فیلم گذرگاه کابوس گییرمو دلتورو قصه تضادها و تقابلهاست. قصه موفقیت و شکست، واقعیت و خیال، ناتوانی و قدرت و وفاداری و خیانت. دلتورو در این درام ۱۵۰ دقیقهای تلاش زیادی کرده تا با کمک شخصیتهایی زیادهخواه، شرور، جاهطلب و گاهی سر به راه، برای این افت و خیزهای روایی معادلهای تصویری بسازد. مهمترین تمهیدش هم استفاده از مؤلفههای آشنای سینمای «نوآر» و بازتعریف آنها در قالب یک «نئونوآر» امروزی بوده است. سبک بصری فیلم از این نظر کاملا منطبق برای قواعد نوآر طراحی شده و نورپردازی حداقلی، سایهروشنهای اغراقشده، خیابانها و سنگفرشهای بارانخورده و شخصیت مرد زیادهخواه در کنار یک شخصیت زن اغواگر، از اولین ایدههاییاند که موقع تماشای فیلم به چشم میآیند. فیلمساز در عین حال تلاش کرده برای فراتر رفتن از الزامات فرم کلاسیک، به سراغ ایدههایی برود که در این دوره و زمانه خریدار بیشتری دارند. به همین دلیل در «گذرگاه کابوس» به جای اینکه بنای درام با کمک یک شخصیت زن اغواگر یا همان «فم فتال» بنا شود، ۳ زن نقش کلیدی دارند و هر کدامشان وجهی متمایز را نسبت به دیگری به نمایش میگذارند. ۳ زن که کیت بلانشت، رونی مارا و تونی کولت ایفاگر نقششهایشان هستند و به فراخور قصه نقشی کلیدی در سرنوشت استنتن با بازی بردلی کوپر ایفا میکنند.
گییرمو دلتورو تلاش کرده برای فراتر رفتن از الزامات فرم کلاسیک، به سراغ ایدههایی برود که در این دوره و زمانه خریدار بیشتری دارند. به همین دلیل در «گذرگاه کابوس» به جای اینکه بنای درام با کمک یک شخصیت زن اغواگر یا همان «فم فتال» بنا شود، ۳ زن نقش کلیدی دارند و هر کدامشان وجهی متمایز را نسبت به دیگری به نمایش میگذارند
دلتورو در «گذرگاه کابوس» تلاش زیادی کرده تا به یکی از رمانهای محبوبش نوشته ویلیام گرشام ادای کند که در سال ۱۹۴۶ منتشر شده و در سال ۱۹۴۷ هم فیلمی بر اساسش ساخته شده است. نسخه سینمایی کلاسیک که ادموند گودلینگ کارگردانیاش کرده در میان فیلمهای نوآر دوره و زمانه خودش حرف زیادی برای گفتن نداشت و چندان به چشم نیامد. خصوصا که فارغ از کارگردان نهچندان معتبرش، تیم بازیگری پرطرفداری هم نداشت. فیلم دلتورو از این نظر به مسیر متفاوتی رفته و به لطف اعتبار کارگردان و شهرت تیم بازیگریاش در جمع فیلمهای کنجکاویبرانگیز سال قرار گرفته است. خصوصا که دلتورو این بار تلاش کرده از رگههای فانتزی فیلمهای قبلیاش فاصله بگیرد و فیلمی درباره مرد فرصتطلبی بسازد که در آمریکای دهه ۱۹۳۰ روزگار میگذارند و بعد از ورود به یک کارناوال حاشیه شهر و طی کردن پلههای ترقی سر از سالنهای پر زرق و برق نیویورک درمیآورد؛ یک مرد به ظاهر ذهنخوانی که اصرار زیادی دارد از آنچه هست مهمتر به نظر برسد و به همین دلیل از جایی به بعد روح خود را به شیطان میفروشد.
«گذرگاه کابوس» یکی از اولین و مهمترین فیلمهایی بود که در بعد از شیوع کرونا قربانی محدودیتهای ناشی از آن شد. فیلمبرداری فیلم در بهار ۲۰۲۰ شروع شد و وقتی هنوز بخشهای زیادی از آن باقی مانده بود متوقف ماند. گروه تا اوایل پاییز آن سال دیگر نتوانستند دور هم جمع شوند و وقتی با حفظ فاصلهگذاری اجتماعی کنار هم قرار گرفتند مجبور شدند پروژه ناتمامی را تکمیل کنند که دکورهایش از ماهها پیش در حال خاک خوردن بودند (آن هم در شرایطی که به گفته تهیهکننده مجبور شدند در ۱۳ هفته حدود ۱۷ هزار تست کووید از عوامل بگیرند). نمیشود انکار کرد که این دوپارگی در تولید فیلم در محصول نهایی تأثیر مخربی گذاشته و حالا که فیلم را میبینیم از تفاوت حس و حال نیمه اول آن و آنچه در نیمه دومش میگذرد حسابی سرخورده میشویم. دلتورو زمان زیادی را صرف مقدمهچینیهایی میکند که در چارچوب درام نقشی کلیدی ندارند و انرژی زیادی را از فیلم و تماشاگر میگیرند تا به گرهافکنی اصلی و چالشهای دراماتیک تأثیرگذارش برسند. غیبت شخصیت کیت بلانشت به عنوان یکی از کلیدیترین مهرههای درام در نیمه اول هم مزید بر علت میشود تا فیلم شروع قانعکنندهای نداشته باشد و وقتی به فکر درگیر کردن مخاطب بیافتد که دیگر دیر شده و انتظار او برآورده نشده است. به همین دلیل تلاشهای فیلمساز در یکسوم نهایی و اوج گرفتن تنشهای دراماتیک با اینکه به خودی خود تا حدی جذاب از کار درآمدهاند اما در کلیت فیلم راه به جایی نمیبرند و حکم نوشدارویی دارد که بعد از مرگ سهراب رخنمایی میکند.

دلتورو یک قصهگوی تصویری است و از بسیاری از فیلسمازان همدوره خودش مهارت بیشتری در تعریف کردن یک داستان با استفاده از رنگ، نور، حرکت دوربین و زوایای آن دارد. او خیلی خوب بلد است چطور درونیات یک شخصیت را با استفاده حداقلی از دیالوگ به نمایش بگذارد. به همین دلیل حتا در نیمهی اول فیلم که شخصیت بردلی کوپر به ندرت دهان باز میکند هم از نظر کارگردانی چیزهایی برای تماشا وجود دارد. این توانایی دلتورو در اینجا که پای بازسازی یک فیلم نوآر وسط بوده تا حد زیادی به کارش آمده است. اما فیلمنامه «گذرگاه کابوس» آنقدر حشو و زواید دارد که این جاذبهها را تحتالشعاع قرار میدهد و با رودهدرازیهای روایت حوصله تماشاگر را سر میبرد. در مواجهه با چنین فیلمهایی وقتی بحث به ارزشگذاری میرسد توجهها بیشتر سمت ویژگیهای فنی میرود تا تمهیدات داستانی. همین ویژگیها هم احتمالا در مراسم اسکار امسال به کام اعضای آکادمی خوش میآید و باعث بیشتر مطرح شدن فیلم میشود. این تمهیدات شاید روی پرده چشمگیر به نظر برسند، اما در دوره و زمانهای که اکثر فیلمها در گوشه و کنار دنیا در قاب کوچک پلتفرمها دیده میشوند نمیتوانند از «گذرگاه کابوس» فیلم بزرگی بسازند و آن را در حد یک فیلمژانر محافظهکار نگه میدارند.