«زندگی دوگانه ورونیکا» اثر ماندگار کریشتوف کیشلوفسکی بیش از هر چیز نگاهی فلسفی و روانکاوانه به مواجهه انسان با خود است گرچه قصه این مواجهه را در رویارویی دو همزاد روایت میکند. قصه از این قرار است که ورونیکا (ژاکوب) به کراکوف میآید و در مدرسه موسیقی به تحصیل آواز میپردازد، اما پس از مدتی بیمار میشود و طی نخستین اجرای عمومیاش روی صحنه میمیرد.
در همین زمان در پاریس، ورونیک (ژاکوب) آرزوهایش را برای بدل شدن به یک خواننده حرفهای کنار میگذارد تا معلم مدرسه شود و در این بین با عروسکگردانی ملاقات میکند. ورونیک در ضمن گوئی با نوعی تلهپاتی وجود همزاد درگذشتهاش را حس میکند.
از دو منظر میتوان از تماشای «زندگی دوگانه ورونیکا» لذت برد. در واقع قابلیتهای فیلم از حیث جذابیت و لذت سینمایی هم دوگانه است. یکی از حیث بصری و زیباییشناسی تصویری که انگار نقاشی و عکاسی و معماری را در زیباترین فرم ممکن به سینما پیوند زده است. رنگ و نور در این فیلم در اوج صورت زیباییشناسی خود بازنمایی میشود و به عنصری بیانگر در روایت درام.
هم از حیث معنا و نظام مفهومی که میسازد. فیلم جهان درون آدمی و کشمکشها و تضادهای درونی انسان را در تجربه زیستن به تصویر میکشد و پر است از راز و رمز و عشق و رویا. اینها همه در تقابل و تعامل با هم در نهایت به خوانشهای از دو مفهوم حیاتی زندگی و مرگ گره میخورد و مخاطب را به سفری درونی همراه با قهرمان قصه میبرد.
نگاه دقیق و جزیی نگر کیشلوفسکی به بازنمایی فضا و موقعیت بصری صحنه صحنه فیلمش نشان از وسواس او در فیلمسازی دارد. وسواسی که فرم را در بستر زیباییشناسی خود به ظرفیتی برای بیانگری مفاهیمی میکند که دغدغههای فلسفی و هستی شناختی فیلمساز در آن صورتبندی میشود. او به جای بیان صریح آنچه در ذهن دارد آن را با جزییات رمزگشایانه نشانهشناسی میکند و همین بر لذت تماشا و درک و دریافت از فیلمهایش میافزاید.
در پس این نگاه این گزاره نهفته که جهان آنچه که ما میبینیم نیست و گوی شیشهای در دست ورونیکا نیز تاکیدی نمادین از همین پیچیدگی و پر رمز و راز بودن جهان و زندگیست. این رازوارگی بیش از هر چیز در تجربه عاشقانه ورونیکا تجلی مییابد. دیالوگی مهم در فیلم وجود دارد که این تجربه و حس را بازنمایی میکند. آنجا که ورونیکا به پدرش میگوید: تا حالا ندیمش ولی میتونم دوست داشتنمو با تمام وجود حس کنم.
عشق تنها چیزیه که نیاز به چشم بینا و نابینا ندارد. به نظر میرسد که کیشلفوسکی که همواره عواطف را مهمترین مساله بشری میداند از این طریق نگاه عاشقانه به جهان و زندگی را تنها راه رستگاری انسان در این دنیای پرتلاطم میداند. او در جایی گفته است: «هدف تسخیر چیزی است که در درون میگذرد». بر این مبنا رویارویی ورونیکا با ورونیک همزاد خود فارغ از اجرای بینظیر صحنه و کارگردانی، بازنمایی همین معناست.
اینکه آدمی در مواجهه با خود که سختترین مواجهه هر آدمی در زندگی است تلاش میکند چیزی را درونش میگذرد به تسخیر خود درآورد. گاهی این تسخیر به زایش دوبار فرد و زندگیاش منجر میشود. احساس یگانگی با خود همان حس رهایی بخش است که کیشفلوسکی در «زندگی دوگانه ورونیکا» روایت میکند. اسلاوی ژیژیک فلیسوف و منتقد فرهنگی در این باره سخن قابل تاملی دارد و میگوید: «در این فیلم نه با دو ورونیک بلکه با یک ورونیک واحد که در زمان به عقب و جلو سفر میکند سروکار داریم.
به همین دلیل صحنه کلیدی فیلم رویارویی دو ورونیک در میدان بزرگی است که تظاهران جنبش همبستگی در آن جریان دارد. در واقع بنا به نظر ژیژک باید بین آن جنبش همبستگی و یگانگی ورونیکا و ورونیک نسبتی نمادین برقرار کرد تا تاکید فیلم بر این یکی شدن را دریافت. فارغ از همه این تاویل و تفسیرها، تماشای «زندگی دوگانه ورونیکا» لذت فیلم دیدن و غرق شدن در جهان رویایی تصویر و خیال را برای شما فراهم میکند. لذت بصری و لذت بصیرتی که معنایی آن ایجاد میکند.