رناته رینسوه پیش از اینکه با تماس تلفنی یواکیم تریه روبهرو شود، تقریباً قید بازیگری را زده بود. البته این کارگردان نروژی را از قبل میشناخت چون ده سال پیش، نقش کوچکی – فقط با یک خط دیالوگ – را در دومین فیلم بلند او با عنوان «اسلو، سیویکم اوت» (Oslo, August 31st) بازی کرده بود؛ فیلمی که تریه را در عرصه جهانی مطرح کرد و اولین قسمت از سهگانه «اسلو» شد؛ اما تریه همانجا چیزی در رینسوه دید و زمانی که کار انتخاب بازیگران سومین قسمت از سهگانهاش شروع شد، فقط یک گزینه در ذهن داشت.
نقدی یحیا نطنزی بر فیلم بدترین آدم دنیا
«بدترین آدم دنیا» (The Worst Person in the World) سال گذشته اولین نمایش جهانیاش را در جشنواره کن تجربه کرد و رناته رینسوه که هرگز با فیلمی به جشنوارهای نرفته بود، جایزه بهترین بازیگر را به خانه برد. او در نقش زن جوانی به نام یولی بازی کرده که هنوز مسیر فعالیتهای حرفهای خود را پیدا نکرده است و در زندگی شخصی نیز در روابط عاشقانهای گرفتار میشود. این بازیگر ۳۴ساله، تصویری بیقرار اما معقول از آدمی ارائه کرده است که خیلی ساده میکوشد معنا و مفهوم زندگیاش را دریابد؛ و اگر توصیفی کلیشهای برایش استفاده شود، او یک بازی ستارهساز ارائه کرده است.
موفقیتهای «بدترین آدم دنیا» پس از جشنواره کن هم ادامه یافته و تا این اواخر و جوایز آکادمی هم تداوم داشته است؛ جایی که فیلم در رشتههای بهترین فیلم بلند بینالمللی و بهترین فیلمنامه اریژینال، نامزد کسب تندیسهای طلایی اسکار شده است. علاوه بر این، تبلیغات شفاهی و حمایتهای سینماگرانی چون نانسی مایرز هم در محبوبیت جهانی فیلم موثر بوده است؛ فیلمساز امریکایی ۷۲سالهای که با تهیهکنندگی، نویسندگی و کارگردانی آثار موفقی چون «آنچه زنان میخواهند» (What Women Want) با بازی مل گیبسن و هلن هانت، «یکی باید کوتاه بیاد» (Something’s Gotta Give) با بازی جک نیکلسن و داین کیتن، «تعطیلات» (The Holiday) با بازی کیت وینسلت و کامرون دیاز، «پیچیده است» (It’s Complicated) با بازی الک بالدوین و مریل استریپ و «کارآموز» (The Intern) با بازی رابرت دنیرو و آن هاتاوی شناخته میشود. نانسی مایرز در صفحه اینستاگرام خود از «بدترین آدم دنیا» به عنوان فیلمی نام برده است که کمتر نمونهاش در سینمای جهان ساخته میشود. برای همین بود که ما به سراغ این خالق بعضی از کمدیرمانتیکهای حالا کلاسیکی – که به آنها اشاره شد – رفتیم تا درباره این نقشآفرینی سرنوشتساز با رناته رینسوه گفتوگو کند.
- نانسی مایرز: سلام رناته رینسوه چطوری؟
رناته رینسوه: خیلی خوشحالم که شما را از نزدیک میبینم.
- منم خوشوقتم! واقعاً فیلمت را دوست دارم.
شنیدن این حرف خارقالعاده است.
- دیشب به این موضوع فکر میکردم که صحنههای محبوبم کدامها هستند؟ که دیدم تعدادشان خیلی زیاد است. معمولاً اگر فیلمی چند صحنه عالی داشته باشد، موفقیتش قطعی به نظر میآید؛ اما این فیلم، صحنههای فوقالعاده زیادی دارد و من واقعاً هر سه شخصیت اصلیاش را درک میکنم. این اتفاق بهراحتی نمیافتد. خیلی راحت میشود کسی را خوب یا بد تعریف کرد؛ اما این فیلم باعث شد یک بار دیگر از پتانسیل سینما به وجد بیایم.
خارقالعاده است. یک روز پیش از اینکه یواکیم (تریه) با من برای این نقش تماس بگیرد، تصمیم گرفته بودم بازیگری را کنار بگذارم چون بهنوعی امیدم را پیرامون حضور در پروژهای جدی – که واقعاً دوستش داشته باشم – از دست داده بودم؛ فیلمی که واقعاً بخواهد رفتار انسانی و تعامل ما را در این روزگار بررسی کند.
- دقیقاً.
یواکیم در بیست سال گذشته بیان سینمایی خود را سروشکل داده است. او شیوه داستانگویی واقعاً قدرتمندی دارد.
- بهش بچسب!
(میخندد)
- اینجا هم گیر نکن. نمیگویم فیلم امریکایی بازی نکن اما…
میدانم منظورتان چیست! وقت زیادی صرف یک پروژه میشود و برای همین میخواهم در آینده مطمئن شوم که با کسی کار میکنم که شیوه و راهش با من یکی است.
- من هم به عنوان یک نویسنده و کارگردان که در طرف دیگر حضور دارد و با بازیگران دیدار میکند، دنبال همین اتفاق هستم؛ و در خصوص همکاری بازیگران با کارگردانان، جایی خواندم که تو فیلمهای داین کیتن را تماشا کردی و گفتوگوهایش را خواندی تا برای ایفای این نقش آماده شوی.
بله.
- من چهار فیلم با او کار کردهام و موضوع بامزه این است که اولین باری که فیلمت را دیدم، صبح بعدش به او پیام دادم و گفتم: «فیلمی دیدم که بازیگر زنش مرا به یاد تو انداخت.»
واقعاً؟ وای چه جالب.
- بازی تو مثل داین، خودجوش به نظر میرسد. تو لحظهها را تروتازه کردی که کار واقعاً دشواری است چون همه ما در فیلمنامهها غوطهور میشویم. بارها و بارها درباره شخصیتها صحبت و تمرین میکنیم و سپس سر صحنه میرویم و برداشتها را بهترتیب تجربه میکنیم. در همکاریام با داین، گاهی وقتها اتفاق میافتاد که با ناظر فیلمنامه سر صحنه بودیم و ناگهان احساس میکردیم او دیالوگی را میگوید که در فیلمنامه نیست ولی در جوابمان میگفت: «کلمه به کلمه همان را گفتم.»
این موضوع بهشدت با فرهنگی و فضایی هم در ارتباط است که کارگردان سر صحنه به وجود میآورد. من دو بار آن را با دو کارگردان تجربه کردهام و هنوز در فیلمها و سریالهای چندانی بازی نکردهام.
- این موضوع واقعاً دیوانهکننده است چون میتوانستم تو را ستاره شماره یک سینمای نروژ ببینم.
(با خنده) خیلی ممنونم؛ اما یواکیم فضا و فرهنگی جمعی را سر صحنه شکل داد. پس اینطور نبود که من سر صحنه حاضر شوم و نقش اصلی باشم و کارم را به شیوه خودم انجام بدهم؛ بلکه موضوع، یافتن و رسیدن به پویایی لازم بین شخصیتها در صحنههای مختلف بود.
- داین هم همین طور است. او هم مثل یک ستاره سینمای بزرگ – به معنایی که گفتی – نیست. کاری که سالهای سال سر صحنهها انجام میداد، گوش کردن به موسیقی بود. من هم موسیقیهای زیادی را سر صحنه پخش میکنم چون به خودم و بازیگران کمک میکند و زبانی است که همه آن را درک میکنند.
ما هم سر صحنه این فیلم حسابی موسیقی گوش کردیم.
- و داین واقعاً از حضور دیگران بهره میبرد. فکر میکنم این از نقاط قوت اصلی اوست که میتواند در لحظه بهترین واکنش را داشته باشد. حالا چرا او را تماشا میکردی؟
به خاطر درهمبرهمیاش. با او همه چیز تا حدی این طور به نظر میرسد که نه خارج از کنترل است و نه در کنترل. بنابراین هرگز برنامهریزیشده به نظر نمیرسد و فقط بسیار بازیگوشانه است.
- موافقم. به پادکستی گوش میکردم که گفتی یواکیم واقعاً دقیق است و میداند چه میخواهد؛ اما از سوی دیگر میخواهد فضای آزادی را خلق کند. با خودم گفتم میتوانم از این رویکرد بیاموزم. او چهطور میتواند چنین فضایی را ایجاد کند که توأمان آزاد و دقیق است؟
ما گفتوگوهای طولانیای درباره فلسفهی عشق و زندگی داشتیم و اینکه واقعاً درباره لحظهای که عاشق میشوید صادق باشید. شما تلاش میکنید کاملاً جذاب، باحال و خود واقعیتان باشید اما درونتان شاید احساس ترس و شرم کنید. سپس وقتی سر صحنه حاضر میشوید، فقط همه چیز را فراموش میکنید.
- لحظهای در فیلم هست که شخصیت تو تصمیم میگیرد با دوست پسرش زندگی کند. او دارد کتابهایش را در قفسهها میچیند که نمایی از تو میبینیم، تنها؛ در حالی که داری لحظهای از شادی و سرور درونی را احساس و تجربه میکنی. این لحظه در فیلمنامه بود یا اینکه اتفاق افتاد و یواکیم آن را با دوربین شکار کرد؟
سوال خوبی است. هر دو رابطهی شخصیتم در فیلم، در تضاد با هم نوشته شده بودند. رابطه یولی با ایویند بیشتر فیزیکی، خام و شهودی بود؛ اما رابطهاش با آکسِل، بالغتر و عاقلانه و امنتر است. ما سر صحنه بودیم که لحظهای احساس کردیم «این رابطه، فاقد عشق و شادی است و ما به چنین چیزی نیاز داریم.» این طور شد که بخش زیادی از فصل نقل مکان شخصیت من بداههپردازی شد.
- چه عالی که در آن زمان به این موضوع پی بردید. در ضمن، یولی به نظرم بدترین آدم دنیا نیست. این عنوان از ابتدا روی فیلمنامه بود و تمام مدت در ذهن تو بود؟
ابتدا عنوان یکی از فصلهای فیلم بود و سپس شد عنوان فیلم. یک جنبه بسیار مهم این بود که او نمیتواند خودش را بپذیرد؛ و اینکه خودش و انتخابهایش را دوست ندارد.
- باید گفت به سالهای دههی سوم زندگی خوشامدی. هیچکس نمیخواهد این سالها را دوباره زندگی کند.
(با خنده) میدانم. من هم خیلی خوشحالم که آنها را پشت سر گذاشتهام.
- برای همین با خودم فکر کردم که «او بدترین آدم دنیاست؟ یا فقط جوان است؟»
او احساس میکند که بدترین آدم دنیاست؛ و سپس یاد میگیرد که خودش را بپذیرد و آرام و راضی باشد از کسی که هست.
- دنباله فیلم میتواند «بهترین آدم دنیا» نام داشته باشد. پیشتولید چهقدر طول کشید؟ چون این طور به نظر میرسد که شما خیلی با هم گفتوگو کردید.
ابتدا قرار بود مدت کوتاهی پس از اینکه فیلمنامه به دستم رسید، فیلمبرداری شروع شود؛ اما دو بار به دلیل شیوع کرونا برنامه به تعویق افتاد. این طور شد که من یک سال زمان داشتم تا خودم را آماده کنم و البته در تمام این مدت ترسیده بودم. هر روز کمی خودم را آماده میکردم و نمیتوانستم روزی را بدون کار کردن روی این شخصیت سپری کنم.
- چه جالب!
وقتی بالأخره به جایی رسیدیم که فیلمبرداری آغاز شد، واقعاً رها شدم و آرامش فوقالعادهای را تجربه کردم.
- نمیخواهم داستان فیلم را لو بدهم ولی پرده سوم عالی است. اصلاً انتظارش را نداشتم. وقتی لحظهای میرسد که آکسل به تو میگوید برایش چه ارزشی داری، من حسابی تحت تأثیر قرار گرفتم. بازی در این صحنه برای تو چهگونه بود؟
این اولین صحنهام با آندِرش (دانیئلسن لی) در کل فیلم بود.
- وای… با پایان شروع کردید؟
بله.
- به دلایلی که به تولید برمیگشت؟
بله! اواسط شیوع کووید بود و ما در بیمارستان بودیم. پس در وهله اول، خیلی سخت بود که به بیمارستان راه پیدا کنیم؛ اما صحنهی پیچیدهای بود چون سخت بود که این همه تصمیم دشوار را در مورد این شخصیت بگیریم که واقعاً زن پیچیدهای است. به همین دلیل، برداشتهای متفاوتی داشتیم، مثل اینکه یولی، فقط همه چیز را میپذیرد؛ اما نسخهای که در نهایت در فیلم استفاده شد، نشان میدهد که او نمیتواند با این موضوع کنار بیاید؛ و من احساس کردم وقتی این صحنه را بازی میکردم به اندازه کافی انرژی نگذاشتم.
- نه واقعاً، میتوانم بگویم که اشتباه میکنی. من بهوضوح تو را درک کردم. خیلی تأثیرگذار بود. میخواهم به موضوعی برگردم که گفتوگو را با آن شروع کردی، اینکه میخواستی بازیگری را کنار بگذاری که این فیلمنامه از راه رسید؛ و بخش دیگری از این داستان که من شنیدهام، این است که تو در یکی از فیلمهای یواکیم، ده سال پیش از این، نقش کوتاهی داشتی با یک خط دیالوگ.
بله، در «اسلو، سیویکم اوت».
- در این ده سال چه اتفاقی افتاد؟ با هم دوست شدید؟ چهطور این فیلمنامه پس از ایفای یک نقش کوتاه با یک خط دیالوگ در ده سال قبل، از جلوی خانه تو سر درآورد؟
من برای آن یک خط مجبور شدم نُه روز از برنامه ۲۱ روزه فیلمبرداری، سر صحنه باشم. پس با یواکیم و آندرش – که در آن فیلم هم هست – آشنا شدم. صحنه من در یک مهمانی است و من فقط میگویم: «بزن بریم مهمانی.» من بهنوعی آدمها را به مهمانی میکشاندم و نیروی محرکهشان بودم. یواکیم قدردانی کرد که من بیش از کاری که باید میکردم انجام ندادم؛ و من همین را جدی گرفتم. بنابراین او میدانست که میتواند با هر نقشی به من اعتماد کند.
- با وجود این، ده سال از آن موقع سپری شد.
ما بهنوعی دوست هم شدیم و اینجا و آنجا دیدار میکردیم و معمولاً کارمان به گفتوگوهای عمیق و هستیشناسانه ختم میشد؛ مثل اینکه «سلام، چهطوری؟»/ «سلام، خوبم. این شرایط را پشت سر میگذارم.»/ «واقعاً؟ شنیدم فلان فیلسوف در این باره میگوید…»
رناته رینسوه : شیوهای که در این روزگار همه ما منزوی و تنها شدهایم باعث شده تا هر کسی با خودش روبهرو شود و واقعاً به شیوهای دشوار چیزهایی درباره خودشان یاد بگیرد؛ و این کاری است که یک فیلم خوب هم با ما میکند. این همان اتفاقی است که برای شخصیت یولی نیز میافتد
- او با تو همفکر است.
دقیقاً؛ و میدانست که من در تئاتر نقشهای زیادی را بازی کردهام. ایزابل هوپر به دیدن یکی از نمایشهای من در نروژ آمد چون با کارگردان نمایش دوست بود و در پایان به من گفت: «تو واقعاً خوب هستی.» و این نظر را با یواکیم هم در میان گذاشت. همان تابستانی بود که او تصمیم گرفت این نقش را برای من بنویسد چون عقیده داشت که نقش اصلی گیر من نخواهد آمد و خودش باید چنین نقشی را برای من بنویسد.
- این طوری که تقریباً ساختگی شد!
میدانم. خیلی عجیب است.
- و شگفتانگیز… با دیدن فیلمهای امریکایی بزرگ شدی؟
من در شهر واقعاً کوچکی بزرگ شدم و فیلمها یا آثار هنری – و در کل هر چیزی – زیاد نبود! «مکگایوِر» (MacGyver) را دیدم و سریالهای مشابه آن؛ اما اولین فیلمهایی که مرا تحت تأثیر قرار دادند آثار دیوید لینچ بودند؛ فیلمهایی بودند که هرگز نمونهشان را ندیده بودم. امروز فیلمسازانی مثل پل تامس اندرسن و چارلی کافمن را هم دوست دارم که فیلمنامههایشان واقعاً تأثیر زیادی روی من گذاشتهاند.
- درباره فیلمهای ابرقهرمانی چه فکر میکنی؟ برایت جذابیت دارند؟
تا حدودی.
- بر اساس نامهایی که بردی، به نظرم فیلمهای مورد علاقه رناته رینسوه نیستند.
به نظرم سرگرمکننده هستند اما نمیدانم. نظر شما درباره این فیلمها چیست؟
- من دو فیلم ابرقهرمانی دیدهام و کاری را که صرف ساختشان شده تحسین میکنم چون اصلاً با آن آشنایی ندارم؛ اما من هم علاقهای به این فیلمها ندارم.
موافقم. من فقط کمی میترسم با صدای بلند این عقیده را اعلام کنم. میدانید که؟
- میدانم، کاری کردی که من بگویم (میخندد).
بله. من برای این فیلمها و سازندگانشان احترام قائلم اما آنها را زیاد تماشا نمیکنم.
- فیلمها احساسات هستند؛ و برای من احساساتی که قرارست در این فیلمها تجربه کنم، جزو احساسات محبوبم نیستند. دیدن اینکه آدمها راهشان را پیدا میکنند و عاشق میشوند و از پس روابط خود برمیآیند و کار میکنند، موضوعهایی است که من در تمام فیلمهایم آوردهام. این دنیایی است که من دوست دارم.
بله، منم همین طور.
نقد و معرفی فیلم بدترین آدم دنیا
- این دنیایی است که من در آن زندگی میکنم. باقیاش برای ذائقه من بیش از حد تخیلی است؛ اما میتوانم ارزشهای سرگرمی این فیلمها را ببینم، بهخصوص برای تماشاگران جوان. آنها مثل کتابهای مصور میمانند؛ البته من کتابهای مصوری مثل «آرچی» (Archie) را دوست دارم. موضوع دیگری هم هست که دوست داشته باشی دربارهاش صحبت کنی؟
از زمانی که فیلم «تعطیلات» شما اکران و عرضه شده است، من هر سال چهارباری آن را با خواهرم تماشا کردهام؛ و جالب اینکه بر اساس شرایط و موقعیت زندگیات هر بار فیلم را طور دیگری میبینید.
- اوه، منم چنین تجربهای را با فیلمها داشتهام؛ و در ضمن، ممنونم که «تعطیلات» را این قدر زیاد تماشا کردهاید.
(میخندد)
- من در این دوره فیلمهای جدید نمیبینم. فیلمهای قدیمی را میبینم چون اولین بار که دیدمشان، جوان بودم و مواردی بودند که آن زمان، کاملاً درک نکردم. واقعاً تجربه خوشایند و آموزندهای بوده است و من بیشتر عاشق فیلمهایی شدهام که دوستشان دارم.
و شیوهای که در این روزگار همه ما منزوی و تنها شدهایم باعث شده تا هر کسی با خودش روبهرو شود و واقعاً به شیوهای دشوار چیزهایی درباره خودشان یاد بگیرد؛ و این کاری است که یک فیلم خوب هم با ما میکند. این همان اتفاقی است که برای شخصیت یولی نیز میافتد. او مجبور میشود با چیزهایی در درون خودش مواجه شود و به این طریق یاد میگیرد با خودش به صلح برسد. او تسلیم هرجومرج میشود.
- بله. شما نمیتوانید آن را کنترل کنید اما میتوانید راهی برای هدایتش پیدا کنید.
منبع: مجله «مصاحبه»