آنتونیو باندراس: حالا بگویید دیکتاتور کیست؟
تنوع در فعالیتهای اخیر آنتونیو باندراس، شاید تلاشی برای احیای جایگاه جهانی این ستاره سینما تصور شود اما خودش اصرار دارد که اولویت او، سالن تئاترش است. در هر صورت، باندراس ۳ دهه پس از ورودش به هالیوود، پای گفتوگو با اریک کوهن از «ایندیوایر» نشسته است تا از تولید نمایش «کمپانی»، راز موفقیتش در پیشبرد پروژههای همزمان، و چالشهایی صحبت کند که سالها پیش به عنوان یک اسپانیاییزبان در نظام استودیویی هالیوود با آنها روبهرو شد.
آنتونیو باندراس در سال ۲۰۱۹ برای بازی در نقش هنرمندی منکوب – که پایان فعالیتهایش را به نظاره نشسته است – در درام «درد و شکوه» (Pain and Glory) حسابی تحسین شد و نامزدی جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد نقش اصلی را هم کسب کرد؛ اما مدت کوتاهی پس از موفقیت فیلم، باندراس در شرایطی قرار گرفت که میتوانست خودش را با هنرمند این فیلم قیاس کند؛ چون زمانی بود که تعطیلیهای ناشی از شیوع جهانی کووید-۱۹، آینده کمپانی نمایشی و سالن تئاتر او با نام Teatro Soho CaixaBank را در شهر بندری مالاگا تهدید میکرد و فصل تازه فعالیتهای باندراس به عنوان مدیر هنری در زادگاهش را در هالهای از ابهام فرو برده بود.
به هر حال ۲ سال پس از آن، سر این بازیگر ۶۱ ساله از هر زمان دیگری شلوغتر شده است و او امروز با شور و اشتیاق از آیندهاش میگوید. باندراس در جدیدترین فیلمی که از وی بر پرده سینماهای ایالات متحده رفته و کمدی درام «رقابت رسمی» (Official Competition) نام دارد، نقش ستاره سینمایی پرمدعا را بازی کرده است که سر از پروژهای به کارگردانی یک فیلمساز سختگیر زن (پنهلوپه کروز) درمیآورد؛ پروژهای که نتیجه هوس یک میلیاردر سالخورده (خوزه لوییس گومز) است که ناگهان تصمیم میگیرد سرمایهگذار فیلمی بشود. این کمدی هجوآلود در پاییز سال گذشته، اولین نمایشهای جشنوارهای خود را تجربه کرد و موفقیتهایی را هم به دست آورد.
باندراس که چند ماه پیش نیز در فیلم «کشفنشده» یا «آنچارتد» (Uncharted) – که در گیشه با استقبال تماشاگران و موفقیت تجاری روبهرو شد – در نقش آدمبد داستان ظاهر شده بود، پس از بازی در این فیلمها بود که سالن تئاترش را با نمایشی اسپانیاییزبان با نام «کمپانی» بازگشایی کرد که از قضا یادآور موفقیت نمایش «گروه سرود» (A Chorus Line) شد که این سالن را افتتاح کرده بود. باندراس حالا قصد دارد شعبهای از تئاترش را در شهر مادرید راهاندازی کند و در پاییز ۲۰۲۲ و پس از پایان کارهای تبلیغاتی «رقابت رسمی»، با اجرایی دیگر از «کمپانی» آن را افتتاح خواهد کرد. او در میان نظارت و بازی در این نمایش، به حضور در پروژههای پرشمار و متنوع خود هم ادامه داده است، از صداپیشگی در قسمت دیگری از انیمیشن محبوب «گربه چکمهپوش: آخرین آرزو» (Puss in Boots: The Last Wish) تا حضور در پنجمین فیلم از سری «ایندیانا جونز»؛ خلاصه اینکه او ناگهان همه جا هست.
- چالشهای تولید «کمپانی» چقدر با نمایش «گروه سرود» متفاوت بود؟
آنتونیو باندراس: بهتر بود. از نظر فیزیکی سختتر نبود ولی از نظر فکری دشوارتر بود. ما باید با مرگ خالقمان، آقای ساندهایم، کنار میآمدیم که سه هفته پس از شروع کار درگذشت و نمایش ما شد آخرین کار او. در ذهنم مدتها بود که میخواستم «کمپانی» را روی صحنه ببرم. من از ساندهایم اجازه گرفتم تا سن شخصیت اصلی را – که خودم نقشش را بازی میکنم – بالا ببرم. آنها به ما ایمیل زدند و گفتند که هیچ مشکلی ندارد. تنها موضوعی که مرا از آن منع کردند این بود که آن را مثل گذشته و بقیه تولید نکنم که خب، من هم نمیخواستم چنین کاری بکنم. در واقع از همان ابتدا میخواستم نسخه خودم را خلق کنم.
- چطور این کار را کردید؟
نمایش با ساعتها شروع میشود. شما صفحه شفافی را میبینید که در ابتدا نمیدانید شفاف است. من از بازیگرانم فیلم میگیرم و آنها وارد صحنه میشوند. تماشاگران فکر میکنند آنها بازیگران واقعی هستند اما بعدش متوجه میشوند که اینطور نیست. آنها پشت صحنه حضور دارند. بابی (پروتاگونیستی که خود باندراس نقشش را بازی میکند) آنجا حضور دارد و چیزهایی را به خاطر میآورد و آنها را کنار هم قرار میدهد تا در باب امکان مرگ تامل کند. تقریبا مثل این است که او دوباره به بهانه این جشن، همه دوستانش را میبیند. من در تمام این مدت، بازیگران را روی صحنه نگه میدارم؛ و صحنهای چرخشی و دوار از سه اتاق متفاوت دارم که به من اجازه میدهند خیلی سینمایی عمل کنم. با وجود این، حرکتهای روی صحنه، بسیار ساده هستند چون ما بهنوعی اسباب و اثاث هستیم.
- برنامه داشتید که نمایش «گروه سرود» را در نیویورک هم روی صحنه ببرید…
…بله، اما کووید آمد.
- این نمایش را چطور؟
نمیدانم. پیش از این نسخه دیگری از «کمپانی» در ایالات متحده به صورت انگلیسی روی صحنه رفته است و نمیدانم که در این شرایط کسی به نمایش ما علاقه نشان میدهد یا نه. مشکل اینجاست که من تصمیم گرفته بودم سال ۲۰۲۰ «گروه سرود» را به زبان اسپانیایی در اینجا روی صحنه ببرم که در آن صورت، ما اولین نمایش اسپانیاییزبانی میشدیم که در برادوی روی صحنه رفته بود؛ تازه به شکلی درست و حسابی، چون قرار بود حداقل شش ماه روی صحنه باشیم اما کووید باعث شد کارهای من روی هم تلنبار شوند و فیلمها و نمایشهایی که حقوقشان را خریده بودم، پشتسرهم قطار شوند. همه چیز بهقدری فشرده شد که مدیر برنامههایم گفت: «نمیتونی شش ماه بری برادوی. کلی کار داریم که باید انجام بدیم.»
- «رقابت رسمی» نسبت به صنعت سینما خیلی بدبین است: مردی ثروتمند فیلم میسازد چون دلش میخواهد. تا حالا احساس کردهاید که فقط برای پول سر یک پروژه برده شده باشید؟
نه هنوز.
- واقعا؟ پس از این همه سال؟
نه. فکر میکنم بهنوعی هم دارم از این وضعیت فاصله میگیرم چون کمپانی نمایشیام غیرانتفاعی است و به من اجازه میدهد کارهایی را انجام بدهم که نمیتوانم در موقعیتی سودآور تجربهشان کنم. به عنوان مثال، نمایش «کمپانی» ۲۶ موسیقیدان دارد. حتی خانواده و آشنایان ساندهایم که آمده بودند، باورشان نمیشد. تکتک صداها در سالن ساخته میشد. ما همه این هنرمندان را به مالاگا آوردیم و این امکان را برایشان مهیا کردیم که هر روز بنوازند. اگر تلاش میکردم از این کار پول دربیاورم، احتمالا باید از هفت موسیقیدان استفاده میکردم. در حالت فعلی، هر سازی که روی کاغذ آورده بودم باید نوازندهای میداشت و مثلا نمیشد که ساز چنگ (هارپ) را حذف کنم.
- نمیخواهید بگویید که نقش اخیرتان به عنوان آدمبد در «آنچارتد» هم چک دستمزدی برای شما به همراه نداشت؟
بهخصوص در این مورد، نه. کارگردان (روبن فلیشر) به سراغم آمد و کارنامه و فعالیتهای مرا میشناخت. او مرا متقاعد کرد که این نقش ارزش بازی کردن را دارد. البته هنوز فیلم را ندیدهام اما حالا فکر میکنم در اسپانیا روی اپل عرضه شده است و میتوانم آنجا بخرم و تماشایش کنم. به هر حال، همکاری با او لذتبخش بود. ما وسط فراگیری کووید بودیم و سر صحنه هم آزمایش من مثبت شد. نتیجه آزمایش اشتباه شده بود اما این موجود را هنوز در بدنم داشتم. برای همین بود که آنها مدتی مرا به هتل فرستادند.
- پس به این نتیجه میرسم که از بازگشت روی صحنه خوشحال هستید.
بله؛ اما حقیقت این است که من بازیگر سینما بودم و همین امر به من اجازه داد تا امروز سرمایه کافی داشته باشم و بتوانم روی نمایشها و دیگر کارهایی که دوست دارم، وقت بگذارم و آنها را تجربه کنم.
- سی سال از اولین ایفای نقش انگلیسیزبان شما در «پادشاهان مامبو» (The Mambo Kings) میگذرد؛ زمانی که انگلیسی صحبت نمیکردید و تلفظ دیالوگها را بر اساس راهنمای آوایی یاد گرفتید.
سی سال؟ واقعا؟ اوه!
- در آن دوران برای شما چقدر سخت بود که یک بازیگر اسپانیاییزبان بودید که تازه وارد هالیوود شده است؟
هرگز احساس نکردم که به عنوان یک خارجی در رنج و عذاب هستم اما زبان، بهطور بدیهی یک نقص و مانع عظیم بود. میتوانستم دیالوگهایم را یاد بگیرم و بازی کنم اما زندگی طبیعی و روزمره من، بسیار پیچیده شده بود. به عنوان نمونه دعوت میشدم تا با بازیگرانی دیدار کنم و به خانهشان بروم که آنها را ستایش میکردم اما در عمل احساس عجز میکردم چون نمیتوانستم خودم را بیان کنم و حرفم را بزنم.
- درباره کدام بازیگران صحبت میکنید؟
کسانی مثل شارون استون که با او یک آگهی تبلیغاتی کار کردم. یادم هست که با خودم گفتم: «لعنتی، ممکنه فکر کنه من یه احمقم.» تام هنکس هم بود که در «فیلادلفیا» (Philadelphia) با او همبازی شدم. نمیتوانستم حرفم را – آنطور که در اسپانیایی میتوانستم – به آنها بزنم. خیلی سطحی منظورم را بیان میکردم و ارتباط میگرفتم؛ و حرفی که میزدم هیچ عمق و پیچیدگیای نداشت. سالهای سال دچار چنین حسی از ناکامی بودم. زمانی این مشکل برطرف شد که با ملانی دیدار کردم و احساس کردم تحت حمایت قرار گرفتم (ملانی گریفیث بازیگر، که باندراس در سال ۱۹۹۶ با او ازدواج کرد و ۲۰۱۵ از هم طلاق گرفتند). او درباره جهانی که واردش میشدم با من صحبت میکرد و من بهخوبی متوجه حرفهایش میشدم. مادرش هم یک بازیگر بود (تیپی هِدرِن که تقریباً همه او را با ایفای نقش اصلی در «پرندگان» اثر آلفرد هیچکاک میشناسند) و عضوی از خانواده هالیوود در روزگار باشکوهش به حساب میآید.
- وقتی بهتدریج انگلیسی را یاد گرفتید، احساس کردید که برای از دست دادن لهجه اسپانیایی تحت فشار هستید تا بتوانید نقشهای بیشتری را به دست بیاورید؟
این کار همیشه غیرممکن به نظر میرسید. وقتی در سن ۳۱ سالگی زبانی را یاد میگیرید، مشکل این است که شما همیشه جور دیگری شنیده میشوید و صحبت خواهید کرد. هرگز لهجهتان از بین نمیرود. شبی این داستان را برای بیل کلینتن تعریف کردم. از من پرسید چه چیزی از آمریکا مرا خیلی مجذوب این کشور کرده است. من فیلمی با عنوان «دیوانه در آلاباما» (Crazy in Alabama) محصول ۱۹۹۹ را کارگردانی کرده بودم که او دربارهاش گفت: «به نظر میرسه خیلی درباره ما میدونی.» که من شروع کردم به صحبت درباره تصویری که از آمریکا در ذهن داشتم. به خاطر دارم که سال ۱۹۷۲ وقتی بچه بودم، مراسم افتتاحیه بازیهای المپیک را تماشا میکردم. سوئد، کنیا، کره و آمریکا… که آدمهایی از همه جا را در خود جای داده است، از هر قومیتی. به نظرم خیلی زیبا آمد. فکر کردم این یک پروژه است: آمریکا به گونهای بسیار خاص، مردمی یکپارچه و متحد دارد.
- خب، این یک زاویه دیدِ آرمانگرایانه است.
بله، این وسط کلی مشکل هم وجود دارد؛ اما در عین حال، وقتی کارم را در این کشور آغاز کردم با خودم فکر کردم که این احتمالا تنها کشور دنیا است که شما میتوانید آدمی را با هر لهجهای در آن ببینید و مشکلی با حضورش نداشته باشید و آن را بپذیرید. اصلاً موضوعی عادی به نظر میرسد. فقط کافی است در خیابانهای نیویورک قدم بزنید تا خودتان ببینید. همه جور لهجهای را میشنوید. دیروز که رسیدم پلیسی از من درخواست کرد چیزی برایش بنویسم و امضا کنم. او کوبایی بود و لهجهاش کاملا قابل تشخیص.
- حالا صدای شما هم به اندازه چهرهتان قابل شناسایی شده است. تازگی هم صداپیشگی «گربه چکمهپوش: آخرین آرزو» را پشت سر گذاشتهاید. چقدر روی این فرنچایز (مجموعه فیلم) حساب باز کردهاید؟
همزمان روی «کمپانی» و «گربه چکمهپوش» کار میکردم و اصلا خوب نبود که روزها صداپیشگی این شخصیت را کنم و شبها آواز بخوانم. هر روز مثل شخصیت گربه چکمهپوش با صدای پایین و از توی گلو صحبت میکردم؛ کاری که اگر بخواهید آواز بخوانید شما را از آن منع میکنند. پس سعی میکردم احتیاط کنم و بیشتر در روزهای آزادم این کار را انجام بدهم تا اینکه روزی از استودیو به من گفته شد: «فکر نمیکنم شما در جریان کاری باشید که ما اینجا انجام میدهیم. بیش از حد سرتان با «کمپانی» شلوغ شده است. میتوانیم نیم ساعت از فیلم را برای شما نمایش بدهیم؟ وقت داشتم و برای همین نشستم و فیلم را دیدم. فوقالعاده بود.»
کاری که آنها انجام دادهاند استفاده از روزگاری است که در آن قرار داریم و اینکه کووید چطور آدمها را تحت تاثیر قرار داد. فیلم وقتی شروع میشود، گربه متوجه میشود که فقط یک زندگیاش باقی مانده است، پس همه چیز تغییر میکند. حالا او یک قهرمان است اما میترسد و دچار پارانویا و حملههای عصبی میشود؛ و به شیوهای زیبا، زندگی و مرگ را زیر سوال میبرد. او دوست جدیدی دارد که یک چیواوا (کوچکترین نژاد سگ) است که او را تحسین میکند. گربه فکر میکند قرار است بمیرد و به نفسنفس میافتد. این سگ کوچک میآید و سرش را بهآرامی و با لطافت روی شکم او میگذارد. گربه سرش را نوازش میکند و نفسهایش عادی میشوند. این دو شخصیت، بیچونوچرا در لحظهای پس از فراگیری کووید، بسیار احساسیاند. خدای من. آنها چطور به چنین داستان و موقعیتی رسیدند؟ شنیدم که در لسآنجلس یک نمایش آزمایشی برپا کردند و نتیجه جوری بود که نمایش فیلم را از ماه سپتامبر به کریسمس انتقال دادند چون حالا میدانند که یک برگ برنده در دست دارند.
- چطور فرصت کردید در «ایندیانا جونز ۵» بازی کنید؟
باید برای نُه روز، تمرینهای «کمپانی» را متوقف میکردم. برنامههای خیلی خاصی را برای گروه و طراح حرکتهای موزون (کوریوگرافر) و… در نظر گرفتم، مواردی که حضور من برای انجامشان لازم نبود. فیلم را در سیسیل فیلمبرداری کردیم. هر روز که به هتل میرفتم، ایمیلی دریافت میکردم که با آن ویدیوی کاملی از تمرین را برایم فرستاده بودند. پس فیلم را تماشا میکردم و نکتهها را میگفتم. اینجوری کارها را پیش بردیم. خوب هم پیش رفت. از «ایندیانا جونز ۵» خبر دیگری ندارم و باید ببینیم چه خواهد شد.
- شما در روزگار دیکتاتوری فرانکو در اسپانیا بزرگ شدید، زمانی که سانسور بیداد میکرد. آیا جامعه امروز نسبتی با آن روزگار دارد؟
کاملا متفاوت از یکدیگرند چون سانسوری که ما در آن دوران در اسپانیا داشتیم، از سوی دولت تحمیل میشد؛ اما سانسوری که الان داریم بهواسطه کانالهایی تحمیل میشوند که در آن روزگار اصلا وجود نداشتند. حالا شما میترسید درباره موضوعهای خاصی صحبت کنید چون در شبکههای اجتماعی مورد هجوم قرار میگیرید و حسابی از خجالت شما درمیآیند. پس سوال این است که حالا دیکتاتور کیست؟
- شما بگویید.
طبیعت. خودمان. ما قادر شدهایم که این کار را با خودمان انجام بدهیم و این بلا را سر خودمان بیاوریم. میدانید که ترس احتمالا بهترین ابزار برای کنترل و هدایت مردم است؛ و در اصل، جهل و نادانی حامی اصلی آن به شمار میرود. برای همین بسیار مهم است که از هنرها حمایت کنیم. وقتی از من میپرسند که چه کاری میتوانیم برای بهبود وضعیت جهان انجام بدهیم، به مردم میگویم بخوانید، به تئاتر بروید، نقاشیها را ببینید، شعر بخوانید، آثار ادبی فیتزجرالد و همینگوی را مطالعه کنید و همینطور دیگر متفکران را. کشور بدون هنر و فرهنگ، بسیار خطرناک است.