فرانک و جو هاردی برای تعطیلات تابستان به شهر کوچکی به نام «بریجپورت» می روند تا بتوانند پرده از یک راز خانوادگی بردارند.

فنتون برای جستجوی روپرت خان گمشده از شهر خارج می شود. جو پیامی را برای غریبه ای ارسال می کند.

یک مرد ترسناک، جو را به کارناوال می رساند. فرانک در تلاش است تا دلیل علاقه لورا به فروریختن یک معدن قدیمی را بفهمد.

جو سعی می کند ارتباطش با یک جنایتکار را پنهان کند. فرانک در حالی که تحقیقات لورا را دنبال می کند، متوجه می شود که مادربزرگش به او دروغ می گوید.

پس از آن که فرانک و جو تلاش می کنند تا خریدار یک شی دزدیده شده را فریب دهند، متوجه می شوند که توسط شخصی که گمان می کردند مُرده، تعقیب می شوند. آن ها از ورود دوستانشان به تیم استقبال می کنند.

فرانک و کالی در طول مطالعه برای آزمون ورودی یک مدرسه خیلی خوب، به یکدیگر نزدیک تر می شوند و رازهای بیشتری میانشان افشا می شود. فنتون گام موفقیت آمیز دیگری در تحقیقاتش بر می دارد.

فرانک و کالی از راز پشت «روزگریو» پرده بر می دارند و می فهمند که تحقیقات لورا از دوران دبیرستان آغاز شده است. در همین حین، جو در تلاش است تا اثبات کند که توطئه به وجود آمده با کارهای پلیس محلی ارتباط دارد.

پسران به مدرسه بر می گردند اما فرانک و کالی نظرات مختلفی نسبت به دانش آموز دارند. فرانک اطلاعات بیشتری را درمورد لورا به دست می آورد.

فرانک و جو، یک سری حقایق را برای مادربزرگشان بازگو می کنند و پرده از راز بزرگی که مدت هاست در خانه او پنهان است، بر می دارند.

تنش ها میان چت، کالی، فرانک و استیسی به نقطه اوج خودش می رسد.

دوستی بیف و جو در شرایطی که گیرافتاده و گم شده اند، مورد آزمایش قرار می گیرد. فرانک تنها در صورتی میتواند آن ها را پیدا کند که اسرارش را برای کسانی که بهشان اعتمادی ندارد، فاش کند.

گلوریا قدرتش را بازیابی می کند. فنتون با دیدن پسرانشان آن هم درست در میانه کشف رازهای قدیمی، حیرت زده می شود. فرانک با افرادی دور از انتظار متحد می شود و وقایع خاصی به وقوع می پیوندند.

پسران هاردی و گروهشان در حال انجام یک مأموریت جسورانه هستند تا بالاخره حقیقت را کشف کنند اما آیا با فاش شدن حقیقت، آن ها می توانند با قدرت تاریکی که خارج از کنترلشان است، مقابله کنند؟