تام هنکس: دیالوگهایت را حفظ کن و حقیقت را بگو
تام هنکس بعد از تجربههای طولانی و متعدد، امسال (میلادی) در الویس Elvis به ایفای نقش یک آدمبد رسیده است. او کسی است که میخواهد سقوط یک شمایل آمریکایی و اسطورهساز را رقم بزند. اما او به سبک هنکسی، حتی در قالب چنین شخصیتی هم به شکلی غیرمنتظره چیزی امیدوارکننده یافته است. تام هنکس درباره ایفای نقش سرهنگ تام پارکر در فیلم زندگینامهای جدید باز لورمن میگوید: «من به شرارت علاقهای ندارم؛ من مجذوب انگیزهام. تمام چیزی که درباره او میتوانید بگویید این است که او اشتباه میکند؛ وگرنه اهریمنی یا خبیث نیست.» و همین صحبتها درس مفیدی را در خود جای دادهاند؛ موضوعی که اغلب درباره هنکس صادق است. آنچه میخوانید بخش اصلی و جذابتر گفتوگوی دیوید مارکیزی با تام هنکس دوستداشتنی است که در «نیویورک تایمز» منتشر شده است.
۱۷ حقیقت کوتاه و جالب درباره تام هنکس
- تام پارکر یک مرد هلندی بود که خودش را به جای سرهنگی جنوبی جا زد (پارکر بر خلاف ادعاهایش اصلا سرهنگ نبود و حتی آمریکایی هم نبود! او یک هلندی بود با نام اصلی آندرئاس فن کولیک). الویس بچه فقیری بود از شهر توپِلو که خودش را به یک ابرقهرمان بدل کرد. هر دوی اینها در خصوص تصویری که از خودشان به عموم عرضه میکردند بسیار محتاط بودند و خاص عمل میکردند. در پس چنین ارائهای از خود، چه چیزی هست که یک ستاره سینما مثل شما میداند و ما آدمهای معمولی از آن بیخبریم؟
تام هنکس: خب، من فکر نمیکنم در صنعت سرگرمی ۲ نفر را پیدا کنید که از خودشان شخصیتهایی موثقتر از این ۲ را به نمایش گذاشته باشند. الویس همانطور لباس میپوشید که همیشه میخواست؛ چون احساس میکرد اینطوری خوشتیپ است. اینطور نبود که وقتی میخواهد روی صحنه برود با شیطنت به خودش بگوید: «وقتش رسیده خوشتیپ کنم و جذابتر بشوم.» رفتار او غریزی بود. سرهنگ تام پارکر هم در سطحی احمقانه و غیرهنری همینطور رفتار میکرد. درباره او داستانی شنیدهام که جالب است. او وقتی در نمایشهای سیار کار میکرد، یک سکه ۱۰سنتی داشت که به حلقهاش جوش خورده بود. او در مواجهه با برخی مشتریان میگفت: «این ۹۰ سنت است و شما ۲ دلار به من دادید. من یک دلار و ۱۰ سنت به شما بدهکارم.» بعد دست مشتری را میگرفت و پول خرد را در آن میگذاشت و دست را میبست و میگفت: «از شما خیلی ممنونم.» و اینطوری ۱۰ سنت کلاهبرداری میکرد. او از این کار همان لذتی را میبرد که از امضا قراردادی برای الویس با هتل بینالمللی لاس وگاس به ارزش میلیونها دلار میبرد. این موضوع هیچ ربطی به قدرت نداشت؛ و همینطور به نفوذ و اعتبار. فقط میلی بیغرض بود برای اینکه همیشه چیز دیگری را هم به دست بیاورد. این چاشنی محرمانه زندگی سرهنگ تام پارکر بود؛ همانطور که موها و لباسها و موسیقیای که دوست داشت، چاشنی پنهانی بود برای الویس.
- اینها به الویس و سرهنگ مربوط میشوند. حالا از خودتان بگویید. شما درباره اصالت ایفای نقش چه میدانید؟
من؟ در رابطه با کارنامه بازیگری؟
- بله. در این خصوص از خودتان بگویید.
میدانید که من یکشبه به قله موفقیت نرسیدم. مدتها در سینما بازی کردم تا فرصتها و تجربه کافی به دست آوردم و فهمیدم که مجبور نیستم هر پیشنهادی را قبول کنم. زمانی بود که تا تلفن زنگ میخورد جواب مثبت میدادم؛ اما خوششانس بودم که درک کردن خودم، توامان با عطش هنریام رشد کرد. وقتی به اندازه کافی در نقش اصلی فیلمهای رمانتیک بازی کرده بودم و تجربه کافی داشتم، با خودم گفتم: «من دیگر حتی حاضر نیستم این فیلمنامهها را بخوانم.» اینطور شد که جلوی خودم را گرفتم تا نقشی پیشنهاد شود که به هنرمندی که میخواستم باشم نزدیکتر شوم. وقتی پنی مارشال برای «لیگی از آن خودشان» (A League of Their Own) به سراغم آمد، گفتم: «پنی، این نقش برای آدمی بزرگتر از من نوشته شده. این شخصیت چهلوچند ساله است و دارد از بین میرود.» او هم گفت: «برای همین تو را میخواهم؛ چون این آدم باید تا ۴۰سالگی به همه جا میرسید ولی نرسیده.» من هم خوشم آمد چون پیش از آن کارگردانی به من نگفته بود: «خودت بفهم که چرا ۳۶ ساله هستی، از پا افتادی و یک تیم بیسبال زنان را اداره میکنی.»
اتفاق دیگری که در دهه ۱۹۹۰ برایم افتاد، زمانی بود که ریچارد لاوِت (مدیر برنامههای دیرینه هنکس که حالا یکی از روسای موسسه استعدادیابی سی. اِی. اِی. است) گفت: «تو میخواهی چه کار کنی؟» این سوال را هم هیچکس از من نپرسیده بود. آدمها همیشه میگفتند: «میخوای با این فرصت چه کنی؟» من هم گفتم دوست دارم فیلمی درباره «آپولو ۱۳» (Apollo 13) کار کنم. این نخستین باری بود که با خودم گفتم: «میخواهم چنین هنرمندی باشم.» با وجود این، به کارنامه هر کسی نگاه کنید، موفقیتها و شکستهای خودش را دارد. هستند فیلمهایی که بهسادگی جواب نمیدهند و به سهم خودشان شما را ضعیف میکنند.
- چه تلاشهایی کردید تا شخصیت سرهنگ تام پارکر از کار دربیاید و جواب بدهد؟ برای شما نادر است که نقش یک آدمبد را بازی کنید.
در مورد سرهنگ – با هر انگیزهای که دارد – اغلب حق با او است. سازوکار آنتاگونیست/ پروتاگونیست برای من کار نمیکند و بهترین جواب را زمانی میگیرم که هر کسی را در موضعی میبینم که با خودش فکر میکند کاری که میکند بهترین است. شما میتوانید بگویید: «وقتی الویس درگیر مواد مخدر شد سرهنگ کجا بود؟» او هم دلیل میآورد که من داشتم از آوازه پسرم در مقام بزرگترین سرگرمیساز دنیا محافظت میکردم. او چیزی را که الویس به آن نیاز دارد در اختیارش قرار میدهد تا بتواند بلند شود و به اندازه کافی بخواند. اینطوری تماشاگران هم به آنچه میخواهند میرسند و الویس هم در موقعیتی قرار نمیگیرد که به یک خواننده راکاندرول شیرهای دیگر بدل شود؛ و دلیلش هم این است که او الویس پرسلی لعنتی است. سرهنگ به این مرد اجازه نمیداد که طرفدارانش را ناامید کند. این درست است که انگیزههای سرهنگ اغلب در جهت منافع خودش بود اما انگیزههایی بودند که هر کسی میتواند درکشان کند، چه با آنها موافق باشد و چه مخالف.
- من به شما در اصل به عنوان یک بازیگر طبیعتگرا (ناتورالیست) فکر میکنم. برگردان چنین رویکردی در فیلمی از باز لورمن دشوار بود؟ چون زیباییشناسی او تا حد زیادی بر «واقعگرایی مفرط»/ Heightened Realism (که از نظر تصویری و احساسی، صورتی غلوشده از واقعیت را ارائه میکند) بنا شده است.
نه، چون همه چیز به منطق اثر پیوند خورده است. هر فیلمی پارامترهای خودش را در خصوص عناصر قابل قبول و غیرقابل قبول بنیان میگذارد. باز (لورمن) هم در مورد «الویس» حتما میگوید: «شما در یک رویای ناشی از مورفین هستید! شما توی فضا هستید! این حرفها برآمده از مصرف مورفین است!» یکی از ذهنیترین فیلمهایی که من در آن بازی کردم، «مسیر سبز» (The Green Mile) اثر فرانک دارابونت است. بیشتر فیلم شامل لحظههای اغراقشدهای است که روی عموم تماشاگران تاثیرگذارند. «مسیر سبز» هم یک نمونه کامل از واقعگرایی مفرط است که بههیچوجه اثری طبیعتگرایانه (ناتورالیستی) نیست اما منطق آن همین است.
- کتاب زندگینامه مایک نیکولز را خواندهاید که سال گذشته منتشر شد؟
نه، چطور؟
- روایتی در آن هست درباره فیلم «جنگ چارلی ویلسن» که میخواستم دربارهاش سوالی بپرسم. ظاهرا شما و اِرِن سورکین نمیخواستید نشان بدهید که چارلی ویلسن از کوکایین استفاده میکند چون فکر کردید مانع همدردی تماشاگر با شخصیت او میشود. این موضوع باعث شد از خودم بپرسم که به اعتقاد شما، تماشاگران میخواهند تام هنکس را روی پرده در حال انجام چه کارهایی ببینند یا نبینند؟
اجازه بدهید داستانی را برای شما بازگو کنم. در فیلم اصلی کینگ کونگ King Kong که بخشی از داستانش در جزیره اسکال (جمجمه) میگذرد و آنها میخواهند فِی رِی را نجات بدهند، در صحنهای چند نفر روی تنه درختی میروند که دو طرف درهای را به هم وصل کرده است. کینگ کونگ تنه را برمیدارد و گروهی از آدمها به ته درهای میافتند که درختانی تاکمانند دارد. این تمام چیزی است که شما در فیلم میبینید؛ اما در نسخه اولیه، این تاکها، تارهای عنکبوت بودند و از یک غار، بزرگترین عنکبوتی بیرون میآمد که شما دیدهاید. موضوعی که فیلمسازان قبل از نمایش عمومی فیلم متوجهش شدند این بود که پس از دیدن چنین عنکبوت بزرگی، تماشاگران دیگر از کینگ کونگ نمیترسند. برای همین آن را حذف کردند وگرنه داستان اصلی را بهنوعی بیاثر میکرد. سوای این، در فیلمنامه هم هرگز صحنه بالا کشیدن کوک توسط چارلی ویلسن نبود. البته که میتوانم درباره اختلافهای دیگری که در سایر فیلمها داشتم صحبت کنم؛ مثل «نجات سرباز رایان» که استیون اسپیلبرگ گفت: «فکر نمیکنم که بخواهم شخصیت جان میلر را ببینم که تیراندازی میکند و آلمانیها را میکشد.» من هم پاسخ دادم: «ببخش استیون. قرار نیست تمام راه من را به اینجا بکشانی و بعدش مرا به آدم دیگری بدل کنی چون نمیخواهی تام هنکس سرباز بکشد.» همین مساله را در «فارست گامپ» هم داشتیم و باب زمهکیس ابتدا میخواست فارست در میدان نبرد، گیج شود و فرار کند. من هم گفتم: «باب، چرا نقش سربازی را بازی میکنم که در آموزشهایش واقعا خوب است اما وقتی در میدان نبرد قرار میگیرد نمیتواند چند خشاب را خالی کند؟» به هر حال، مورد چارلی ویلسن با عنکبوتهای «کینگ کونگ» یکی نیست. پس اگر در فیلمنامه آمده بود انجامش میدادم و برایم اهمیتی نداشت؛ اما اینجور انتخابها در هر فیلمی هست.
- که با توجه به نیازهای داستان دیکته میشوند و نه تصویر ستاره فیلم؟
دستآخر تنها کسانی که به تصویر شما در یک فیلم اهمیت میدهند، آدمهای واحد بازاریابی هستند. وسترن «تفنگدار» با بازی گریگوری پک را میشناسید؟ پک در این فیلم سبیل دارد و کسی که آن زمان استودیوی تولیدکننده فیلم را اداره میکرد در این باره گفت: «این سبیل گریگوری پک در گیشه میلیون دلار برای ما آب میخورد.» پس اگر قرار بود چارلی ویلسن را در حال خوشگذرانی و کوک زدن در وان آب گرم در لاس وگاس نشان دهیم، تمام صحنهها و جزییات بعدی هم تغییر میکرد؛ مثلا بهتر بود که سریعتر صحبت کند یا اینکه دندان قرچه برود؛ چون همه چیز باید درست انجام میشد؛ اما مساله اصلا چنین چیزی نبود (میخندد). حالا چه چیزی را میتوانم برای شما توضیح بدهم؟
- در این مورد صحبت کردید که سالها پیش در نقشهای بهخصوصی گیر افتاده بودید. آیا در نیمه دوم فعالیتتان هم احساس کردهاید که در قالب متفاوتی اسیر شدهاید؟
منظورتان قهرمان داستان است، کسی که میتوان به او اعتماد کرد، آدمی معمولی که در شرایطی فوقالعاده قرار میگیرد؟ من بهش اینجوری نگاه میکنم. من سیمای سینمایی خاصی دارم که آن را به هر فیلمی منتقل میکنم، همانطور که دنیرو نوعی شرارت را به هر نقش خود انتقال میدهد. همیشه راههای جدیدی برای کاوش در هر معنا و کیفیتی وجود دارد. به عنوان مثال، وقتی کلینت ایستوود گفت: «میخواهی نقش سالی را بازی کنی؟» به او گفتم: «من بهنوعی این نقش را قبلا بازی کردهام.» که او هم تایید کرد و سپس آن را به عنوان یک چالش پذیرفتم. انگار میگفت هنوز جای کار دارد. گری کوپر و هامفری بوگارت و بت دیویس و جیمی استوارت، سیمای خاص خودشان را به هر فیلمی میبردند و ما در انتظار چرخشی تازه از آنها بودیم. شما با هیچ چیزی نمیتوانید کاری کنید که تماشاگر این سیما را فراموش کند. پس بزرگترین سوالی که باید بپرسید این است: «آیا رفتار هر شخصیت جدیدی به عنوان رفتار انسانی دیگر قابل قبول و موثق است؟» به عنوان نمونه فیلم «گریهوند» (Greyhound) که در آن تام هنکس لباس فرم میپوشد. خب، من اینطوری زیاد دیده نشدم و در ظاهر جدید است؛ اما در واقع ترسی که این شخصیت درون خودش کنترل میکند، او را متفاوت کرده است. وگرنه من همان حضور را دارم و از همه میخواهم که به من اعتماد کنند.
- ۲ سال میشود که شما در صفحه توییترتان مطلبی منتشر نکردهاید.
اول به این خاطر دست کشیدم که فکر کردم کار بیهودهای انجام میدهم. من به اندازه کافی در کانون توجه هستم. علاوه بر این، وقتی چیزی مضحک و لوس مینویسم مثل «این یک جفت کفشی است که وسط خیابان دیدم.» احتمالا سومین نظری که نوشته میشود چیزی مثل این است که «تو، توی کمونیست اوبامادوست.» خب، چرا باید چیزی منتشر کنم که بعدش با چنین واکنشهایی روبهرو بشوم و بمانم که در واکنش به آن چه باید بکنم.
- الان میخواهم درباره تغییرهای فرهنگی مرتبط با ۲ فیلمی سوال کنم که برایشان برنده جایزه اسکار شدید.
فیلمهایی بودند که به موقع ساخته شدند ولی حالا نمیتوانید آنها را بسازید.
- دقیقا همینطور است. امروز بههیچوجه ممکن نیست که یک بازیگر عادی برای ایفای نقش در «فیلادلفیا» انتخاب شود و «فارست گامپ» هم که اصلا چراغ سبزش داده نمیشد.
گری سینایز که معلول نیست و پا دارد، میتوانست نقش ستوان دن را بازی کند؟
- نه، اصلا. حتی پیرنگ «فارست گامپ» مسخره میشد و در شبکههای اجتماعی مورد انتقاد قرار میگرفت؛ پیش از اینکه کسی فرصت دیدن فیلم را به دست بیاورد.
کاری هم نمیشود در این خصوص کرد؛ اما درباره این موضوع صحبت کنیم که امروز یک بازیگر عادی نمیتواند در فیلمی مثل «فیلادلفیا» بازی کند. به نظرم درست هم هست. حرف اصلی فیلم همین بود که نترسیم. یکی از دلایلی که مردم نگران آن فیلم نبودند و ازش فاصله نگرفتند این بود که من نقش یک آدم همجنسگرا را بازی کردم؛ اما حالا از آن وضعیت عبور کردهایم و فراتر رفتهایم؛ و فکر نمیکنم امروز تماشاگران بپذیرند که یک بازیگر عادی چنین نقشی را بازی کند و فیلم غیرموثق باشد. حالا دیگر جنایت نیست که کسی بگوید من فیلمی را میپذیرم که سندیت داشته باشد. دارم موعظه میکنم؟ قصدش را ندارم.
- و سوال آخرم: اگر بخواهم خاطرهای از دوران بازیگریتان تعریف کنید، اولین خاطرهای که به یادتان میآید کدام است؟
ما در حال فیلمبرداری صحنههایی بودیم که شخصیتم در «فارست گامپ» روی نیمکت پارک نشسته است. تابستان ساوانا بود و ۲۷ روز متوالی فیلمبرداری کرده بودیم. بیرحمانه بود. آنجا نشسته بودیم و من با آن مدل موهای شخصیتم سعی میکردم دیالوگهایم را جوری بگویم که معنی بدهند. برای همین بود که مجبور شدم بگویم: «باب، فکر نمیکنم کسی به این موضوع اهمیت بدهد.» و باب گفت: «مثل میدان مین است تام. هرگز نمیدانی چه قدمی خوب و مطمئن است. حالا میخواهی ایمن پیش بروی یا میخواهی به یک میدان مین ضدنفر پا بگذاری و خودت را به کشتن بدهی؟» هرگز هیچ تضمینی وجود ندارد. من ماه ژوییه، ۶۶ ساله میشوم و از زمانی که ۲۰ سال داشتم همیشه برای دریافت چک دستمزد بازی کردهام؛ ۴۶ سال؛ و من «حالا» بهخوبی معنی حرف اسپنسر تریسی را درک میکنم که گفت: «دیالوگهایت را حفظ کن؛ کارت را درست انجام بده؛ و حقیقت را بگو.» این تمام کاری است که شما میتوانید انجام بدهید.