فیلم آخرین مرد سیاهپوست در سانفرانسیسکو به کارگردانی جو تالبوت و نویسندگی مشترک جیمی فیلز است.
انسان فقط یک شخصیت واحد ندارد؛ مبانی هویت، فلسفه اصالت و رابطه افراد با مفهوم خانه در فیلم آخرین مرد سیاهپوست در سان فرانسیسکو از جو تالبوت
بحث در مورد موضوع گروهی از افراد که «به حاشیه رانده شدهاند» طبیعتاً بدین معناست که گروهی بزرگتر وجود دارد که آنها در مورد قوانین کلی تصمیم میگیرند. فیلم آخرین مرد سیاهپوست در سان فرانسیسکو به کارگردانی جو تالبوت و نویسندگی مشترک جیمی فیلز (که نقش شخصیت اصلی را با همین نام ایفا میکند.) افرادی را در کنار هم قرار میدهد که در مناطق حاشیهای خلیج در کنار افرادی زندگی میکنند که آنها را به آنجا راندهاند. در عوض، فیلم، که عنوان آن شبیه به یک آهنگ آخرالزمانی از سیمون و گارفونکل است، پرترهای را به تصویر میکشد که سوالاتی در مورد هویت، اصالت، و رابطه ما با خانه خود مطرح میکند.

تالبوت در فیلم آخرین مرد سیاهپوست در سان فرانسیسکو دوربین خود را همانند یک نامه عاشقانه در سطح شهر سانفرانسیسکو میچرخاند و از منطقه شهری به تپههای آبشاری شهر میرسد. در این فیلم تالبوت هم جامعه بزرگتر و ثروتمندتر سفیدپوستان شهر و هم جامعه سیاهپوست آن را آزمایش میکند. سیاهپوستان بهندرت خارج از قاب فیلم «آنها من را آقای تیبز صدا میکنند!» به نمایش کشیده شدهاند و بهندرت فیلم همانند «در گرمای شب» و اولین فیلم بری جنکینز با عنوان «دارویی برای مالیخولیا» پیگیری میشود. تالبوت و فیلز نشان میدهند که حتی در شهری که به یک مرکز برای آوارگان تبدیل شده است، همیشه گروهی از افراد وجود دارند که به دلیل اعیانیسازی و افزایش فاصله طبقاتی از خانه خود آواره شدهاند.
نقد فیلم ریشه های ناشناخته | بازآفرینی فیلم «هفت» با الهام از ابرقهرمانها
نمای آغازین فیلم از یک دختر سیاهپوست کوچک بهسرعت به نمایی از یک مرد سفیدپوست در لباس محافظ آلودگی برش میخورد. با عریض شدن نما، ما میبینیم که مرد این لباس محافظ را بهمنظور پاکسازی یک پسماند خطرناک که دریاچه را آلوده کرده است به تن دارد.
اگرچه مقایسات نژادی بعدی بهشدت تصاویر آغازین فیلم نیستند، اما دستهبندیهای نژادی ثابت باقی میماند. با حرکت دوربین به سمت پیادهرو و نشان دادن ساکنان محله، ما با دو شخصیت اصلی فیلم در ایستگاه اتوبوس آشنا میشویم. آنها در مورد این موضوع بحث میکنند که چرا همیشه منتظر اتوبوس مرکز شهر هستند درحالیکه این اتوبوس هیچگاه به این ایستگاه نمیآید.
جیمی فیلز، یک مرد جوان باهوش اما بیهدف است. در نقطه تقابل او، بهترین دوستش مونت (با نقشآفرینی جاناتان ماجورز) یک هنرمند خجالتی است که در بازار ماهیفروشان کار میکند. هنگامیکه جیمی سعی میکند به کمک مونت خانه سبک دوران ویکتوریایی خود را که معتقد است پدربزرگش آن را در دهه ۱۹۴۰ ساخته باز پس بگیرد، آنها خود را در معمایی گرفتار میکنند.
زمانی که مالکان جدید بهمنظور تعمیر بخشهای ضروری خانه به بیرون رفتهاند، این دو وارد ملک قدیمی میشوند. با دستکاری نقاشیهای خارج از خانه و تعویض نردهها، آنها راه جدیدی برای ورود غیرقانونی به خانه ایجاد میکنند. مالکان فعلی که بیش از حس ناراحتی احساس گیج شدن دارند مرتباً از آنها میخواهند که از خانه دور بمانند اما این کار فایدهای ندارد. هنگامیکه مالکان سانفرانسیسکو را ترک میکنند تا از یک خویشاوند بیمار عیادت کنند، جیمی از این فرصت برای بازپسگیری آنچه فکر میکند حق مالکیتش را دارد استفاده میکند.

پس از پذیرفتن توصیههای گمراهکننده یک دلال، جیمی تصمیم میگیرد از خانه تاریخی محافظت کند و این دو دوست در خانه ساکن میشوند. چه به دلیل اعتراض و سردرگمی مالکان فعلی، و چه به دلیل حس غلط امنیتی که آنها از دلال دریافت کردهاند، شخصیتهای اصلی ما مرتباً با این موضوع روبرو میشوند که آنها به اهالی مرکز شهر سانفرانسیسکو تعلق ندارند. جیمی و مونت بین رویای بازیابی تحرک اجتماعی و قرار گرفتن در جامعه بیرونی که با آن آشنا شدهاند خیالپردازی میکنند، اما آنها متوجه میشوند که شکستن حلقه اجتماعی خودشان برای خروج بسیار سختتر از شکستن یک حلقه جدید برای ورود است.
هنگامیکه این دو تصمیم میگیرند به خانه مونت در حومه شهر بازگردند، نماهای طولانی شخصیتهای وحشی اهالی محله را آشکار میکند. برخی ساکنان ماشینهای خود را بدون هیچ برنامهای برای بیرون آوردن آنها در خانه خود پارک کردهاند، در همین حال برخی دیگر کتوشلوار پوشیدهاند و در مورد ایدههای فیلسوفانه بحث میکنند. بهتدریج آشکار میشود که این جامعه قوانین خاص خود را برای تعیین آنکه چه کسی وارد یا خارج شود اعمال میکند.
پدر جیمی، که منبع درآمد اصلی او فروش دیویدیهای قاچاق است، زمانی که به خانه جیمی میآید و او را در لباس «مخصوص افراد سفیدپوست» میبینید آزردهخاطر میشود. درحالیکه جامعه حاشیهنشین توسط جمعیت سفیدپوست برخی ویژگیهای فرهنگی و اجتماعی را متحمل شدهاند، پدر جیمی تنها یکی از شخصیتهای بیشماری است که استانداردهای جدیدی در واکنش به استانداردهای افراد سفیدپوست ایجاد کرده است.

بهغیراز دو شخصیت اصلی ما، پویاترین شخصیتها گروهی از دوستان هستند که در گوشهای از شهر دورهم جمع میشوند، کفشهای گرانقیمت و کاپشنهای مطابق با مد روز میپوشند، بر سر عابران پیاده یا گاهی بر سر همدیگر داد میزنند. در عین رقابتهای بهظاهر دائمی با یکدیگر، آنها در حال بازی کردن با دروغها و بلوفهایی هستند که درنهایت آنها را به قلمرویی خطرناک میکشاند، و درنتیجه دوست آنها کوفی کشته میشود، و یک بحران وجودی در گروه شکل میگیرد.
از همه اغتشاشات و حس برتری مردانه که بگذریم، مونت از صفات و ویژگیهای واقعی جامعه بهره میبرد. یک شب وقتی پسران در گوشهای از شهر ایستادهاند و یکی از افراد گروه خود را مورد طعنه و کنایه قرار میدهند، او به آنها نزدیک میشود و میگوید «استانیسلوفسکی را به یاد داشته باشید». مونت متذکر میشود که تکنیک «متد اکتینگ» استنیسلوفسکی نهتنها در پرده سینما و روی صحنه نمایش مشهود است بلکه خود را در زندگی ما نشان میدهد؛ این مربوط به چیزی است که اروینگ گفمن، یک جامعهشناس آن را «چهره شناسی» مینامد، روشی که در آن افراد سعی میکنند تصورات دیگران از خود را با ارائه یک چهره نمایشی کنترل کنند، و این عمل مانع از اصالت موردنیاز برای روابط واقعی میشود.
مونت این موضوع را تشخیص میدهد، و همچنین دیگر نامهای تئاتری مشهور مانند چخوف و برشت را نیز ذکر میکند. او به آنها اجازه میدهد بدانند که تمام این قضایا یک نمایش است. فیلم آخرین مرد سیاهپوست در سان فرانسیسکو ، اگرچه بهطور سطحی در مورد فضاها و حاشیههایی است که ما باید در مورد آن صحبت کنیم، اما در سطحی عمیقتر راجع به نمایشهای تئاتری دائمی زندگی ما مطالبی ارائه میدهد. در سراسر فیلم، جیمی و مونت به نظر تنها افرادی هستند که خود را برای چیزی که هستند پذیرفتهاند، و بااینحال جیمی پس از دیدن خود از دیدگاه خانه پدربزرگش در هویتی فرضی گرفتار میشود.

در یکی از صحنههای پایانی، مونت، که تا این لحظه نسبتاً سربهزیر و خجالتی باقیمانده است، خیلی زود پس از مرگ دوستش در اتاق زیرشیروانی خانه از قوانین شخصی خود خارج میشود. در این نمایش تکنفره، مونت خود را بهجای شخصیتهای مختلفی از محله میگذارد تا هویت آنها را شفافتر کند، به همان روش «چهره شناسی» که با دقت در مورد آن مطالعه کرده بود.
نمایش مونت موضعی تهاجمی نسبت به مردانگی شکننده است که در جامعه او رسوخ کرده است، پس از اتمام صحنهای که او نقش دوست مرحوم خود را اجرا میکند، از مخاطبان میخواهد تا بایستند و یاد او را به اشتراک بگذارند. پس از شنیدن چند داستان در مورد او، جیمی میایستد و آخرین خاطرهاش از کوفی را بیان میکند که در آن کوفی به جیمی توهین میکند. سپس او بلافاصله زمانی را یادآور میشود که این دو دوست کودک بودند و کوفی، که بههیچوجه یک مبارز فیزیکی نبود، از جیمی دفاع میکند درحالیکه جیمی خود نمیتوانست این کار را انجام دهد. سپس جیمی مکث کرده و بیان میکند، «مردم تنها یک شخصیت واحد ندارند».
پس از این لحظه، مونت خبری را به جیمی میدهد، اینکه خانه درواقع بهدست پدربزرگ او ساخته نشده است. بلکه این خانه تقریباً ۱۰۰ سال قبلتر از آن ساخته شده بود. جیمی که ناامید شده است از مجلس خارج میشود. پس از گفتگو با پدر، عمه، و مونت، جیمی از چیزی که به نظر یک هویت دروغین بود رهایی مییابد. جیمی حالا از انتظارات خود و شهر از او آزاد شده است. با توجه به این موضوع، جیمی تصمیم میگیرد سانفرانسیسکو را ترک و نمای آخر ما از او در پل گلدن گیت شکل میگیرد. تجلی کوفی برای جیمی اکنون الهامبخش زندگی جیمی شده است، و شاید این موضوع برای مخاطبان نیز الهامبخش باشد: مردم تنها یک چیز نیستند.
منبع: Reverse Shot