوران حکمفرمایی کمدیهای سخیف و فیلمهای بزن در رویی که تنها برای گذران امورات روزمره و تبدیل پراید فیلمساز به پورشه تولید میشوند، مواجهه با فیلمی در حد و اندازههای زالاوا، به راحتی میتواند بسیاری را هیجانزده کرده و با ذکر عباراتی چون ژانر وحشت و فیلم ترسناک و… آن را همچون کشفی کمیاب به دیگران هم توصیه کنند.
اما واقعیت این است که در اولین ساخته بلند ارسلان امیری، نه خبری از وحشت هست و نه نکته خاصی برای ترسیدن وجود دارد. فیلم بیش از آنکه به این دست از عبارات وابسته باشد، میکوشد درامی کلاسیک و شخصیت محور از جنس تقابل فرد با جمع تولید کند که قرار است عقاید و رفتار هر دو طیف ماجرا، موتور محرک قصهگویی فیلمساز ما را پیریزی کند.
اما متاسفانه کارگردان و فیلمنامهنویسان همراهش، با نشانههایی از سردرگمی و بلاتکلیفی از مقولهای چون درهم تنیدن ژانرها و تولید اثری مولتیژانر، نه در ساختار قصهگویی و درام کلاسیکش به نتیجه مطلوبی میرسند و نه در ایجاد و انتقال رعب و وحشب به موفقیتی دست پیدا میکنند.
شاید پاسخ این بیسرانجامی و خنثی بودن بسیاری از لحظات فیلم را بتوان در تیتراژ فیلم جستجو کرد، جایی که نام تهمینه بهرام، آیدا پناهنده و ارسلان امیری بعنوان نویسنده به مخاطب معرفی میشود. به نظر میرسد هرچقدر در هالیوود کار گروهی برای نوشتن یک فیلمنامه منسجم به نتیجه مطلوب و درخشانی رسیده است، در ایران و به دلایل گوناگون چنین راه و روشی معمولا به نتایج در خور اعتنایی منجر نشده است.
اینجاست که طراحی سکانسهای طولانی و کسالتباری که قرار است دلهره و وحشت را به مخاطب القا کند، به ایدههای نخنما و کلیشه شدهای مثل صدای گربه در تاریکی شب و بسته شدن ناگهانی پنجره در آن پاسگاه دور افتاده منتهی شود که تنها میتواند نوجوانهای دوازدهساله را دچار آشوب و اضطراب نماید. زالاوا در تمام لحظاتی که میکوشد با اتکا به تکرار مکرر حضور جن در روستایی دورافتاده تماشاگرش را مرعوب کند، از الگوهای ساختاری زی موویهای پنجاه سال پیش پیروی کرده و همچنان ترس را در دل تاریکی (نگاه کنید به فصل کلیشهای و بارها دیده شده سرگردانی شبانه سرباز در روستا که با مشاهده یک سایه به زمین خورده و چراغ قوهاش بر زمین میافتد) و با نشانههایی بارها تعریف شده جستجو میکند. درست است که پیروی از الگوهای ژانری، به ناچار ما را به استفاده از یکسری کلیشهها میرساند اما طبیعی است که یک فیلمساز خوش فکر میکوشد اجرایی متفاوت از مولفههای همیشگی ژانر به مخاطب خودش ارائه دهد. کاری که به نظر میرسد ارسلان امیری و دیگر همکارانش توجه چندانی به آن نداشتهاند.
زالاوا در راستای روایت داستانی خودش هم دچار نقصها و حفرههای گوناگونی است که مخاطب ریز بین را در درک منطقی حوادث و رویدادها دچار تردید میکند. این تردید از همان ابتدا و با نمایش سکانسهای اولیه در پیش چشم تماشاگر خودنمایی میکند. جایی که جمعآوری اسلحه بومیان منطقه توسط رئیس پاسگاه، او را در معرض این اتهام قرار میدهد که باعث مرگ دختر یکی از اهالی شده است. چرا که آنها به رسم همیشگی با زدن یک گلوله به پای فرد جن زده، میتوانند جن را از بدن او خارج کنند اما حالا و در نبود تفنگ، مجبور بودهاند این کار را با چاقو انجام دهند و دختر ازترس دیدن چاقو، دست به فرار زده و از بلندی سقوط میکند و میمیرد! خب سوال سادهای که این وسط پیش میآید این است که آیا فیلمساز ما گمان میکرده دختری که از یک دشنه ترسیده و فرار کرده است آیا با آغوش باز به سراغ گلوله اسلحه میرفته است؟ آیا منطق دراماتیک قصه میتواند تا این اندازه سست و بیبنیاد باشد؟
جالب اینکه همین ماجرای توقیف اسلحه و مرگ دختر یکی از اهالی است که رئیس پاسگاه را از ماموریت خود خلع کرده و او را وادار به ترک روستا میکند. در کنار هم قرار دادن این صحنهها به این معنا است که یک کنش غیر منطقی در فیلمنامه (مقصر بودن رئیس پاسگاه در مرگ دختر) تمام مسیر روایی اثر را تحت تاثیر قرارداده و ادامه آن را دچار لکنت میکند. حال کمی بعد همان فرد نظامی که مخالف خرافه گرایی و حضور جن در روستا است، با کت و شلوار شیک خودش آماده کوچ کردن از روستا است که با صدای فریادهای یکی از اهالی که از حضور جن به او خبر میدهد به ناگهان از رفتن منصرف شده و با پوشیدن دوباره لباس نظامی به سراغ جن میرود!
زالاوا در این مسیر و در طراحی حوادثی که بتواند انگیزهها و دغدغههای درونی کاراکتر اصلیاش (رئیس پاسگاه) را برای تماشاگر آشکار کند، چندان موفق عمل نمیکند. حتی آنجایی که میکوشد قاطعیت او را در نپذیرفتن حضور جن با باز کردن سنجاقی که به گفته آمردان عامل نجات او بوده است نشان دهد، باز هم فراموش میکند که کمی پیشتر او را با نگرانی و اضطراب غیر قابل وصفی به مطب معشوقهاش کشانده تا شیشهای که جن در آن محبوس شده است را از داخل کیف کاری او بردارد!
جدای از پایان تحمیلی و متاثر از فیلمهای هندی که معشوق را بر اثر یک تیراندازی ناگهانی به مسلخ میفرستد، (بگذریم از سکانس کسالتبار و طولانی به ظاهر عاشقانهای که مشخص نیست کاراکتر اصلی با نگاه پر از ترحم خودش و ذکر داستانهایی درباره یتیم بودنش به دنبال چه چیزی است که شب را تا صبح بدون اینکه تلاشی برای همراهی دختر با خود بکند، به شکل تمام وقت فقط مشغول به داستانگویی است) مخاطب حق دارد این پرسش را داشته باشد که چرا آمردان بعد از اینکه نسبت به حبس کردن دوباره جن شک و تردید دارد، چرا همانند قبل شیشه را پرتاب نمیکند که در صورت شکسته نشدنش از حضور جن درون شیشه باخبر شود؟! آیا باید حتما برای سکانس انتهایی مقادیر لازمی تیراندازی و مرگ و آه و ناله داشته باشیم تا فیلمساز به مقصد و مقصود اصلی خودش برسد؟
زالاوا علیرغم وجوه تکنیکی بارزش که خبر از تسلط فیلمساز به ابزار کاربردی سینما میدهد، اما در متن، ساختار و فضاسازی، اثر چندان قابل اعتنایی به نظر نرسیده و قطعا با فروکش کردن گردوغبار ستایشنامهنویسی در این روزها، به جایگاه اصلی خودش در تاریخ سینمای ایران بازخواهد گشت.