پایان دادن به زندگی، تنها کاری است که فرانک شیرن، سرباز وفادار فیلم «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی ، هر روز انجامش میدهد؛ اما آیا این روال برای ما هم عادی خواهد شد؟ با فیلیمو شات همراه باشید.
پایان دادن به زندگی، تنها کاری است که فرانک شیرن، سرباز وفادار فیلم «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی ، هر روز انجامش میدهد؛ اما آیا این روال برای ما هم عادی خواهد شد؟ با فیلیمو شات همراه باشید.
مارتین اسکورسیزی در فیلم «مرد ایرلندی»، ما را به سفری عجیب و آرام دعوت میکند؛ سفری که فرانک شیرن (با بازی رابرت دنیرو)، رئیس او راسل بوفالینو (با بازی جو پشی) و همسران آنها در سال ۱۹۷۵ آغازگرش بودند. به نظر میرسد که آنها قصد دارند در یک مراسم عروسی خانوادگی شرکت کنند، اما هدف اصلیشان تجارت است؛ یک تجارت کثیف. اگرچه گپ و گفتشان در ظاهر، معمولی است اما خیلی زود متوجه میشوید که مسالهای دیگر در کار است و تکتک جملات، بوی مرگ میدهند.
با آغاز این ماجراجویی، شاهد ظهور فرانک بهعنوان یک مزدور آدمکش برای این گروه مافیایی آمریکا و تبدیلشدن او به شخص دست راست جیمی هوفا (با نقشآفرینی آل پاچینو) هستیم.
فرانک، پیر و علیل در یک خانه سالمندان، گویی از دنیای مردگان داستان کسانی را روایت میکند که جانشان را گرفته است؛ اما در میان رفاقتها، ضرب و شتمها، قتلها، سوءتفاهمهای خندهدار و نمایش تجارت مافیایی، ریتم این سفر شما را مجذوب میکند. فیلم، با جملات کنایهآمیز (مثل جمله «شنیدهام خانهها را رنگ میکنی…» که یعنی «شنیدهام آدم میکشی…») و موسیقی فوقالعاده، هیجان را در قلب مخاطب به اوج میرساند؛ استفاده از ضربآهنگ سبک بلوز و صدای یک ویولنسل که هرلحظه عمیقتر میشود، حس چنگ انداختن به زندگی و کشتن مردم را در شما القا میکند.
زندگی فرانک شیرن همانند قوس یک کمان، فراز و نشیب داشت؛ او برای حضور در جنگ جهانی دوم ثبتنام کرد و به نیروهای پلیس نظامی پیوست اما پس از حمله به پرل هاربر بهطور داوطلبانه تصمیم گرفت که در کلاسهای آموزشی نیروی هوایی شرکت کند. او پس از جنگ، راننده کامیون شد و به عضویت «اتحادیه بینالمللی برادری تیمسترز» در آمد و پس از مدتی، جزو رهبران این اتحادیه شد. فرانک، پدر پرافتخار سه فرزند بود و نقش مهمی در جامعه داشت.
«مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی ، فیلمی ۲۰۹ دقیقهای است که بر اساس رمان «شنیدهام خانهها را رنگ میکنی» اثر چارلز برنت، بهوضوح حکایت زندگی واقعی فرانک شیرن را مرحلهبهمرحله به تصویر میکشد. «مرد ایرلندی» همانند یک سفر به سالهای گذشته، رویدادها، برخوردها، روابط کاری و نقاط عطف زندگی فرانک را روایت میکند.
فرانک، بهطور اتفاقی در ایستگاه کامیونها با فردی به نام بوفالینو آشنا میشود و این آشنایی، زندگی او را تغییر میدهد؛ پسازاین برخورد، انجام لطفهای کوچک برای بوفالینو به روال عادی روزهای کاری او اضافه شدهاند اما این لطفها، بهتدریج به شغل او تبدیل خواهند شد. فرانک حالا هرکسی که به او بگویند را میکشد: افراد خائن، بدهکارها، کسانی که گروه را تهدید میکنند و حتی کسانی که موجب ناراحتی بوفالینو میشوند.
این قتلها به شکلی ماهرانه، ناگهانی، با تیراندازی از فاصله نزدیک، بدون هیچگونه حس سادیستیک یا اغواکنندگی و همچنین بدون حس اجبار یا پشیمانی به تصویر کشیده شدهاند. شاید اگر اسکورسیزی در راهرو منتظر میماند تا این تیراندازیها رخ دهند، حس وحشت و ترس بیشتری القاء میشد.
سفر ما به همراه شخصیتها ادامه مییابد تا آنکه توقفی کوتاه میکنیم و رشد خانواده فرانک را میبینیم؛ در این نگاه اجمالی، شاهد ازدواج او با یک زن دیگر هستیم. نگاههای خیره یکی از دختران او، ابتدا بهعنوان یک کودک و بعدها بهعنوان یک نوجوان (با بازی آنا پاکوین) نشان میدهد که این دختر، خشونت و بیرحمی پدرش را حس کرده است. در اکثر دقایق فیلم «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی ، زندگی جنایی «مخفی» فرانک همراه با دوستان و همدستانش، بیشتر شبیه به یک شوخی به نظر میرسد نه یک نمایش شوکه کننده.
چشمانداز خشن فیلمهای جنایی-مافیایی به لطف اسکورسیزی، کاپولا و دیوید چیس (خالق سریال «سوپرانوز» که از دیدگاهی روانشناسانه، بار پدرسالارانه روسای گروههای مافیایی و تجربیات آنها از گناه و رستگاری را به تصویر کشید) به طرز چشمگیری به افسانههای مدرن تبدیل شد. در «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی ، شاهد حمایت قاطع کارگردان از کاراکتر اصلیاش هستیم: کسی که یک سرباز است، نه یک رئیس؛ دستوراتی به او داده میشود و او انجامشان میدهد.
شیرن تنها به دو دوستش یعنی بوفالینو و هوفا خدمت میکند تا از دید خود، به دنیا نظم داده باشد. اختلافات هوفا و جان اف کندی در این دوره به اوج خود رسیده است و این مسئله برای فرانک نیز تبعاتی به دنبال دارد. نگاههای نگران دختر فرانک ممکن است احساس تأسف شما را برانگیزد؛ اگرچه به نظر میرسد که دختر، از حقیقت ماجرا خبر ندارد. فرانک با وفاداری و فروتنی، شغلش را انجام میدهد و بهتدریج به سیستمی که در آن مشغول است ایمان میآورد؛ سیستمی که او را به یاد ارتش میاندازد: «اگر همه دستورها را انجام دهید، پاداش خواهید گرفت.»
بااینحال، نباید فراموش کنیم که شغل او، «کشتن مردم» است؛ با گذشت زمان، این فکر به ذهنتان میرسد که معنای اینهمه کشت و کشتار چیست؟ این قتلها (حتی در محدوده کدبندیشده دنیای جنایی آنها) بیمعنی به نظر میرسند. این دنیای زیرزمینی پر از جرم و جنایت برای سازمانی شبیه به یک شرکت سرمایهگذاری منظم و دقیق، بیشازحد عجیبوغریب است.
اینکه فرانک خود را هرلحظه به نابودی نزدیکتر میکند، حس ترحمتان را برمیانگیزد. سریال «سوپرانوز» طی چندین سال نمایش در تلویزیون، این سرنوشت تاریک را به تصویر کشیده بود، اما چیزی متفاوت در مورد «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی وجود دارد: اینکه نگرانیهای خانوادگی را از مرکز توجه دور میکند. خانواده، یک موضوع اساسی در فیلمهای مافیایی محسوب میشود اما این فیلم قصد ندارد روی آن تمرکز کند.
اسکورسیزی، در واکنش به سوال یکی از خبرنگاران اولین نمایش مطبوعاتی «مرد ایرلندی» در ماه سپتامبر گفت که شخصیت اصلی داستانش «یک بیمار روانی نیست.» در فستیوال فیلم نیویورک، که فیلم برای اولین بار بهصورت جهانی اکران میشد، مارتین بار دیگر حرف خود تکرار کرد. موضع اسکورسیزی، تعجبآور است؛ چراکه با این توضیح، میتوان اینطور تصور کرد که تام استال (ویگو مورتنسن) در فیلم «سابقه خشونت» محصول سال ۲۰۰۵ هم به علت «مهارت در آدمکشی» دستگیر شد و به زندان افتاد؛ نه به خاطر نفسِ غلط این کار و «مشکلات روانی معمول آدمکشهای حرفهای».
در فیلم «سابقه خشونت» که توسط دیوید کراننبرگ کارگردانی شده است، تام که کاراکتری قهرمانانه دارد، داستان بازگشت یک فرد محروم و درمانده را به زندگی روایت میکند، اما فرانک به جایی باز نمیگردد؛ زیرا هیچگاه جایی را ترک نکرده است. ما سه ساعت و نیم در حال تماشای فرانک شیرن در یک مسیر شغلی هستیم؛ مثل همیشه و مطابق منطق حاکم بر فیلمهای مافیایی، تجارت او به شکلی اوج میگیرد که تصور میکنیم طبق قوانین جنگل پیش میرود.
یکی از منتقدان نظر اسکورسیزی را اصلاح کرده است: «فرانک یک بیمار روانی نیست، او یک بیمار اجتماعی است.» درهرصورت، میتوان پرسید که غیرعادی بودن فرانک در «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی چه معنایی دارد. مردم در سالهای اخیر به طرز عجیبی بخش زیادی از اوقات فراغت خود را صرف تماشای قاتلها یا اجرای قانون علیه آنها کردهاند. پس از تماشای سریالهای تلویزیونی تحسینبرانگیز، این سوال پیش میآید که چه تعداد از این قاتلان، آدمکشی را بهعنوان روال روزمره خود انجام میدهند: «سوپرانوز»، «آمریکاییها»، «بری»، «شکارچی ذهن»، «کشتن ایو»، «دکستر». (چند سریال آخرالزمانی نیز ساختهشدهاند که در آنها تقریباً همه یکبار مردهاند؛ همانند «بازماندگان»، یا سریالهایی که در آنها واقعاً همه مردهاند همانند «جای خوب»، یا سریالی که در آن یک نفر پیوسته در حال مرگ است همانند «عروسک روسی»).
غالباً این سریالها، «حس توخالی شدن» را از طریق «نابودی زندگی انسان» و «ارائه یک زندگی المثنی به او برای انجام خواستههایشان نشان میدهند. «شکارچی ذهن»، فرایند تفسیر قاتلان سریالی را در مضمونی جدید ارائه داده است و در فصل دوم آن، شاهد یک استاد روانشناسی هستیم که به یک مامور FBI برای بهبود وضعیت شکست روحیاش مشاوره میدهد: «زمانی که با یک بیمار روانی همدردی میکنیم، درواقع خود را نفی میکنیم.» با تفکر در مورد این قاتلان ماهر، چه در «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی و چه در فیلمها و سریالهای دیگر، حرف استاد روانشناس را متوجه خواهیم شد؛ شاید دلیلی وجود داشته باشد که ما همزمان با حس هیجان اعتیادآور این سریالها، احساس پوچی میکنیم.
«شکارچی ذهن» از کتابی با همین نام نوشته جان داگلاس اقتباس شده است. داگلاس مامور ویژه علوم رفتاری FBI و یکی از پیشگامان مطالعات قاتلان سریالی بود. «مایندهانتر» سعی دارد بررسی دلایل مربوط به این آدمکشیها را با دیدگاهی تاریخی و درام به تصویر بکشد. کارآگاهان این سریال، در دیالوگهای مربوط به بحث نوع تربیت یا ذات انسانها و مطالعات موردی آنها، خطوط انحرافی و هنجارهای جامعه را ردیابی میکنند. شاید در دستهبندی فیلم «مرد ایرلندی» خطایی رخ داده باشد اما هنگام تماشای آن حس خواهید کرد که فرانک (بهعنوان یک پدر نانآور خانواده و یک قاتل مزدور بیپروا) از نظر روانشناسی بیشتر به شخصیت فیلمهایی مانند «راننده تاکسی» یا «سلطان کمدی» شباهت دارد نه فیلمهای مافیایی «رفقای خوب» یا «کازینو».
همانند همیشه، دنیرو بهترین تعریف از ذهنیت اسکورسیزی را به نمایش گذاشته است؛ بازی جذاب او در این فیلم باعث میشود که ۷۶ ساله بودنش را فراموش کنیم. این ویژگی در «شکارچی ذهن» هم به چشم میخورد. جاناتان گروف خوشتیپ در نقش مامور هلدن توانسته است متمایز از اکثر بازیگرانی که نقش پلیس را ایفا کردهاند، حس کنجکاوی شخصیتش را به خوبی برجسته کند.
آنچه جالب است بدانید که اعتمادبهنفس فرانک، در یکی از سختترین لحظهها، موجب شکست او میشود. در صحنهای میبینیم که شیرن به همسر یکی از مقتولانش زنگ میزند: همانند صدای بریدهبریده و تکرارشونده یک ماهی در حال خفه شدن، فرانک با لکنت و صدای گرفته در مورد چیزهایی حرف میزند که خودش میداند غلط هستند. این لحظه حیرتآور، در اواخر فیلم اتفاق میافتد و ما در ادامه، صحنههایی از روزهای آخر عمر فرانک در کنار یک کشیش را میبینیم. اما آیا حس همدردی ما برای فرانک بیشازاندازه است؟ این لحظه، درست همانجایی است که وفاداری کورکورانه او به یک گروه مافیایی اغواکننده اما خشن و وحشتناک باعث رسیدن به آن شد. اسکورسیزی، با نشان دادن تصاویر دیگر اعضای مافیا و متنی که سال و علت مرگ آنها را توضیح میدهد، بر این اجتنابناپذیری تاکید میکند (این مرگها عمدتاً نابهنگام و خشونتبار هستند؛ مخاطب معمولاً از دیدن این صحنهها لبخند به لب میآورد، واکنشی که در واقعیت اتفاق نمیافتد.
این تصاویر کاملا برخلاف زرقوبرق قدرت یا زیرکی شخصیتهایی هستند که تا آن لحظه شناختهایم: سرانجام این افراد، یکسان بوده است و همگی به شیوهای مشابه زندگی خود را نابود کردهاند. اما جالب است بدانید که در مورد مرگهایی که توسط فرانک رقم خوردند، اوضاع متفاوت بود؛ به نظر میرسید که هرکدام از آنها بهصورت همزمان از ارزش استعاری و واقعی برخوردار بودهاند: مرگهایی به دلایلی همچون فداکاری، گرفتن تصمیمات سخت، مسئولیتپذیری به نمایندگی از فردی دیگر یا چیزی بزرگتر رخ دادهاند. هرچند اگر بخواهیم با دیدگاه منتقدانه نگاه کنیم، شاید کمی ساختگی به نظر برسند.
در پایان یک عمر مراقبت از تجارت کسی دیگر، فرانک در یک خانه سالمندان رها میشود؛ بااینکه فیلم از همین خانه سالمندان آغاز میشود، داستان «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی را فاش نمیکند. دوربین رودریگو پریتو در حال عبور از یک راهرو است، از میان سالمندان و یک مجسمه مذهبی عبور میکند و در آغوش منبع داستانهای جنگی ما آرام میگیرد. به عبارت درستتر، این داستانها غالباً پس از جنگ رخ میدهند، زیرا فرانک پس از پیشرفتهایش در جنگ جهانی دوم یک مسیر سرازیری به سمت ناامیدی را طی میکند.
به نظر میرسد همکاری فرانک شیرن و جیمی هوفا، با سقوط اتحادیهها در قرن بیستم رخ متقارن شده و کارگردان، به طرزی ماهرانه و موجز این دوره را به تصویر کشیده است. «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی بهنوعی یک خلاصه از فیلمهای قبلی او راجع به برشهای تاریخی آمریکا است و تجارت، فرهنگ و خانواده را در آن دوران موردبررسی قرار میدهد.
باید بپذیریم که اسکورسیزی در به تصویر کشیدن این برهه زمانی بسیار سرگرمکننده عمل کرده است. او با بهکارگیری تکنیک CGI «گذر عمر» را به چالش میکشد و از آن برای نشان دادن بازیگران در دورههای زمانی مختلف استفاده میکند. این موضوع یک نکته فنی قابلتوجه است که نمیتوان بهسادگی از کنار آن گذشت. چهره دنیرو با گونههای سرخش در هنگام رانندگی با کامیون، بیش از آن که شبیه به یک فرد بیستساله باشد یادآور کارتپستالهای رنگی قدیمی است. او در اینجا بیشتر شبیه به یک فرد ۷۵ ساله است نه یک پدر سیساله محافظهکار اما بیرحم. میتوان گفت که همین تصویر، نمایانگر دیدگاه فرانک از چهره خودش در زمان به یادآوردن خاطرات است؛ خاطراتی که تصاویرشان با تغییرات او در گذر زمان و تبدیلشدن به یک فرد بالغ ترکیب شدهاند.
اضطراب و خشونت ناشی از پیر شدن، به خوبی در داستان نشان داده شده است. هوفا توسط رئیس جوان یک گروه مافیایی به اسم تونی پروونزانو (با بازی استیون گراهام) تهدید شده و از این موضوع خشمگین است. او درعینحال همین حس را نسبت به یک مرد بله قربان گوی غیرقابلاعتماد در اتحادیه تیمسترز دارد. در صحنههای مربوط به تونی پرو به نظر میرسد که یک فیلم مافیایی دیگر باانرژی آشناتری در این فیلم ادغام شده است. اما این تعریف پاچینو و دنیرو از رفاقت و توافق پشی و دنیرو است که هسته عاطفی فیلم را شکل میدهد.
صحبتهای هوفا و فرانک در هتل، جایی که هوفا در مورد خصوصیترین مسائل خود صحبت میکند، بهطور غیرمنتظره ای دلپذیر و واقعی به نظر میرسند. در چند صحنه، قدرت رابطه عمیق میان این شخصیتها بهسادگی و تنها با نشان دادن نگاه پشی به دنیرو به تصویر کشیده شده است؛ بهعنوانمثال، هنگامی که عملیات بمبگذاری در یک کارخانه رختشویی توسط کاپو آنجلو برونو (با بازی هاروی کایتل) کشف میشود. این صحنهها، همان پیوندهایی را نشان میدهند که فرانک با حسی عمیق دربارهشان صحبت میکرد، اما او با چه هزینهای این پیوندها را شکل داد؟ تماشای سه ساعت و نیم از ماجراهای زندگی فرانک، روش «مافیایی» او برای زندگی را جاودانه نمیکند، اما در «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی ، نمایش این روابط و پیوندهای عمیق شخصیت اصلی داستان که یک آدمکش حرفهای است، اهرم هنری فیلم را شکل میدهد.
کشیش در اواخر عمر فرانک از او میپرسد «آیا هیچچیزی حس نمیکنید؟» این جمله باعث میشود در ذات زندگی، زندگی او و زندگی خود تفکر کنیم: اگر من هم به همراه با فرانک در پایان حماسه او پیر و خسته میشدم، آیا این اثری بود که این سفر بر من گذاشته است؟ یا آیا من قبلاً هم در انتهای این مسیر تاریک بودهام و تماشای کشت و کشتار و خسته شدن را تجربه کردهام؟ «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی ، یکی از بیگانهترین فیلمهای اوست. ضربآهنگ فیلم هنگامیکه در حال تماشای آن هستید واضح و پر جنبوجوش است، اما این ضربان با اتمام اثر، ساکن و متوقف میشود و شما را به این فکر میاندازد که ایده محدود کردن استفاده از صحنههای قتل در درامهای جنایی شاید چندان هم بد نباشد.
منبع: Film Comment