هر روز منتظر بودم اخراجم کنند
آلانا هایم تنهایی نواخت. این موسیقیدان ۲۹ ساله به عنوان عضوی از گروه موسیقی سهنفره پاپ راک «هایم»، در کنار دو خواهر بزرگترش دنیئله و اِسته، گیتار و ارگ مینواخت؛ از زمانی که نوجوان بودند و در «دره» (دره سن فرناندو که مسکونی است و در لسآنجلس قرار دارد) بزرگ شدند؛ اما وقتی پل تامس اندرسن فیلمساز که چند ویدیوی موسیقی این گروه را کارگردانی کرده است، از او درخواست کرد تا اولین تجربه بازیگریاش را در «لیکریش پیتزا» (Licorice Pizza) داشته باشد – که داستان دوران بلوغ نوجوانی را در دهه ۱۹۷۰ روایت میکند – آلانا هایم نمیتوانست فرصت همکاری با یکی از بزرگترین کارگردانان سینمای جهان را از دست بدهد؛ احساسی که جان سی. رایلی، دیگر بازیگری که بارها با پل تامس اندرسن همکاری کرده، بهخوبی آن را درک میکند.
- جان سی. رایلی: باعث افتخارم است که اینجا هستم. میتوانی خوانندگان را کمی در جریان رابطهات با پل توماس اندرسون قرار بدهی؟
آلانا هایم: مادرم در یک مدرسه ابتدایی از محله «استودیو سیتی» (در شهر لسآنجلس) معلم هنر بود. از حالای من جوانتر بود و فقط به این خاطر شغلش را به دست آورده بود که معلم قبلی در پارکینگ، دچار حمله قلبی شده بود. پل یکی از دانشآموزان او بود.
- وای خدای من! سرنوشت…
در تمام زندگیام هر وقت که «شبهای خوشگذرانی» (Boogie Nights) یا «خون بهپا خواهد شد» (There Will Be Blood) را تماشا میکردیم، مادرم میگفت: «من به این آدم درس دادم. او هنرمند است به خاطر من.»
- پس برای کسانی که نمیدانند پل اندرسون چطور شروع کرد به کارگردانی ویدیوهای موسیقی گروه هایم، جواب این است که او مادرشان را میشناخت.
دقیقاً اما نه کاملاً. زمانی که نسخه طولانیتر «تا ابد» را روی لوح فشرده (سیدی) منتشر کردیم، پل یکی از ویدیوهای ما را دید. او در یک مهمانی دربارهاش صحبت میکرد که فردی آدرس پست الکترونیکی (ایمیل) ما را به پل داده بود و او در نهایت، ما را برای شام به خانهاش دعوت کرد. ما هم ابتدا تصمیم گرفتیم به او نگوییم که مادرمان به او هنر یاد داده است. خیلیها وقتی بزرگ میشوند از معلمهای خود بیزار میشوند.
نقد یحیی نطنزی بر فیلم لیکوریش پیتزا
- پس اصلاً نمیدانست؟
نه! مادرم همیشه حکم دوشیزه رُز را برای او داشت. قرار نبود حرفی بزنیم تا اینکه اِستهی دهنلق همه چیز را لو داد. پل هم برای چند دقیقه ناپدید شد و سپس با یک نقاشی از کوهستان فیلم «برخورد نزدیک از نوع سوم» (Close Encounters of the Third Kind) بازگشت که آن را در کلاس مادرم کشیده بود. ما هم پس از ساخت فیلم کوتاهمان «ولنتاین»، دیدار مادر و پل را ترتیب دادیم.
- من پل را از زمانی میشناسم که هنوز اولین فیلمش را کارگردانی نکرده بود و همیشه خیلی شخصی و پارانویایی عمل میکرد. او ترجیح میدهد جادوگر مرموزی باشد در پشت پردهی همه فیلمهایش. مطمئنم همین الان اگر بفهمد ما داریم دربارهاش صحبت میکنیم، صورتش دچار پرش عضله میشود. وقتی برای دیدار سر صحنه فیلم آمدم و متوجه شدم همه بچههایش در فیلم حضور دارند و تو هم نقش اصلی را بازی میکنی، احساس کردم با خودش گفته: «به درک، این حقیقتِ من و زندگیام است.» چهطور شد در این فیلم بازی کردی؟
شاید کووید مهمترین دلیلش باشد اما سخت است بگویم چهطور اتفاق افتاد. وقتی فیلمنامه را برایم ایمیل کرد با خودم گفتم حتماً برای هر سه نفرمان فرستاده است. عاشق داستان شدم، بهخصوص اینکه شخصیتم اهل «دره» بود. همان شب سه بار فیلمنامه را خواندم و تا ساعت پنج صبح بیدار بودم. پس از آن وقتی نظر خواهرانم را درباره آن جویا شدم، گفتند: «داری درباره چی حرف میزنی؟»
- از این فیلم به عنوان نامهای عاشقانه به «دره» در دهه ۱۹۷۰ یاد خواهد شد که همین هم هست. پل بهقدری شیفته «دره» است که حتی جزییات ریزش در آن برهه زمانی را هم درآورده است؛ اما تو از او خیلی جوانتری و در نتیجه، نسخه متفاوتی از این مکان را میشناسی. فیلمنامه برایت قانعکننده بود؟ چون نسخهای از این محله را ترسیم میکند که تو هرگز آن را در واقعیت تجربه نکردهای.
خواهرانم و من در «دره» زندگی کرده و هوای آن را تنفس کردهایم. در دهه ۱۹۸۰ بدنام شد اما من با دوست داشتن آن بزرگ شدم چون همه از آن متنفر بودند؛ و این به شکلی عجیب باعث میشد که به احساس خودم بنازم. در ضمن آن قدر شیفته دهه ۱۹۷۰ به عنوان یک دوره هستم که زندگی کردن در تابستانی از آن، واقعاً برایم سرگرمکننده و باحال بود.
- پیش از این بازی کرده بودی؟ مثلاً در نمایش مدرسه؟
دو بار نقش ساحره بدجنس غرب (از سرزمین آز) را بازی کردم… فقط میخواستم مردم را بخندانم.
- پس برایت خیلی عجیب نبود که پل خواست در فیلمش بازی کنی؟
البته که بود. من از بازی در نمایشهای دبیرستان گفتم. بازی در یک فیلم سینمایی واقعاً کاری نبود که تصورش را میکردم. اولین باری که پل گفت «حرکت!» کمی خودم را خیس کردم و همینجور به دوربین زل زدم.
آلانا هایم: «رویکرد من به این پروژه مثل رویکردم به موسیقی بود. حتی زمانی که اجراهای ما در صدر خبرها بود و برنامه اصلی به حساب میآمد، متقاعد شده بودم که مردم فقط میآیند شروع کار را ببینند و اگر خوششان نیاید خیلی زود سالن یا محوطه را ترک خواهند کرد. در مورد بازیگری هم هر روز با انتظار اخراج شدن، سر صحنه حاضر میشدم»
- بازیگری را چهطور دیدی؟
رویکرد من به این پروژه مثل رویکردم به موسیقی بود. حتی زمانی که اجراهای ما در صدر خبرها بود و برنامه اصلی به حساب میآمد، متقاعد شده بودم که مردم فقط میآیند شروع کار را ببینند و اگر خوششان نیاید خیلی زود سالن یا محوطه را ترک خواهند کرد. در مورد بازیگری هم هر روز با انتظار اخراج شدن، سر صحنه حاضر میشدم.
- «آنها متوجه خواهند شد.»
حتی روز آخر فیلمبرداری هم پرسیدم: اخراج شدم؟
- اخراج یک بازیگر واقعاً پرهزینه است.
خوشحالم که اخراجم نکردند چون بازیگری، واقعاً باحال است و میچسبد.
- من یک سگ پیرم. زمانی که اولین فیلمم را با پل کار کردم، او جوانترین فرد حاضر سر صحنه بود. زیباست که حالا نسل جدیدی در خدمت خلق نگاههای خاص او قرار گرفتهاند؛ اما بیخیال پل، بیا درباره کوپر (هافمن) صحبت کنیم. شما دوتا در جریان این فیلم واقعاً با هم پیوند خوردید. احساس میکنی شما مثل دو سرباز گرفتار در سنگر بودید که به دلیل خطر مفرط شرایطتان به هم نزدیک شدید؟ من این احساس را نسبت به پدر کوپر، فیلیپ سیمور هافمن، داشتم زمانی که با هم در نمایش «غرب حقیقی» (True West) بازی کردیم. ما در هر مرحله از کار پشت هم بودیم.
بهطور حتم من و کوپ هم اینطور بودیم. هیچیک از ما تجربه بازیگری نداشت و در نتیجه، همه چیز برای ما اضطرابآور بود. هر شب با هم تماس میگرفتیم و میگفتیم: «ما بدترین هستیم. باید چه کار کنیم؟» بهرهمندی از این تجربه در کنار او، بزرگترین موهبت ممکن بود. بهعلاوه، از لحظهای که دورخوانی فیلمنامه را با هم تجربه کردیم، خیالمان از برقراری ارتباط با هم کاملاً راحت شد.
- ویدیوهایی که پل از تو و کوپر به عنوان آزمون بازیگری گرفته است واقعاً قابل ستایشاند.
من از طرفداران دوآتشه بیتلز میترسیدم که پس از نمایش و عرضه فیلم به سراغ کوپر بروند. برای همین به او گفتم: «حالا تو سه خواهر بزرگتر داری که هوای تو را دارند.»
- و همان طور که اشاره کردی این اولین بار است که من هم تو را بدون خواهرانت میبینم. شما رابطه خیلی خوب و نزدیک و صمیمیای دارید. تا امروز آرزو نکردی آنها کمتر به تو کار داشته باشند؟
خانواده ما خیلی نزدیکاند. اگر خواهرانم نبودند احتمالاً الان اینجا نمینشستم و با شما صحبت نمیکردم.
- دارم درباره لحظههایی صحبت میکنم که هر کسی دوست دارد تنها باشد و تجربهای را بدون کسانی داشته باشد که هر لحظه کنارش هستند و نظری دارند.
موقع ساخت این فیلم واقعاً تنها بودم که خودش یک تجربهی بزرگشدن واقعی بود. دو خواهر بزرگترم همیشه حامی اصلی من در زندگی بودهاند، پس خیلی ناراحتکننده بود که نمیتوانستند اینجا هم به داد من برسند. در ضمن، دیگر نمیتوانستم آنها را مقصر بدانم و مثلاً بگویم: «دنیئله بود، نه من.» هر روز باید سر صحنه حاضر میشدم، دقیقاً میدانستم چه کار میکنم و در کل، روی پای خودم میایستادم.
- این انرژی واقعاً از تو به شخصیت منتقل میشود. من پس از تماشای فیلم افسرده شدم با اینکه فیلم درباره یک رابطه بسیار شیرین و معصومانه است. فکر میکنم دلیل این احساسم به شخصیت تو برمیگردد که واقعاً از بسیاری جهات سرگشته و گمشده است. او دائم میخواهد در مورد چیزی – هر چیزی – به یقین برسد اما موفق نمیشود. یادم میآید که در جوانی این احساس را تجربه کردم. به جدایی احساسیات از خانواده در طول این تجربه اشاره کردی. چهقدر خودت را به این شخصیت نزدیک دیدی؟
من آشکارا شباهتهای زیادی به شخصیتم در فیلم دارم. در آستانه سیسالگی قرار دارم و خیلی به سالهای اول این دهه از زندگیام فکر میکنم که سنوسال شخصیتم در فیلم است. اصلاً به یاد ندارم چه میکردم. خوشبختانه کاری داشتم که انجام بدهم اما اجرای موسیقی برای گذران زندگی خیلی جنونآمیز است و طردشدنهای زیادی به همراه دارد. نمیتوانم بگویم کاری که میکردم برایم رضایتبخش بود یا نه. شما در این سنوسال مسیرهای بسیار زیادی را تجربه میکنید تا اینکه راه و سبک زندگیتان را پیدا کنید.
- به نظرت پل این را در تو دیده بود؟
بخشهایی از شخصیتم در فیلم، اصلاً به من شباهتی ندارند، مثل بدجنسیهای این زن جوان؛ اما نقش مرا در این مسیر جلو میبرد که زیبا بود. به عنوان مثال، من باید کامیونی را دنده عقب میراندم. اگر کسی چنین درخواستی از آلانا هایم بکند و بخواهد بدون خوردن به خودرو یا فردی چنین کاری کند، جواب منفی میشنود؛ اما من پا به قلمرویی گذاشته بودم که با خودم میگفتم: «شاید من نتوانم چنین کاری کنم اما او میتواند.»
آلانا هایم: «میدانید چرا دندانهای بیقاعده دارم؟ وقتی ۴ سال داشتم، کلاس باله میرفتم و کنار میلهها پرش میکردیم. دندانهایم به میلهها خورد و لبپر شدند اما اصلاً بهشان فکر نکردم. وقتی مادرم پس از کلاس دنبالم آمد، به او لبخند زدم و او گفت: «چی شده…!» برای من مهم نبود اما او از خود بیخود شد. برای همین مجبور شدم ارتودنسی کنم تا بهتر شوند»
- اینکه پل کسی را اینطوری دوست داشته باشد واقعاً شورانگیز است. تو با اینکه احساس میکردی قادر به انجام این کار نیستی ولی به نظر میرسد که پل به تو باور داشت. میدانم چه احساسی دارد زمانی که پل تماشاچی توست و فکر نمیکنم بهتر از این ممکن باشد.
من هرگز در زندگی فکر نمیکردم که روزی در یک فیلم بازی کنم. وقتی فیلمبرداری تمام شد به او گفتم: «تو بُعدی از مرا دیدی که من همیشه امید داشتم روزی ظهور کند؛ اینکه استقلال پیدا کنم و مستقل کاری را انجام بدهم؛ و تو سالها پیش از آن که من آمادگی چنین وضعیت و کاری را پیدا کنم، این بُعد وجودیام را بیرون کشیدی.»
- میدانی بازیای که در این فیلم ارایه دادهای چهقدر دشوار است؟ بهخصوص زمانی که در مورد خودت چنین احساسی داری؟
مثل یک مسأله کیهانی است؛ دو شخصیت دیدار میکنند و زندگیهای آنها تغییر میکند. این احساسی است که نسبت به پل و کوپر دارم. من با آنها ملاقات کردم و زندگیام دگرگون شد. کل فیلم نیز درباره همین موضوع است.
- وقتی پل ویدیوی اولین آزمون بازیگریات را برای من فرستاد، گفتم: «رفیق، اگر میتوانی کاری بکنی که آنها اینقدر آزاد و رها باشند، فکر میکنم فیلمت را ساختی.» حتماً شنیدی که میگویند: «نمیتونی ازش چشم برداری.» من این احساس را قبلاً تجربه کردهام، موقع تماشای آتش شومینه یا یک نوزاد، اما بهندرت آن را در مورد بزرگسالان تجربه کرده بودم. وقتی سر صحنه آمدم، به خاطر دارم که آنجا نشسته بودم و انگار به نمایشگر چسبیده بودم، حتی بین برداشتها. جایی رو به پل کردم و گفتم: «نمیشود چشمهای لعنتی را از این خانم کند.» و او جوری مرا نگاه کرد که تأیید حرفم را گرفتم.
وای خدای من.
- تنها بازیگر دیگری که چنین احساسی را در من به وجود میآورد واکین فینیکس است. تماشای او مثل تماشای راکونی است که زبالهها را زیرورو میکند. او حالا قرارست چه کار کند؟ وقتی چنین اتفاقی در جریان است چرا جای دیگری را تماشا کنم؟ آلانا، واقعاً سخت است که چنین انرژیای را مقابل دوربین حفظ کرد. این را از دلقک پیری مثل من قبول کن. چند بار عاشق شدی؟
همیشه به این موضوع فکر میکنم. فکر میکنم یک بار عاشق شدهام. ۱۰ سالی میشود و من هنوز، هر روز، به او فکر میکنم. البته جواب نداد چون زمانبندیمان جور نشد. خیلی خوشاقبالی است که زمانی عاشق شده باشی.
- دوست داری دنیا چه چیزی را درباره تو بداند که فکر میکنی شاید از آن باخبر نباشد؟
ایکاش گوشهگیرتر از الانم بودم. فکر میکنم غافلگیرکنندهترین موضوع درباره دو سال گذشته – و قبل از این فیلم – این است که آدمی که در اواخر دهه سوم زندگیام بودم همان کسی است که همیشه میخواستم باشم. این تجربه همه چیز را زیر و رو کرد؛ و برای من بسیار تکاندهنده بود.
- این طور احساس نمیکنی که ناگهان با بازی در نقش اصلی یک فیلم، سلسله مراتب خانوادگی هم باید تغییر کند و مثلاً برعکس شود؟
همه چیز دقیقاً همان است. من هنوز خادم هستم و استه هنوز رییس؛ و دنیئله هنوز نابغه مرموز. احساس میکنم بازیگران میخواهند موسیقیدان شوند و موسیقیدانها میخواهند بازیگر شوند. هر یک از ما میخواهیم دزدکی نگاهی زیر پرده دیگران بیندازیم.
- بازیگری به خلق موسیقی شباهت دارد؟
در ذهنم مترونومی (ابزاری تمرینی برای حفظ ریتم یک قطعه موسیقی) وجود دارد که دائم صدایش را میشنوم. گفتوگوها ریتمی دارند. شما نمیخواهید وسط حرف دیگران بپرید یا بیش از حد سریع صحبت کنید. بازیگری برای من، به شکل بسیار عجیبی، مثل خلق موسیقی به نظر میرسد.
- من تا پایان فیلمبرداری تو را سر صحنه میدیدم و سپس مدت کوتاهی پس از آن بود که در مراسم گرمی قطعهای را اجرا کردی. به خاطر دارم که با خودم گفتم: «لعنتی، منصفانه نیست. او هم جلوی دوربین درخشان است و هم روی صحنه همه را تحت تأثیر قرار میدهد.»
درست برگشتم سر کار روزمرهام.
- که در آن عالی هستی. یک سؤال بیربط و فرعی. من دندانهای کجی دارم و به عنوان بازیگر، گاهی وقتها دندان مصنوعی میگذارم تا آنها را بپوشاند؛ دندانهایی که باعث میشود به شکل متفاوتی لبخند بزنم. دندانهای تو هم کمی کج هستند. تا حالا به درست کردنشان فکر کردهای؟
میدانید چرا دندانهای بیقاعده دارم؟ وقتی ۴ سال داشتم، کلاس باله میرفتم و کنار میلهها پرش میکردیم. دندانهایم به میلهها خورد و لبپر شدند اما اصلاً بهشان فکر نکردم. وقتی مادرم پس از کلاس دنبالم آمد، به او لبخند زدم و او گفت: «چی شده…!» برای من مهم نبود اما او از خود بیخود شد. برای همین مجبور شدم ارتودنسی کنم تا بهتر شوند. حالا هم مثل بچهها کمی دندانهای بیقاعده دارم که بینشان فاصله افتاده است.
- من همیشه در مورد دندانهایم خجالتی بودهام. بیشتر وقتها نیشخندی میزنم تا آنها را نمایش ندهم. یک بار به پل گفتم میخواهم این دندانها را درست کنم که بهم گفت: «برای چی؟ عقلت را از دست دادی؟ این همان چیزی است که تو را تو کرده.» واقعاً به نظر میرسد او هیچ توجهی به نقصهای زیبایی آدمها ندارد؛ و این مضمونی تکرارشونده در فیلمهای او هم هست.
بله، کاملاً همینطور است. من هم درباره دندانهایم با او صحبت کردم چون در فیلم، اصلاً نمای بسته از دندانهای من داریم.
- من هم این را تجربه کردهام دختر؛ و دندانهای من واقعاً داغون و بدتر از تو هستند.
من هم متوجه شدم دندانهایم همین شکلی هستند و حالا به همان شکل نگهشان داشتهام.
منبع: مجله «مصاحبه»