استیون اسپیلبرگ: برای بقای سینما باید متحد شویم
استیون اسپیلبرگ در بیش از ۵۰ سال گذشته، فیلمهایی را درباره هر موجود زندهای در دنیا کارگردانی کرده است؛ از کوسهها و دایناسورها و موجودات فرازمینی (چه مهربان و چه نامهربان) تا دزدان دریایی و جاسوسان و سربازان و قهرمانان (چه تاریخی و چه خیالی). فیلمسازان زیادی نیستند که بتوانند با گستره فعالیت او برابری کنند؛ اما موضوعی که اسپیلبرگ از آن حذر کرده بود، خودش بود؛ البته تا امروز و اینجا. «فیبلمن ها» یا «خانواده فیبلمن» (The Fabelmans) یک فیلم شخصی مهرانگیز و گاه دردناک است درباره خانوادهای که بر اساس اعضای خانواده اسپیلبرگ شکل گرفته است؛ پرترهای از این فیلمساز مولف در کودکی و نوجوانی که داستان فروپاشی یک زندگی زناشویی هم هست.
معرفی و نقد فیلم خانواده فیبلمن
- «خانواده فیبلمن» داستانی را روایت میکند که شما آشکارا برای مدتی بسیار طولانی با آن زندگی کردهاید. کنجکاوم بدانم که در نهایت چه چیزی باعث شد ما امروز شاهد این فیلم باشیم.
استیون اسپیلبرگ: انگیزه روایت سینمایی داستان خانواده فیبلمن تا رخ دادن پاندمی کرونا برای من جدی نشده بود. وقتی فراگیری اتفاق افتاد، بعضی از فرزندانم از ایست کوست آمدند و در اتاقهای قدیمیشان ساکن شدند و کِیت (کَپشا، همسرش) و من، بخش اعظمی از خانوادهمان را دوباره در کنارمان دیدیم. برای من نرفتن سر کار خیلی ناراحتکننده بود. کارگردانی حرفهای اجتماعی است و من خیلی عادت داشتم که هر روز با آدمها در تعامل باشم. واقعا به استفاده از «زوم» برای ارتباط گرفتن با دنیا عادت نداشتم. وقت زیادی در اختیار داشتم و عادت کردم به رانندگی طولانیمدت با اتومبیلم؛ و اینطور شد که زمان بیشتری به دست آوردم تا درباره اتفاقی فکر کنم که در جهان روی میداد. شروع کردم به فکر کردن درباره اینکه چه داستانی هست که نگفتهام و اگر روایتش نکنم واقعا از دست خودم عصبانی میشوم؛ و هر بار به یک جواب میرسیدم: داستان سالهای شکلگیری و رشدم در سالهای میان ۷ سالگی تا ۱۸ سالگی.
- شما پیش از این هم سراغ خانوادهها رفته بودید. سراغ کودکی در حومه شهر و طلاق هم رفته بودید اما هرگز تجربه خودتان را در این زمینه بازگو نکرده بودید. روایت این جدایی سخت بود؟
درباره فیلم خانواده فیبلمن استیون اسپیلبرگ
سَمی فیبلمن -که گابریل لابِل نقش او را در نوجوانی بازی کرده- تنها پسر و بزرگترین فرزند میتزی (میشل ویلیامز) و برت (پل دِینو) است که از نیوجرسی به آریزونا و سپس کالیفرنیای شمالی در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ نقل مکان میکنند. در حالی که سمی علاقهمندیاش به سینما را کشف میکند و در خانه و مدرسه و با دارودسته پیشاهنگی خود فیلمبرداری میکند، شاهد غم و اندوه عمیق مادر و ناتوانی پدر در مواجهه با آن است.
«فیبلمنها» که فیلمنامهاش با همکاری تونی کوشنِر (همکار نویسنده اسپیلبرگ در فیلمهای «مونیخ»، «لینکلن» و «داستان وست ساید») نوشته شده، در جوایز گلدن گلوب ۲۰۲۳ در ۵ رشته نامزدی کسب کرده است که در رشتههای بهترین فیلم درام، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمنامه، بهترین بازیگر زن یک فیلم درام و بهترین موسیقی متن (جان ویلیامز) است.
فیلم برخورد نزدیک از نوع سوم (Close Encounters of the Third Kind) درباره جدایی داوطلبانه پدری از خانوادهاش بود که با هدف دنبال کردن یک رویا، بهای ازدستدادن خانوادهاش را دارد. «ای. تی.» (E.T.) داستان بچهای بود که نیاز داشت حفرهای را پر کند که جدایی در زندگیاش ایجاد کرده و تصادفا – بهطور استعاری – آن را با یک موجود فضایی کوچک پر میکند؛ اما این داستان قرار نبود استعاری باشد. قرار بود درباره تجربههای زیسته باشد و دشواریاش در رویارویی با این واقعیت بود که من باید راوی این داستان میبودم. به لحاظ نظری راحت بود که دربارهاش با تونی کوشنر حرف بزنم و بپرسم با من همکاری میکنی تا تمام این تجربههای مجزای جالب را درون یک روایت سینمایی سامان بدهم؟
وقتی نگارش فیلمنامه فیلم فیبلمن را شروع کردیم – تونی در نیویورک و من در لسآنجلس و با ارتباط از طریق زوم – واقعی شدن فیلم آغاز شد؛ چیزی که حالا ملموس میشد و همه این خاطرات را به همراه میآورد. خیلی سخت شده بود. سخت است که با زوم دست کسی را نگه دارید اما تونی خیلی خوب کارش را انجام داد و تسلی لازم را به من بخشید تا این لحظههای زندگیام را بیرون بکشم و از رازهایی بگویم که میان خودم و مادرم بود و هرگز نمیخواستم دربارهشان صحبت کنم؛ نه در قالب یک روایت خودزندگینامهای مکتوب – که هرگز انجامش ندادهام – و نه روی فیلم؛ ولی ما به این سنگرهای مهرآمیز پا گذاشتیم.
- شما پیش از این با مضامین و موضوعهای مرتبط با یهودیان هم سروکار داشتهاید، بهخصوص در فیلمهای «فهرست شیندلر» (Schindler’s List) و «مونیخ» (Munich) اما این نخستین باری است که بهطور خاص از تجربه آمریکایی یهودی بودن میگویید.
یهودستیزی را در دوران رشدم در آریزونا تجربه نکردم اما در این خصوص، تجربه مهمی در کالیفرنیای شمالی و موقع به پایان رساندن دبیرستان کسب کردم. دوستان همیشه من را با نام خانوادگی صدا میزدند و به همین خاطر آوای یهودی بودن همیشه در گوشم زنگ میخورد بهخصوص وقتی آنها در راهروی مدرسه نامم را بلند میگفتند و من کاملا از این موضوع آگاه بودم. یهودی بودن در آمریکا با یهودی بودن در هالیوود یکی نیست. یهودی بودن در هالیوود مثل محبوبیت است و بهسرعت در این محفل پذیرفته میشوید، چه از سوی اقشار مختلف و چه آدمهای زیادی که خودشان یهودی هستند؛ اما وقتی فیلمهای ۸ میلیمتری را در مدرسه میساختم، ابتدا دوستانم فکر میکردند که بهنوعی کار عجیبوغریبی انجام میدهم. بهنوعی بیسابقه بود. هیچکس دوربین نداشت بجز یک دوربین ۸ میلیمتری ژاپنی که معمولا در اختیار والدین قرار میگرفت و از آن فقط برای گرفتن فیلمهای خانگی و چیزهای مشابه استفاده میکردند؛ اما من در اصل، زندگی اجتماعیام را با دوربین مسلح کرده بودم و دستآخر همه بچههای محبوب میخواستند در فیلمهای من باشند. دوربین بهنوعی گذرنامه اجتماعی من بود. شیفته داستانگویی بودم اما در ضمن شیفته این هم بودم که در موقعیتهای تجربهنشده قرار بگیرم. بنابراین ساخت این فیلمهای کوچک برای من بهنوعی مثل یک قرص جادویی عمل میکرد.
- یهودستیزی در این فیلم هیولایی است که تا حدودی از بین رفته است؛ این موضوع بازتابی از احساسی بود که بیشتر آمریکاییهای یهودی در آن دوران داشتند؛ نوعی خوشبینی درباره فرصتها و چشماندازشان در آمریکا. امروز شرایط کمی فرق کرده و به نظر میرسد یهودستیزی در بعضی از سمیترین صورتهایش دوباره برگشته است.
یهودستیزی فقط به این دلیل برگشته است که به آن دامن زده شده و بخشی از ایدئولوژی جدایی و نژادپرستی و اسلامهراسی و بیگانههراسی بوده است. برای همین دارد بهسرعت برمیگردد. خیلیها هستند که احتمالا هرگز تفکری یهودستیزانه نداشتهاند اما نسبت به رنگینپوستها احساس متفاوتی داشتهاند و حالا یهودستیزی هم بخشی از این بسته تخریبی شده است. از سالهای ۲۰۱۵ و ۲۰۱۶ بیشتر و بیشتر به چنین احساسی دامن زده شده است.
- تحت تاثیر حرفی قرار گرفتم که درباره دوربین زدید به عنوان راهی برای مال خود کردن. دوربین برای سمی فِیبِلمَن راهی است برای نزدیک شدن به آدمها و به حساب آمدن؛ اما در ضمن عاملی است که او را از بقیه جدا میکند چون در جایگاه یک ناظر قرار میگیرد. نمیخواهم پیرنگ را برای خوانندگان لو بدهم اما حقیقت بسیار مهمی درباره ازدواج والدین او وجود دارد که سمی فقط به دلیل آنچه در دوربین میبیند به آن پی میبرد. نمیدانم واقعا چنین اتفاقی افتاده یا اینکه استعارهای است برای بیان این موضوع که سینما چطور عمل میکند.
نه، واقعا اتفاق افتاد. فکر میکنم یکی از سختترین مواردی بود که نشستم و تصمیم گرفتم آن را برملا کنم چون قویترین راز مادرم و من، از زمان کشفم در ۱۶سالگی بود. ۱۶سالگی سن بسیار کمی بود برای اینکه بفهمم والدین من هم مثل دیگر آدمهای معمولی هستند و در ضمن، با این بجنگم که به خاطر این موضوع آنها را نکوهش نکنم یا به رویشان نیاورم.
- تحت تاثیر شیوه کشف این حقیقت هم قرار گرفتم؛ چون موضوعی که همیشه درباره شما به عنوان فیلمساز ذهنم را مشغول میکرد این بود که شما اطلاعات احساسی و روانشناختی زیادی را با راههایی بجز استفاده از دیالوگها انتقال میدهید، مثلا بهواسطه زبان بدن یا بیان چهره یا انرژیای که در صحنه جاری میشود. موضوع قابل توجه درباره «فیبلمنها» هم این است که نشان میدهد شما تصادفی یا شاید بهطور غریزی این کار را انجام میدهید.
احتمالا غیرارادی بوده است چون همانطور که همسرم همیشه میگوید، هیچ تصادفی وجود ندارد. او میگوید تو آن را در لفافه یک شوخی بیان میکنی اما هیچ شوخیای در کار نیست.
- خیلی فرویدی است.
موضوع این است که من همیشه کنترل فیلمهایی را که میساختم به دست داشتم، حتی زمانی که یک کودک ۱۲ساله بودم. من کنترل همه فیلمهایم را تا لحظهای به دست داشتم که کشف کردم هیچ کنترلی روی اطلاعاتی نداشتم که برای یک بچه ۱۶ساله خردکننده بودند. این موضوعی است که من هرگز فراموش نمیکنم و مادرم و من در تمام دهههای پس از آن دربارهاش صحبت کردیم.
- فکر میکنید باعث شد که شما بخواهید کنترل همهجانبهتری روی کاری داشته باشید که انجام میدادید، روی داستانها و روی تصاویر؟
دقیقا؛ و شاید حتی آن تصاویر را شاد و دوستانه کنم. من هرگز تحت درمان قرار نگرفتم. فقط یک بار پیش روانپزشک پدرم رفتم تا تلاش کنم نامهای بگیرم که نشان دهد دیوانهام و مجبور نباشم در ویتنام بجنگم. این تنها دفعهای بود که پیش روانکاو رفتم. البته مشخص شد که او طرفدار دوآتشه جنگ ویتنام است و هرگز چنین نامهای به من نداد. فقط زمان دانشکده، ۲ ماه و هفتهای ۳ روز را هدر کردم. از این رو، فیلمها و رابطه من با کیت و بچههایم و دوستان صمیمیام و داستانهایی که برای روایت انتخاب میکنم، احتمالا به همان اندازه درمانی و معالجهگر بودهاند که ممکن بود درمان فرویدی یا یونگی به دردم بخورد.
- کار کردن با بازیگرانی که نقش آدمهای نزدیک به شما و نسخهای از خودتان را بازی میکردند، متفاوت بود؟
سعی میکنم جوری پاسخ بدهم که برای شما بامعنی باشد. وقتی سعی میکردم بازیگران «فیبلمنها» را مثل هر فیلم دیگری انتخاب کنم – با بهترین بازیگرانی که مناسب نقشها بودند – متوجه شدم کارم جواب نمیدهد چون به دنبال بازیگران بزرگ بودم ولی به بازیگرانی نیاز داشتم که در دیگر فیلمها، آنها را شبیه مادر و پدرم یا خودم دیده بودم… برای همین بود که مرحله انتخاب بازیگران بهمراتب سختتر شد و لازم شد که من به شیوه متفاوتی بازیگرانم را پیدا کنم. لازم بود که قبلا با خودم فکر کرده باشم که این بازیگر یادآور پدر یا مادرم است. به همین خاطر، زمین بازی برایم محدود شد. بازیگران زیادی را در نظر گرفتم اما انتخابهای نهاییام به بازیگران فوقالعادهای مثل پل دِینو و میشل ویلیامز ختم شد که ۲تا از بهترین بازیگرانی هستند که تا امروز با آنها کار کردهام.
- بازیهای خاصی از پل یا میشل شما را تحت تاثیر قرار داده بودند؟
بازی محبوبم از میشل ویلیامز تا آن لحظه، «ولنتاین غمگین» (Blue Valentine) بود اما بیپردهترین و متفاوتترین بازی او در نقش گوئن وِردِن در «فاسی/ وردن» (Fosse/Verdon) بود. متوجه شدم او میتواند واقعا از هر نقشی که او را در آن دیدهام دور شود و خودش را کاملا در قالب یک شخصیت از نو خلق کند؛ این موضوع خیلی من را دلگرم کرد.
- این واقعیت هم بود که میتزی خودش اجراکننده و هنرمند بود، موسیقیدان و رقاص؛ و این بخش از شخصیت او بسیار مهم بود و در فیلم تندوتیز است.
او یک هنرمند اجراکننده و سرگرمیساز بود اما در ضمن به عنوان مادر، هنرمند و ایفاگر نقش یک مادر هم بود. برای اینکه دیدتان کمی بهتر شود میتوانم بگویم او بهقدری کمسنوسالتر از یک مادر بود که ۳ خواهرم از سنین پایین او را مامان یا مادر صدا نمیزدند و فقط لی، اسم کوچکش را میگفتند. من تنها کسی هستم که او را مادر یا مامان صدا میکرد. او میخواست عضوی از دارودسته فرزندانش باشد و نه لزوما ایفاگر نقش بزرگتر خانواده یا کسی که مسئولیت نگهداری از بچهها را بر عهده دارد. میخواست او را یکی از خودمان ببینیم.
- این تصویر در فیلم ثبت شده است و بهعلاوه، تضاد مزاجی میان میتزی و برت هم هست. بخشی از فیلم درباره پی بردن آنها و پسرشان به این موضوع است که اساسا زوج نامناسبی را تشکیل دادهاند.
پدرم مثل من نمیتوانست سر ضرب آهنگ بخواند اما موسیقی کلاسیک را دوست داشت و هنرمندی مادرم به عنوان پیانیست و عاشق موسیقی کلاسیک را میفهمید و قدردانش بود. عشق متقابل آنها موسیقی کلاسیک بود. به یاد دارم که من را کشانکشان به کنسرتهای ارکستر فیلادلفیا میبردند. به عنوان یک بچه موسیقی کلاسیک را نمیفهمیدم. در واقع ترسناک بود. هراسانگیز و بیش از حد بلند و گوشخراش. مادر و پدرم در حالی که من بینشان نشسته بودم انگار در بهشت بهسر میبردند. اغلب از روی پاهای من دست همدیگر را میگرفتند و با هم اشک میریختند؛ اما فقط همین بود. باقی مغز پدرم درگیر علم بود و باقی مغز مادرم درگیر هنرهای نمایشی.
- «فیبلمنها» فیلمی است درباره سینما و همینطور فیلمی است درباره تاریخ سینما؛ که با سِسیل بی. دِمیل آغاز میشود و با جان فورد به پایان میرسد. من به عنوان منتقد فیلم، «فیبلمنها» را چنین دیدم که شما در آن سنت فیلمسازیای را دنبال میکنید که خودتان بخشی از آن هستید.
من نمایشدهنده(شومن)ای را در خودم میبینم که سی. بی. دمیل بود اما همیشه عاشق ترکیببندی(کمپوزیسیون)های جان فورد بودهام و حسابی آنها را مطالعه کردهام. فورد قهرمانم بود و من چنین راهنمایی فوقالعادهای را از او گرفتم (که در فیلم میبینید)؛ اما وقتی آنجا را ترک کردم با خودم نگفتم که او مرا تا سر حد مرگ ترساند. او حسابی الهامبخشم شده بود. وقتی او را دیدم حدود ۱۶ سال سن داشتم و هیچ چیزی درباره آوازه و اعتبار او نمیدانستم، اینکه چقدر بدخلق و لجوج بود و چطور مدیران استودیویی جوان را به جای صبحانه میخورد! شناخت من از او بعدها حاصل شد که آدمها بیشتر دربارهاش نوشتند. واقعا احساس میکنم جانم را برداشتم و از آن دفتر بیرون زدم.
- موقع تماشای فیلم خیلی به این موضوع هم فکر کردم که با توجه به وضعیت متزلزل فعلی سینما، تجربه فیلم دیدن بر پرده بزرگ نقرهای که شکوهش را در ابتدای «فیبلمنها» هم میبینیم شاید امکانی نباشد که نسلهای بعدی از آن بهرهمند شوند.
بله، اما در طول تاریخ سینما مراحل مشابه دیگری هم بودهاند و ما دیدهایم که چطور هالیوود با تاثیر از دست دادن سهم بزرگی از بازار و تماشاگرانش به تلویزیون مواجه شد. برای همین در اوایل دهه ۱۹۵۰ «سینماسکوپ» و سپس فناوری «سهبعدی» ابداع و محبوب شدند. در شبکه «انبیسی» برنامهای هست با عنوان «شنبه شب در سینما» (Saturday Night at the Movies؛ که از سال ۱۹۶۱ کارش را آغاز کرده) تا شما مجبور نباشید شنبه شب برای دیدن فیلمها به سینما بروید. میتوانید در خانه بمانید و تلویزیون تماشا کنید چون «انبیسی» فیلمهایی را برای شمایی در نظر گرفته است که نمیخواهید از خانه بیرون بروید. این موضوع تازهای نیست.
فراگیری فرصتی را برای پایگاههای پخش مجازی و آنلاین مهیا کرد تا بر شمار کاربرانشان بیفزایند و رکوردشکنی هم بکنند؛ و حتی بعضی از بهترین دوستان فیلمسازم را با اکران نکردن فیلمهایشان در سالنهای سینما، به «قتل» برسانند. درباره فیلمهایی صحبت میکنم که از «اچبیاو مکس» سر درآوردند؛ اما بعدش همه چیز تغییر کرد.
فکر میکنم تماشاگران قدیمی خشنود شدند که دیگر مجبور نیستند روی پاپکورنهای چسبناک پا بگذارند اما به این هم باور دارم که همین تماشاگران قدیمی زمانی که پا به سالن سینما گذاشتند، جادوی حضور در این موقعیت اجتماعی با گروهی از غریبهها را نیروبخش دیدند. به این هم ایمان دارم که چنین تماشاگرانی اگر فیلم خوب ببینند هنگام خروج از سالن از هم میپرسند: خوشحال نیستی که امشب بیرون آمدیم تا این فیلم را ببینیم؟ پس این به عهده فیلمهاست که آنقدر خوب باشند که همه تماشاگران وقتی چراغها روشن شدند این سوال را از یکدیگر بپرسند.
نگاهی به بهترین فیلمهای استیون اسپیلبرگ
- برایم سوال است که چه نوع فیلمهایی را مردم میخواهند روی پرده ببینند و چه فیلمهایی را ترجیح میدهند در خانه تماشا کنند و اینکه صنعت سینما چطور با وضعیت تازهاش کنار خواهد آمد.
صنعت سینما الان هم در حال کنار آمدن با شرایط تازه است. برای من دلگرمکننده بود که «الویس» (Elvis) در گیشه داخلی (آمریکا) از مرز فروش ۱۰۰ میلیون دلار عبور کرد. خیلی از آدمهای سنوسالدار به تماشای فیلم رفتند و این موضوع به من امید داد که پس از برطرف شدن فراگیری کرونا، مردم دوباره به سینماها برمیگردند. به نظرم فیلمها دوباره برمیگردند. واقعا بر این باورم.
بیشک دنبالهها و فیلمهای بزرگ مارول و دیسی و پیکسار و بعضی فیلمهای انیمیشن و ترسناک هنوز جایی در میان مردم دارند؛ و خوشبختانه کمدیها هم دارند برمیگردند چون شما در خانه نمیتوانید به اندازه سینما به چنین فیلمهایی بخندید. من بیشتر فیلمهایم را با تماشاگران ندیدم اما همسرم گفت تو باید «فیبلمنها» را در جشنواره تورنتو با تماشاگران ببینی. تجربه فوقالعادهای بود. ترسیده بودم اما فیلم برای حدود ۲ هزار تماشاگر نمایش داده شد و در بخشهای بامزهاش، مثل یک کمدی بزرگ واکنش گرفت.
فکر میکنم بین کارگردانان باید اتحاد و همکاری روی بدهد و آنها از سرویسهای پخش مجازی – که هزینه تولید بیشتر فیلمهای مهم را میدهند – بخواهند که برای فیلمهایشان فرصت اکران مناسبی فراهم شود و نهفقط این باشد که در ۴ سینما روی پرده بروند تا بتوانند در مراسمهای جوایز شرکت کنند. این درخواست باید از سوی همه ما مطرح شود، از اتحادیههای نویسندگان و کارگردانان تا در نهایت آکادمی اسکار. من کسی را نمیشناسم که دوست داشته باشد فیلمش روی آیپد یا یک تلویزیون خانگی به جای سالن سینما دیده شود. البته بعضی فیلمها برای چنین نمایشی مناسب هستند.
- ایده مناسب و تازهای به نظر میرسد، بهخصوص که پیش از فراگیری کرونا، سینماها تحت کنترل فرنچایزها و فیلمهای بزرگ استودیویی درآمده بودند که پخشکنندهها میتوانند با آنها پولی به جیب بزنند. ما به فرصتی برای اکران فیلمهایی جز اینها هم نیاز داریم.
بله. ما نمیخواهیم سینماهای زنجیرهای ورشکسته شوند. میخواهیم سینماها باز بمانند. صادقانه میگویم که «پست» (The Post) (درباره اسناد پنتاگون؛ پیرامون جنگ ویتنام؛ محصول ۲۰۱۷) را به عنوان یک بیانیه سیاسی ساختم تا مردم متوجه باشند که چه اتفاقی برای کشورمان میافتد. نمیدانم که پس از فراگیری با این فیلمنامه چه میکردم و آیا ترجیح میدادم آن را به «اپل» یا «نتفلیکس» بدهم تا موقع نمایش در دسترس میلیونها نفر قرار بگیرد یا نه؛ چون این فیلم حرفی برای گفتن به میلیونها نفر دارد و ما هرگز در اکران نمیتوانستیم آن را برای میلیونها نفر عرضه کنیم. اوضاع آنقدر تغییر کرده است که من هم چنین موضوعی را با شما مطرح میکنم.
- شماری از فیلمهایی که فکر میکنم آثار سینمایی فوقالعادهای بودند به نظر میرسد اینطوری موفقیت را تجربه کردند ولی سپس در الگوریتمهای مخاطبسنجی این پایگاههای مجازی ناپدید شدند.
در حال تشکیل دادن آرشیوهای بزرگی در فضای مجازی هستیم، همانطور که من در کودکیام فیلمها را بهصورت الپی روی نوارهای ویدیویی جمعآوری میکردم. امروز همه در کلود ذخیره میشوند و دیگر نیازی به جایی برای انبار کردن فیزیکی فیلمهای محبوبمان به عنوان بخشی از گنجینه فرهنگیای نداریم که الهامبخش ما شدهاند تا آدمهای بهتری بشویم و به ارزشهایی برسیم که فیلمها سریعتر از والدین شما میتوانند مخابره کنند. دلم برای نسخههای فیزیکی تنگ شده است تا آنها را در دستم بگیرم و توی دستگاه قرار بدهم. خب، آدم قدیمی و ازمدافتادهای هستم. ۷۵ سال دارم و میدانم در اختیار داشتن چیزی که میپرستم چه حسوحالی دارد. میدانم داشتن نسخه الپی «لورنس عربستان» (Lawrence of Arabia) به چه معناست و سالها بعد خریدن و داشتن نسخه دیویدی آن چه لذتی داشت. من این گنجینه را اندوختهام.
منبع: نیویورک تایمز، اِی. اُ. اسکات