مصاحبه امپایر آنلاین با مارتین اسکورسیزی را در ادامه خواهید خواند؛ جدیدترین ساخته او، «مرد ایرلندی»، بهانه این گفتگو است.
مصاحبه امپایر آنلاین با مارتین اسکورسیزی را در ادامه خواهید خواند؛ جدیدترین ساخته او، «مرد ایرلندی»، بهانه این گفتگو است؛ با فیلیمو شات همراه باشید.
اواخر سال ۲۰۰۵ بود که اسکورسیزی تصمیم گرفت شورش کند؛ جدیدترین فیلمش «مردگان» یا «The Departed»، بعد از یک فیلمبرداری طولانی و خستهکننده تمام شده بود و او تحتفشار کمپانی برادران وارنر بود تا نسخه ای را تحویل دهد. به همین دلیل، اسکورسیزی و تدوینگر همیشگیش تلما شومیکر در سینمای اختصاصی اتحادیه کارگردان ها (در خیابان پنجاهوهفتم نیویورک)، نشستند تا ببینند چهکار کردهاند. همه «درام بوستونی» کامل شده بود. بعد اسکورسیزی برگشت و به شومیکر گفت که میخواهد تدوین را از ابتدا شروع کنند.
در خلال مصاحبه با مارتین اسکورسیزی هستیم و کارگردان به یاد میآورَد که «شش هفته تمام، واقعا آدمهایی بودند که به در میکوبیدند تا در را باز کنیم؛ و ما باز نکردیم. از دست من عصبانی بودند. به آنها گفتم: «اخراجم کنید، با گلوله بزنیدم، حتی اگر من را بکشید هم ما باید تا آخر با این فیلم سروکله بزنیم.»»
حالا، چهارده سال بعد، مصاحبه با مارتین اسکورسیزی در همان محل محاصره کذایی انجام میشود؛ او میزبان ما در دفتر تولید شرکت سیکلیاست. دفترش، شبیه همان چیزی است که انتظارش را داشتیم: معبدی آرام در ستایش سینما. کتاب جدید سر کریستوفر فریلین درباره «روزی روزگاری در غرب» نیمهباز روی میز است و آماده تا به بقیه کتابهای سینمایی ضخیم داخل قفسه بپیوندد؛ هرچند که دیگر جای آنچنانی هم برایشان باقی نمانده.

در طی سالیان، اسکورسیزی موفقیتها و ستایشهای زیادی دریافت کرده است؛ «مردگان» ولی بالاخره توانست برایش همان اسکاری را بهدست آورد که سالها بود لیاقتش را داشت. ولی رسیدن به هیچکدام از موفقیتها ساده نبود. کار آسانی نیست که یکی بعد از دیگری، موفقیتهای تجاری و هنری رقم بزنی. باید تصمیمهای سخت گرفت و اعصاب را کنترل کرد، حتی اگر مرتبا با مشت به در بکوبند.
مارتین اسکورسیزی، در سالهای آغازین کارش، اینقدر سرسخت و قوی نبود. او که در آرامش خیابانهای کویینز به دنیا آمده بود، در هشتسالگی خود را وسط شلوغی محله ایتالیای کوچک منهتن یافت؛ جایی که پدر و مادرش با صاحبخانه مشکلاتی داشتند و مجبور شدند به محله قدیم برگردند. «آن دوران، برای پدر و مادرم خیلی سخت بود. من بچهای بودم که آسم داشت و باید تحت مراقبت همیشگی قرار میگرفت. یکدفعه همبازی بچههای ناجور محله کویینز شدم. بازی کردن با آشغالها، پریدن از روی مستهایی که دراز به دراز روی زمین افتاده بودند و کف خیابان جان میدادند یا دنبال موشها دویدن؛ اینها هیجانهای بزرگم بودند.»
این وضعیت، شوک بزرگی برای او بود. دویلز مایل (مسیر شیطان) یا به قولی مِردِر مایل (مسیر قتل) در غرب، جای خیلی خوبی برای قدم زدنهای عصرگاهی نبود. آمار جنایت خیلی بالا بود و بدتر از همه، گذراندن زندگی بین آدم هایی بود که از زیر زمین به سطح آمده بودند و بر خیابانها حکمرانی میکردند. «خیابانها پر از هیاهو بود. کنترل هم وجود داشت؛ ولی به شکلی قرونوسطایی. اگر میدانستی که با چه کسانی باید با احترام برخورد کنی، وضعت بد نبود؛ ولی اگر نمیدانستی، مشکلات زیاد داشتی. باید همانطور که تعیین شده بود رفتار میکردی مگر اینکه بچهای بودی که بهت یاد داده بودند میتوانی دنیا را بهدست بیاوری؛ سرنوشت اینطور بچهها هم خیلی وقتها مرگ بود.»
مارتی جوان دو مکان موردعلاقه داشت؛ اولی کلیسای پاتریک مقدس بود. «من تقریبا آنجا زندگی میکردم. آرام بود و برای من معنادار.» دیگری، بالای راهپلههای اضطراری خانه پدر و مادرش در خیابان الیزابت. او ساعتها آنجا مینشست و فقط به خیابان خیره میشد. تماشای زندگی آدمهایی بسیار هیجانانگیز از آن بالا، برایش خیلی لذت داشت. «خیلی چیزها را از پلههای اضطراری میدیدم؛ چه تصاویر عجیبی. حسهای خیلی متفاوت: خندهها، دعواهایی که یکباره به راه میافتاد، یا بیرون آمدن قصاب با چوب بیسبال؛ فقط کافی بود از اینطرف خیابان به آنطرف پن کنید.»

همه این تماشاها باعث شده بود تا او به رفتارهای خوب انسانی مسلط شود. او ادای بازیگران موردعلاقهاش را درمیاورد ولی این بیشتر غمگینش میکرد؛ چون به خاطر آسمش حتی نمیتوانست بدَوَد. مارتی همیشه عاشق سینما بود؛ بالاخره راهی برای خارج کردن انرژی خلاقه درونش پیدا کرد: فیلمسازی. مارتی بالاخره در فیلمی که ابتدا با آن شناخته شد، «خیابانهای پایینشهر» محصول ۱۹۷۳، به خیابانهای محله قدیمیاش بازگشت و همه آن انرژی خارج نشده، به یکباره منفجر شد. «خیلی از چیزها بود که من نمیتوانستم بگویم یا انجام دهم و همه آنها توی فیلم بودند.»
همان موقع، پالین کیل درباره «خیابانهای پایینشهر» نوشت «یک گنجینه از فیلمسازی شخصی. با دایره حسی بزرگی که به طرز سردرد آوری صادقانه است.» تماشای دوبارهاش، هنوز هم مثل این است که به جریان برق وصل شده باشید. مصاحبه با مارتین اسکورسیزی ، ما را به یاد تجربه تماشای آن فیلم میاندازد؛ اثری که تماشاگر را به سفری میبرد که در آن، طنز و ترس با هم حضور دارند؛ دوربین فیلمساز، بهراحتی درون راهروهای باریک سالنهای بیلیارد و بارهای خرابه حرکت میکند. کارگردان، با اعتمادبهنفسی که پیش از این هرگز نداشت، دوربینش را برداشت و ما را در میان این مکانهای غریب هدایت کرد.
در «راننده تاکسی»، شهر اسکورسیزی بیشتر از همیشه جهنمی است. «برای من، این نیویورک ِکاملا عادی است؛ ما مثل یک جای مخوف به آن نگاه نکردیم. وقتی رئیسجمهور فور به شهر گفت: «بمیر!»، شوکه شدیم. شهر داشت از هم میپاشید ولی در تمام طول دهههای ۵۰ و ۶۰ هم در حال از هم پاشیدن بود. مثل اتفاقی است که الان درباره نورم های جدید پروسه دموکراتیک میافتد؛ حرکتی تدریجی است و با آن زندگی میکنید. وقتی شهری در حال نابودی است، سطحهای بسیاری در «فرایند نابودی»اش وجود دارد. شما میتوانید این را در «ارتباط فرانسوی» یا «راننده تاکسی» ببینید. فکر میکنم این دو فیلم، حسی واقعی میدهند از چیزی که شهر واقعا بود؛ تقریبا میشود شهر را از بین تصاویر بو کشید.»

رابطه هیچ فیلمسازی با یک شهر، شبیه رابطه عجیب اسکورسیزی با نیویورک نبوده است. فیلم جدیدش، «مرد ایرلندی»، به همان کلوب کوپاکابانا باز میگردد که شوخی مشهور «رفقای خوب» در آن اتفاق افتاد. البته جالب است که اسکورسیزی، حسی مالیخولیایی به تغییرات شهر دارد. «باید اعتراف کنم که حالا امنتر است و این چیز بدی نیست. دلم برای مدلی که خیابان چهلودوم موقع فیلمبرداری «راننده تاکسی» داشت تنگ نمیشود؛ خیلی افتضاح بود. با وجود این، هنوز هم افتضاح است! فقط میتوانید بچههایتان را همراه ببرید و با هم از کثافت دیوانه کنندهاش لذت ببرید.»
دهه هفتاد، بهترین دوران برای ساختن فیلمهایی بود که او دوست داشت: شخصی، از نظر حسی خالص و به طرز وقیحانهای نوآورانه. دورانی که استودیوها حاضر بودند برای کارهای تجربی پول خرج کنند و موفقیت تجاری الویت نداشت. «برایمان مهم نبود؛ از سر غرور نیست ولی واقعا هیچوقت به آن فکر نمیکردم. میدانستم که فیلم با همه ارتباط برقرار نخواهد کرد. ولی ممکن بود کسی بین تماشاگران باشد که بگوید «آره؛ این منم!» و این حس، زندگیاش را کمی بهتر میکرد.»
برای مدتی، هیچ اتفاقی بدی نیافتاد. بعد از «خیابانهای پایینشهر»، «آلیس دیگر اینجا زندگی نمیکند» را ساخت که برای الن برستین (هنرپیشه نقش اولش) یک اسکار به همراه آورد. «راننده تاکسی» در ۱۹۷۶، برنده نخل طلای کن شد. بعد در پایان دهه ۷۰، مارتین اسکورسیزی تصمیم گرفت تا برداشت مدرنی از موزیکال کلاسیک ام جی ام، «نیویورک نیویورک» انجام دهد؛ و همهچیز به هم ریخت. با وجود همکاری دوباره با رابرت دنیرو و امکان اینکه اسکورسیزی به دوران طلایی هالیوود ادای دین کند، فیلم شکست بسیار بدی خورد؛ آن هم با فیلمبرداری بسیار طولانی و شکست تجاری فاجعهبار. کارگردان افسرده شد، از شدت خستگی از نا افتاده بود و برای همین، معتاد به کوکائین شد. آنقدری که بالاخره مریض شد و به خاطر خونریزی داخلی تقریبا مُرد.
به نظر میرسید هرچه در چنته داشته است، تمام شده. دنیرو راضیاش کرد تا فقط یک فیلم دیگر بسازد: «گاو خشمگین». درام روانشناختی تاریکی درباره یک بوکسور که مثل «خیابانهای پایینشهر»، به اسکورسیزی اجازه میداد تا همه دردش را در آن خالی کند. و جواب هم داد. «جوری ساختمش که انگار بعدازآن، قرار نیست هیچ اتفاق دیگری در دنیا بیافتد؛ گذاشتم همهچیز را با خودش بسوزاند. وقتی فهمیدم که «گاو خشمگین» میتواند تبدیل به چه چیزی شود، هر چه داشتم و توانستم را درونش ریختم.»

اگرچه نتیجه، یک شاهکار بود ولی دهه سختی را شروع کرد. «در دهه ۸۰، هیچکس با من حرف نمیزد. نمیتوانستم با کسی به جلسه بروم. «سلطان کمدی»، درواقع تلاش من و دنیرو برای انجام دادن کاری متفاوت بود: قابهای بهشدت کنترلشده که حرکت دوربین کمی داشته باشند؛ دقیقا برعکس کاری که در «گاو خشمگین» کرده بودم. ولی شکست مطلق سال در آمریکا بود. البته در انگلستان فروش خوبی داشت.»
اسکورسیزی شکست را قبول نکرد و راهش را برای ادامه دادن چیزی که «هنر» میدانست، در پیش گرفت. «رنگ پول» محصول ۱۹۸۶ بود که همهچیز را عوض کرد؛ ساختن دنبالهای بر یک اثر مهم و موفق که قرار بود ستارهای پولساز در آن بازی کند، چیزی نبود که اسکورسیزی میخواست؛ ولی کارگردان ایتالیایی تبار، به آن، به چشم چالش نگاه میکرد و با همه محدودیتهای استودیو (مثل پول کم تولید و زمان کم فیلمبرداری) کنار آمد. او در ادامه مصاحبه میگوید: « «رنگ پول»، یک روز زودتر و خیلی ارزانتر از چیزی که انتظار داشتند، ساخته شد. فیلم، نشاندهنده تعهد به بخش تجاری سینما بود؛ حتی اگر فیلم موردعلاقه من نباشد. من چیز عمیقتری میخواستم.»
بالاخره شانسی که منتظرش بود به سراغش آمد. اسکورسیزی توانست دو پروژهای را بسازد که سالها به دنبال تولیدشان بود: یکی درباره پیامبر خدا و دومی درباره مافیای معتاد به کوکائینی به اسم هنری؛ ولی هر دو، به شکل خودشان مطالعه عمیقی بودند درباره ذات خیر و شر.

در مصاحبه با مارتین اسکورسیزی درمییابیم که موقع فیلمبرداری «رفقای خوب»، کارگردان یکبار دیگر با شرایطی مواجه شد که قدرت درونیاش را به چالش کشید. «ما ۱۵ روز بیشتر از موعد مقرر فیلمبرداری کردیم و استودیو خیلی عصبانی بود. رفتار خیلی بدی با ما کردند و حتی حاضر نشدند یک مهمانی کوچک به مناسبت پایان فیلمبرداری بگیرند.» در دورانی که اسکورسیزی مشغول تمام کردن فیلم بود، در هوکایدو انتظارش را میکشیدند تا در نقش ونگوگ در فیلم آکیرا کوروساوا بازی کند. «من ۱۵ روز دیر کرده بودم و کوروساوا هم منتظرم مانده بود و همه از دستم عصبانی بودند. آنقدر مضطرب بودم که دکترم خوردن قهوه را برایم قدغن کرد.»
بالاخره فیلم را تمام کرد و راهی ژاپن شد. در ادامه مصاحبه وقتی درباره تجربه کار کردنش با کارگردان افسانهای ژاپنی میپرسیم، مارتین اسکورسیزی میگوید: «خیلی خوش نگذشت.»
مارتین اسکورسیزی را باید نمونه کامل رد نظریه کوئینتین تارانتیو دانست: اینکه کارگردانها بعد از ساخت ۱۰ فیلم، توانشان را از دست میدهند. اسکورسیزی حالا در حال آماده شدن برای بیستوششمین اثرش، «قاتلین گل ماه» است؛ قصهای که سرخپوستها، مردان قانون و شرورهای ۱۹۲۰ اوکلاهما و همچنین دو بازیگر همیشگیاش رابرت دنیرو و لئوناردو دیکاپریو را گرد هم میآورد.
در طی سی سال گذشته، اسکورسیزی از پروژهای به پروژهای دیگر رفته است؛ انگار که هنوز استرس برگشت به دورانی را داشته باشد که نمیتوانست به جلسه ملاقات با کسی برود. فیلمهایش، دالای لاما، تجار بزرگ، رانندههای آمبولانس، کشیشان ژزوئیت و جک نیکلسون را به خودشان دیدهاند. با تکنولوژی ۳D کار کرده است و اصرار دارد که این تکنولوژی برمیگردد. فیلم سی جی شدهای را در «دارودسته نیویورکی» گنجانده و این اواخر، از تکنولوژی سن زدایی (de-ageing) در «مرد ایرلندی» استفاده کرده است: «ریسک زیادی داشت ولی چارهای نداشتم.» حتی صحنهای از «کازینو» را در بدترین لوکیشن زندگیاش فیلمبرداری کرده: زمین گلف. «من در کوهها و صحرای تایوان فیلمبرداری کردهام، با تایفون و زمینلرزه سروکله زدم ولی زمین گلف؟ من نیستم، به همهچیزش آلرژی دارم و میمیرم.»

اسکورسیزی همواره عاشق سینما بوده و هست. درباره سینما که با او صحبت کنید، اسم کارگردانهای معتبر و موردعلاقه همیشگیاش از دهانش نمیافتد: اوزو، میزوگوچی، رنوآر، بروس برسفورد. درباره سینمای رومانی و آرامشش صحبت میکند و از اکران «میدسومار» هیجانزده است. «تدوین، حرکات دوربین… شکوهمند است؛ و تصویر دختر در میان گلها؟ خدایا!»
شوق و علاقهاش به سینما فقط زمانی مختل میشود که موضوع مارول پیش میآید. «نمیبینمشان. سعی کردهام، میدانی؟ اما این سینما نیست. صادقانه بگویم، نزدیکترین چیزی که میتوانم به آنها نسبت بدهم (با همه خوش ساخت بودن و با همه تلاشهایی که بازیگرها با توجه به شرایط انجام دادهاند)، «شهربازی» است. این سینمای آدمهایی نیست که احساسات و تجربههای ذهنی خودشان را به بقیه ابراز میکنند.»
و اینها چیزهایی نیستند که بشود فیلمهای اسکورسیزی را به نداشتنشان متهم کرد. اگرچه شاید ۷۶ ساله باشد، اما کارش با تولید تجربه هنوز تمام نشده است: «چند سال پیش فکر کردم شاید موقع توقف است ولی دیگر چنین نظری ندارم.» این را که میگوید، میخندد و ادامه میدهد: «ببینید میخواهید چهکار کنم؛ وقتی ۱۰۰ ساله شدم درباره روزولت فیلم بسازم؟ آنوقت مجبور هستید که بیایید و موقع فیلمبرداری، به من اکسیژن وصل کنید.»
۲۵ سال دیگر، اسکورسیزی ۱۰۰ ساله هنوز فیلم میسازد و مشغول فیلمبرداری است؟ خب این مردی است که از خیابانهای پایینشهر نیویورک جان سالم به دربرده و حتی آن مقدار مواد مخدر که میتواند یک گاو خشمگین را بکشد، نتوانسته از پا بیندازدش؛ بنابراین، ممکن است.

منبع: Empire Online