در فیلیمو شات درباره تجربه متفاوت سینما در دو موقعیت «تماشای فیلم با تماشاگران» و «در تنهایی» بخوانید.
آنچه در ادامه خواهید خواند، یکی از سلسله مقالههای شِیلا اُمالی برای نشریه «فیلم کامنت» است؛ او در این مجموعه نوشتاری به نقاط تلاقی سینما، ادبیات، هنر و فرهنگ می پردازد. در فیلیمو شات درباره تجربه متفاوت سینما در دو موقعیت «تماشای فیلم با تماشاگران» و «در تنهایی» بخوانید.
اولین باری که «ژان دیلمانِ» شانتال آکرمن را دیدم سالها پیش در سالن سینمایی پُر در شیکاگو بود. فیلم به خاطر شهرتش سنگین شده بود؛ من با کمی ترس داخل سینما شدم (اکثر نوشتههایی که در مورد فیلم «ژان دیلمان، شماره ۲۳ کهدو کومرس، ۱۰۸۰ بروکسل» خوانده بودم غیرقابل فهم، ولی مجذوبکننده بودند). بعدازآن، فیلم را بارها و بارها دیدم ولی چیزی که درباره اولین تجربه تماشا به یاد میآورم فقط و فقط یکچیز است: وقتی چنگالی از دست دافنه سریگ (که سخت مشغول پختوپز بود) افتاد، زنی که حدس میزنم او هم برای اولین بار فیلم را میدید و سه چهار ردیف عقبتر از من نشسته بود، از ترس آه کشید. من کاملا در فیلم غرق شده بودم ولی وقتی آن زن در اثر روزمرهترین اتفاق ممکن آه کشید، ناگهان متوجه شهرت رو به افزایش ژان دیلمان شدم. حیرتزده با خودم گفتم: «خدای من! همه درست میگفتن، این واقعا یه شاهکار واقعیه.» ممکن است که اگر خودم فیلم را بهتنهایی و در آپارتمانم میدیدم هم به همین نتیجه میرسیدم؛ ولی مطمئنا تجربه کاملا متفاوتی را از سر میگذراندم.
نقد فیلم تو هیچ وقت واقعا اینجا نبودی
تماشای فیلم با تماشاگران دیگر، به دلایل زیاد اجتماعی و تکنولوژیک، این روزها کمتر اتفاق میافتد. وقتی از چیزی که والتر بنیامین «تجربه جمعی همزمان» مینامد دست میکشیم، خیلی چیزها را از دست میدهیم؛ چیزی عمیقا پرمعنی در کنار گذاشتن حواسپرتیهای شخصی، صحبتها و فعالیتهای دیگر برای رها کردن خودمان در قصهای تخیلی هست. هر بازیگری که تئاتر زنده را تجربه کرده باشد، میتواند از صدای گوش دادن همزمان جمعیت بزرگ تماشاگران برایتان صحبت کند. میشود تغییر انرژیشان را به خوبی حس کرد. تماشای فیلمی در خلوت شخصی خودتان و تماشای فیلمی در سالنی پر از غریبهها، تجربههایی بهشدت متفاوتاند؛ هر دو خوبیها و بدیهایی دارند: تماشاگران میتوانند آزاردهنده باشند. مردم گوشیهایشان را نگاه میکنند، با هم حرف میزنند یا چیزهایی از این قبیل ( باید اشاره کرد که تماشای فیلم در سکوت محض خانه، پدیدهای خیلی جدید است. سعی کنید تماشای تئاتری در گلدن تئاتر لندن در سکوت محض را تصور کنید. موفق باشید!) اما هیچچیز مثل تبدیلشدن جمعیتی از غریبهها به یک کل واحد نیست. من جمعیت تماشاگران ژان دیلمان را به یاد دارم؛ ما چیز مهمی را در کنار هم تجربه کردیم.
تماشاگران میتوانند به هم بچسبند، میتوانند دیوار بهاصطلاح چهارم را بشکنند، یا به یک کل واحد تبدیل شوند؛ که میتواند اتفاقی مثبت یا منفی باشد. قصه تماشاگران پرهیاهو و معترض، از خلال زمان به گوش ما هم رسیده و تنها دلیلی بیشتر بودن تعداد اینگونه قصهها برای تئاتر، عمر درازتر آن هنر در مقایسه با سینما است. تماشاگران میتوانند به یک نمایشنامهنویس بهوضوح بفهمانند که پیغامش به آنها رسیده یا نه. در ژانویه ۱۹۳۵، اولین اجرای «منتظر چپ دستمِ» کلیفورد اودت که تنها یک صحنه داشت و توسط انجمن کارگران تئاتر و برای حمایت از تئاتر نو ساخته شده بود، روی صحنه رفت. «منتظر چپ دستم» بهعنوان پروپاگاندا و در حمایت از راننده تاکسیهای نیویورک نوشته شده بود که قصد اعتصاب داشتند. هرکسی که آن شب آنجا بود، هرگز آن اجرا را فراموش نکرد؛ نمایش با خبر مرگ مدیر چپ دست بهپایان رسید و تعدادی از بازیگران و خود اودت که به میان تماشاگران رفته بودند فریاد «اعتصاب! اعتصاب!» سر دادند، تماشاچیها فریاد را با فریاد خودشان بلعیدند و همینطور که شعار میدادند روی صحنه رفتند، گروه بازیگران را دوره کردند و بعد دواندوان از سالن خارج شدند، تماشاگران در خیابان هم شعارهای «اعتصاب! اعتصاب!» را رها نکردند. اودت بعدها گفت: «شاهد تئاتر به معنای واقعیاش بودیم؛ به یکباره فاصله بین تماشاگر و داستان از بین رفت و بازیگرها و تماشاچیان با هم یکی شدند.» روث نلسون بزرگ که نقش ادنا را بازی میکرد نمایش را اینطور به یاد میآورد: «وقتی دیگه نمیتونستن دست بزنن، پاهاشون رو به زمین میکوبیدن. من فقط داشتم به این فکر میکردم که «خدایا! اینها الان بالکن رو میشکنی.» خیلی ترسناک بود. خیلی زیبا بود.»

تجربه تماشای فیلم، مثل تئاتر، بلادرنگ نیست؛ در سینما خبری از جرقه خطر احتمالی وجود ندارد. هر چه روی پرده باشد را تجربه میکنیم، آدم زندهای بالای صحنه نیست و هر چیزی که در تصویر میبینیم در همان لحظه هم روایتی از گذشته است. این ویژگی، در هنگام تماشای فیلمی قدیمی، حتی بیشتر نمایان میشود. همه آدمهای روی پرده، مدتها پیش مردهاند. مایِ تماشاگر زندهایم. گاهی اوقات تماشای فیلمی قدیمی در سالن سینما، قلب آدم را میشکند. مردم به اشکال مختلف بازیگری پوزخند میزنند، ملودرام را به شوخی میگیرند یا مثل اپیزودی قدیمی از سریالی کهنه، با حسی از نوستالژی تماشایش میکنند؛ اما وقتی همهچیز درست است، ناگهان تماشاگران سال ۲۰۱۹ با تماشاگران ۱۹۳۸ و ۱۹۴۲ ممزوج میشوند و به یک اتفاق میخندند و تحت تاثیر یک صحنه قرار میگیرند. وقتی برای اولین بار روی پرده بزرگ به Big Forum رفتم تا «بدنام» را ببینم، تماشاچیها با بیقراری شروع به تماشا کردند، دیالوگها را به شوخی گرفته بودند و پوزخند میزنند و انگار مصمم بودند که فیلم را جدی نگیرند. در صحنه زیرزمین، که دولین با بازی کری گرانت به اشتباه شیشه شرابی را میشکند، زنی در بین جمعیت با تمام انرژیاش فریاد کشید. در صحنه پایانی با نازی ها، تنش جمعیت کاملا قابل حس بود و وقتی برگمن و گرانت توانستند فرار کنند همه شروع به کف زدن کردند. معکوس شدن حسی تماشاگران، هیجانانگیز بود. «بدنام» یکی از فیلمهای محبوب من است و تماشای دوباره آن با تماشاگران Forum تجربه تماشای فیلم را برای من حتی غنیتر کرد.
یکی از بهیادماندنیترین تجربههای فیلم بینی من، دیدن «کار درست را انجام بده» در هفته شروع اکرانش در فیلادلفیا بود؛ آنقدر حس درون سالن پرتنش و بیقرار بود که به یاد تماشاگران «منتظر چپ دستم» و یکی شدنشان با قصه افتادم. مردم چیزهایی فریاد میزدند، گریه میکردند، میخندیدند و بین خودشان پچپچ میکردند. درست است که «کار درست را انجام بده» با هرکسی و به هر شکلی دیده شود، تاثیرگذار است ولی برای من تصور این تجربه به شکلی دیگر، غیرممکن است.

تماشاگر میتواند با چنان شیمی عجیبی با فیلم یکی شود و جزوی از ذات فیلم گردد که تجربه تماشای دوباره همان فیلم برایتان چیزی کاملا متفاوت شود. «گرگ وال استریت» را در هفته شروع اکرانش در هوبوکنِ نیوجرسی دیدم. تمام بلیتها فروش رفته بود. درست مثل «کار درست را انجام بده»، تماشاگران با صدایی پر استرس پچپچ میکردند و هرازگاهی صدایشان بلند میشد و باقی صداها را خاموش میکرد. اینها تماشاگرانی بهشدت راغب بودند؛ همهچیز را متوجه میشدند و به همهچیز (جزئی، یا مهم و اساسی)، واکنش نشان میدادند: با تمام وجود گوش میکردند و با تمام توان به مسخرهبازی لئوناردو دیکاپریو تحت تاثیر قرص میخندیدند. وقتی قرصها جذب بدن دیکاپریو شدند، خندهها شروع شد. ما آماده شده بودیم و برای همین، اولین موج خنده حاصل برآورده شدن انتظارمان بود: «خب برو بریم؛ میدونستیم اینجوری میشه.» اما وقتی صحنه رفت و رفت و رفت، خنده عمیقتر و وسیعتر شد و هر نوع سکوت داخل سالن را شست و برد. تا جایی که تمام تماشاگران، جمعیتی بودند از روانیهای قهقههزن و پرجنبوجوش. مردم ۱۵ دقیقه بعد از آن صحنه هم هنوز داشتند میخندیدند.
یک سال بعد، که «گرگ وال استریت» را دوباره و در آپارتمانم بهتنهایی دیدم، اتفاق خیلی عجیبی افتاد. فیلم دقیقا همان بود ولی حس و حال آنقدر متفاوت بود که من احساس اولیهام به فیلم را زیر سوال بردم. هر دو نسخه کار میکردند ولی به دو شکل کاملا متفاوت؛ اگر احساسم به صحنه قرص خوردن در همراهی با تماشاگران خیلی شدید و بالا بود، در تنهایی خیلی پایین و غریبه و غمانگیز بود. بدن لاستیکی و لرزان دیکاپریو، دیگر بیشرم و بانمک نبود؛ حالا به نظر پانتومیمی انتزاعی درباره پوچی دنیا بود، صحنهای اگزیستانسیالیستی درباره گروتسک بودن افراط.
هر دو نسخه، خوب بودند ولی به دو شکل کاملا متضاد. تماشای «گرگ وال استریت» با تماشاگران، حس تماشای تئاتر زنده را داشت. مثل این بود که دیکاپریو صدای خندهمان را میشنید و از آن تغذیه میکرد و صحنه را جلوتر میبرد و از چیزی که مشخصا میخواستیم بیشتر بهمان میداد. بهتنهایی تماشا کردن فیلم، این اجازه را به من داد تا بازی فیزیکی دیکاپریو و شجاعت بازیگر و کارگردان برای ساخت چنین صحنه اکستریمی را بیشتر تحسین کنم. خلق چنین صحنه در خلوت، بدون حضور تماشاگر ولی با اعتماد به اینکه دقیقا همانطور که خواست ابتدایی بوده برایشان پیش خواهد رفت، کاری خارقالعاده بوده است.
وقتی پیتر باگدانویچ با آلفرد هیچکاک مصاحبه کرد، پرسید: «شما هیچوقت فیلمهایتان را با تماشاگر نمیبیند، دلتان نمیخواهد صدای جیغشان را بشنوید؟» هیچکاک جواب داد: «نه؛ وقتی در حال ساخت فیلم هستم، صدایشان را میشنوم.»
منبع: Film Comment