این هفته، مکالمهای از گیدون بکمن با استاد ایتالیایی – برنده جایزه چاپلین در مراسم گالا سال ۱۹۸۵ – فدریکو فلینی را بخوانید.
فدریکو فلینی کارگردانی که در تبدیل زندگی به داستان و آوردن افکار خود به زندگی استاد است.
به مناسبت پنجاهمین سالگرد انجمن فیلم کانون لینکلن، وبسایت Film Comment برخی از آثار کلاسیک خود را بهصورت آنلاین منتشر میکند. این هفته، مکالمهای از گیدون بکمن با استاد ایتالیایی – برنده جایزه چاپلین در مراسم گالا سال ۱۹۸۵ – فدریکو فلینی را بخوانید.
ایتالیاییها میگویند: «تاریخ ساخته نمیشود، تاریخ روایت (گفته) میشود.» و آنها بهترین دلیل برای این موضوع هستند که نه تنها ما گذشته خود را ایجاد ( اختراع ) میکنیم بلکه به همان اندازه همزمان حال خود را میسازیم. در غیر این صورت رنسانس و هیچیک از معجزات پیوسته زندگی و پیشرفتهای ایتالیاییها بهمانند Boswells از گوته به Barzini مشاهده نمیشد.
فقط یک خارجی این موضوع را سرگرمکننده میبیند، بنابراین برای تکرار گفته قدیمی که فدریکو فلینی اختراع کرد Via Veneto که ایتالیاییها از آن به بعد تلاش کردند که به شیوه آن زندگی کنند. در ایتالیا، این فقط یک نقلقول نیست، این یک حقیقت است. و موارد بسیار دیگری که از فلینی نشئت گرفته شده است؛ مواردی که نهتنها ایتالیاییها با آن زندگی میکنند، بلکه درواقع زاویه دید (یا طرز نگاه) ما را نیز عوض کرده است.
البته که «اختراع» واژه ( فعل ) مناسبی نیست، اتفاقا اینها مواردی هستند که ما آنها را همیشه میشناسیم، اما نمیتوانیم توضیح دهیم. فدریکو فلینی هم در این مورد ما را تایید میکند. ما اغلب میگوییم آیا این مورد بهمانند یکی از فیلمهای فلینی نیست؟ از روزهایی که ما از تعجب فریاد برآوردیم که «این بسیار طبیعی است!» چشمانداز فدریکو فلینی تبدیل به بخشی جداییناپذیر از زبان ما برای مقابله با واقعیت است.
نقد فیلم منک آخرین ساخته دیوید فینچر | میمونِ مست!
من خودم را در قرن آینده میبینم و تصور میکنم که برگشتهام و به این موضوع مینگرم. از بین بردن و سقوط هنر خود بهمانند امروز که گذشته هنر مربوط به قرن پانزدهم را از بین میبریم . آیا این فلینی نبوده است که شما در ابتدا به او اشاره کردهاید وقتی از شما راجع به هنرمندان پیشگام قرن خودتان سوال شد؟ درست بهمانند لئوناردو داوینچی و میکلانژ وقتیکه راجع به عصر رنسانس فکر میکنید.
فلینی از منتقدانی که گفتهاند: او به جامعهشناسی و سیاست نپرداخته ،انتقاد کرده است و گفته است که اکنون ما در یک دورهای با ایمان و نگاهی متجدد به هنر بهعنوان فانتزی زندگی میکنیم. برناردو برتولوچی گفته است که «هر فیلم یک مستند است» در جهانی که هر ساعت از پشت لایههای ضخیم تلویزیون هر مستند به داستانی تبدیل میشود. چقدر سریع ما فدریکو فلینی را تحسین کردیم، سپس طی ۳۰ سال پس از زمان او برای «داستانی کردن واقعیت» در زمانی که نئورئالیسم در دوران افولش را سپری میکرد، ذائقه هنری و استادیاش را در فرهنگ عامه پنهان میکرد. فدریکو فلینی راه ما را در درک عمیق ذات مدیا (رسانه) کوتاهتر کرد. او مفهوم و قاعده زندگی را معکوس کرده است، مانند تاریخ که وقتی روایتش کرد به داستان تبدیل شد، داستانش را وقتی روایت کرد، وقتی دیده شد ، به خود زندگی تبدیل شد.
روش (متد) فدریکو فلینی اساساً از کاربرد و استفاده از اصول و مبانی شاعرانه در یک فرم Cartesian است. مخالفت کردن با محدودیتهای اولیه دوربین که فلینی داشت – (درست برخلاف دیگر بزرگان عرصه سینما مانند (Dreyer, Chaplin, Bergman, Welles, and Renoir all work like that) – به کلام سادهتر تبدیل کردن دوربین به یک قلممو نقاشی. فدریکو فلینی تنها کارگردان در میان کارگردانان تجاری است که به سنتهای آوانگارد، سورئال و تجربی وفادار است. هر تصویر، هر فریم، هر لباس، هر طراحی، هر حرکت و هر صدایی قسمتی از نگرشی بزرگتر از زندگی هستند، انفجاری از ضربان قلب در پیچیدگی درونی ما ، فریادی آزادانه از به رسمیت شناختن هنر.
اینکه چرا دریاهای فدریکو فلینی از ورقهای قابلانعطاف ساخته میشوند، اینکه چرا Via Veneto در یک استودیو ساخته شده است، اینکه چرا فدریکو فلینی شخصیت اصلی تمام آثارش است، اینکه چرا همسرش این سختیها را کشیده است، اینکه چرا او توانست فیلم ۸½ را بسازد، the male’s Golgotha را در دوران بهرهوری بسازد و Casanova هنرمندی در جستجوی عشق را به تصویر بکشد. این فیلم همچنین منبع ترس و ناامیدی او، حس او از سن و سال و ترس از طرد شدن است. سینما عملی بهمانند بندبازی است – روح خود را روی بند میگذارید و آن را برای میلیونها تشویق یا جیغ به هوا پرتاب میکنید. هیچ طنابی برای سقط سنگین فاجعهبار وجود ندارد. فدریکو فلینی بارها و بارها این ریسک را امتحان کرده است و بعضی وقتها طناب را از دست داده است، اما گاهی اوقات نه و این اوقات تجربه کلی از سینما را بسیار ارزشمندتر میکند.

شما عاشق داستان گفتن هستید. این داستانها از کجا میآیند؟ چه چیزی بیشتر از همه شما را مجذوب میکند؟
فدریکو فلینی : داستانها در خاطرات من متولد شدهاند، در رویاهای من، در چیزهایی که من تصور و خیالبافی میکنم، تولد داستانها در من بسیار طبیعی و خود به خودی است. من بهطور اختصاصی نمینشینم تا چیزی را اختراع کنم ( به وجود آورم). داستانها، مجموعهای از پیشنهادات ذهنم، تفکر در رابطه با چیزهایی که میخوانم، تجربیات شخصی که آنها را زندگی کردهام، که با یک بهانه به همراه یکدیگر میآیند، یک محرک لحظهای مانند چهره یک مرد در مترو، بوی نسیم یک عطر که میگذرد، یک صدا که میشنوم، چیزی که این فانتزیها و افراد و موقعیتهایی را که من در خود دارم ، منعکس میکند، که معمولا آنها، خودشان را در ذهن من در یک فرم سازماندهی میکنند، خودشان را آماده میکنند تا من به آنها آزادی بدهم و بعد مسیرشان را دنبال کنم. مسئله مهم این است که با آنها دوست شوی و برای مدتی با آنها بمانی.
و اینکه چطور به این ایدهها انگیزه میدهید و اینها را برانگیخته میکنید، تا از این ایدهها عبور کنید، این داستانها از کجا نشأت میگیرد و شروع میشود؟
فدریکو فلینی : این واقعاً سوالی نیست که من از خودم پرسیده باشم و اینکه به طرز بخصوصی توجه من را به خودش جلب کرده باشد. من فکر میکنم که خیلی زود تصمیم گرفته بودم که چه کاری میخواهم در دنیا انجام دهم، زندگی و مسیر من چگونه خواهد بود، به نظر میرسید که میدانستم چه میخواهم بکنم، تا جایی که فهمیدم این قرار است سرنوشت من باشد، که داستان بگویم. چرا بهجای اینکه این تصمیم را بگیرم، نخواستم که یک کشیش یا دلقک سیرک باشم – درحالیکه به طرز واقعی من هر دوی این کارها را نیز انجام میدهم – نمیتوانم به شما بگویم. اما به خاطر میآورم که در مدرسه بسیار از همکلاسیهای من ایدههای روشنی از چیزی که میخواستند بشوند داشتند. یکی از آنها کاملا مطمئن بود که آدمیرال خواهد شد و آدمیرال شد، درواقع موفق شد. ایدههای آنها به نظر خیلی دقیق و مشخص بود، آنها میدانستند که زندگی خود را چگونه برنامهریزی کنند . من فقط میدانستم که چه کاری را نمیخواهم انجام دهم. من هیچکدام از چیزهایی که همکلاسیهای دوران مدرسهام میخواستند انجام دهند را نمیخواستم انجام دهم. من میدانستم که نمیخواهم وکیل بشوم – کاری که پدرم میخواست که من انجام دهم – یا یک کشیش ( دین یار ) – آرزوی مادرم – و مطمئناً نمیخواستم مانند بهترین دوستم مهندس شوم.
درواقع من در رابطه با شغلی که میخواستم داشته باشم مقداری گیج بودم. من راجع به اینکه بازیگر یا خبرنگار، نویسنده یا نقاش، عروسکگردان عروسکهای خیمهشببازی، خواننده و … بشوم فکر کرده بودم و با همه این گزینههای مشابه و متناقض درنهایت من نتوانستم که تصمیم بگیرم. امروز به نظر میرسد من در شغلی هستم که کم یا زیاد همه حرفهها را در خود جمع کرده است، همه این احتمالات مختلف را در خود جمع کرده است. یک کارگردان فیلم ، یک نقاش، یک خبرنگار، یک مجسمهساز ( پیکرتراش)، یک بازیگر نیز هست. بههرحال من فکر میکنم حرفه من با هیچیک از آن ایدههای اولیه در تضاد نیست.
یک روزنامهنگار، تاریخنگاری وقایع را انجام میدهد که یا وجود دارند یا اتفاق افتادهاند، درحالیکه شما بیشتر و عمیقتر در شخصیتها کنکاش و کاوش میکنید، بیشتر از چیزی که خود آنها نسبت به خودشان میدانند. پس آنچه چیزی است که در شما اولین جرقه علاقه را به وجود میآورد؟
فدریکو فلینی : معمولاً چیزی که به من حمله میکند یا مرا غافلگیر میکند، یا چیزی که شفقت و دلسوزی مرا برمیانگیزد، یا باعث لبخند زدن من میشود. من فکر میکنم شما میتوانید بگویید که این راهی است که انسانها در تمامی مسیرهای بیشمار خود، از طریق آن خودشان را با تمام جزئیات و مفاهیم رفتاری بیان میکنند. بعضی وقتها آن چیز میتواند فقط لباس یک فرد باشد که یک تخیل و خیالپردازی را راجع به آن فرد به من پیشنهاد میدهد. درواقع گفتن و بیان کردن آن سخت است.
برای من هم همین طور به نظر میرسد، مسیری که از آن طریق یک داستان تکمیل میشود، ارتباطی با شخصیت ندارد، یا حداقل به طور مستقیم تحت تاثیر یک شخصیت نیست اما احتمالا از فضای داستان تاثیر میپذیرد .در رابطه با اینکه گفتم ممکن است نسیم بوی یک عطر در من ایجاد ایده بکند، ممکن است کمی مبالغه کرده باشم، اما در واقع امکانپذیر است. به خاطر اینکه همه چیزی که لازم است یک تجدید خاطره از آن چیز است که در حال حاضر در من وجود دارد. یا اگر آن چیز در بیرون من وجود داشته باشد، یک تجدید خاطره از چیزی است که جنبههایی از درونش، از کامل بودن خودش را نمایان میکند. آن چیز اغلب به صورت شکلی از الهام که از طریق آن من میتوانم به درون چیزها نفوذ کنم، به نظر میرسد.
این الهام واقعاً شبیه دیدن است، تا دوردستها در شب ، جرقهای از یک نور و مطابق با رویکرد و دیدگاهتان، شما متوجه میشوید که آن یک نور در یک پنجره از یک خانه در یک خیابان در یک شهر، جایی که مردم زندگی میکنند، جایی که خیابانهای دیگری نیز وجود دارند و … و همینطور که این رشته افکار بهآرامی از هم باز میشود شما تصویری کامل از نقشه مکانها ، شخصیتها ، احساسات و موقعیتها بهدست میآورید.
درواقع فیلمهای شما اغلب با جرقهای از نور در فواصل دوردست پایان مییابند. چیزی که شما بیشتر از همه به آن علاقه دارید درواقع اتفاق افتاده است- گذشته، خاطرات و نوستالژیها – یا چیزی که ممکن است هنوز اتفاق بیفتد، این است که مردمی که شما آنها بدون پوشش رها کردهاید در حال گذار به سمت آن میروند؟
فدریکو فلینی : جواب مناسبی برای این سؤالتان ندارم، من سیستم دقیقی ندارم. فراتر از یک میل غیرقابل سرکوب برای تصور یک داستان و به وجود آوردن و خلق موقعیتها و شرایط ، که من در درون خود شناختهام، هر فیلم آیین و آداب خودش را دارد و خواستهای خودش را از شما میخواهد و رویکرد مخصوص به خود را میطلبد. این شبیه یک رابطه دوستانه میماند، شبیه ارتباطات انسانی، مثل عشق: قوانینی وجود ندارند، و آنها از منابع و منشأهای متفاوتی سرچشمه میگیرند.
من چه چیزی میتوانم بگویم، اگرچه اینطور به نظر میآید که من باید تمام فیلمهایم را به طبیعیترین حالت ممکن ببینم، درصورتیکه فیلمهایم در خود من بودند، مانند قطاری که در یک مسیر ثابت حرکت میکند و من منتظر و آماده برای آن قطار هستم، ایستگاههایی با مکانهای مختلف که این معنی را میدهد که قطار باید بایستد. حالا وقتی بهعقب مینگرم، به فیلمهایی که ساختهام، برای من اینطور به نظر میرسد که بیشتر از اینکه من آنها را خودم ساخته باشم، آنها آنجا وجود داشتهاند و منتظر من بودهاند، و اینکه تلاش من بیشتر در جهت عدم انحراف از این مسیر ثابت بوده است تا به طرز وفادارانهای خط سیر داستان را دنبال کنم و فیلمهایی که منتظر من هستند را آنجا پیدا کنم. اما شما نباید خیلی به صحبتهای من توجه (دقت) کنید، چون در مصاحبهها شخص مصاحبهشونده (طرف مصاحبه) همیشه مطالب نامفهوم بسیاری را بیان میکند، تلاش میکند که یک بعد بین فلسفه و عشق را توضیح دهد، درحالیکه در واقعیت مسائل بهمراتب سادهتر هستند.
هنگامیکه شما در ابتدا این جرقه نور در تاریکی را حس میکنید، چه چیزی شما را به آن جذب میکند؟ آیا فیزیکی است؟ استعاری است یا فکری؟
فدریکو فلینی : من فقط میتوانم در محدوده آنچه انجام میدهم صحبت کنم، من نمیخواهم مانند Dante Alighieri به نظر بیایم. اما نشانه برخورد اول رخ داده است، نزدیک بودن به آن شهری که هنوز پنهان و تعطیل است، چیزی که درنهایت یک فیلم خواهد بود، از یک احساس شادی در من به وجود میآید. این مثل یک خارش دلپذیر است که در کل ساختار بدن شما جریان مییابد. این احساس که گاهی اوقات غیرمنتظره و خوب و لذتبخش است مانند اولین تبریک است که به خاطره این موضوع جدید به من گفته شده است، نشانه تشخیص یک داستان هماکنون شروع به رشد کرده است، یک اشاره بهدقت بیشتر در حال اتفاق افتادن است.
بنابراین مانند برخورد با یک زن است، کسی که برای لحظاتی خیلی کوتاه او را میبینید، شما اولین جذبه مبهم را احساس میکنید، و سپس در تجسمتان رابطه خود را با او گسترش میدهید…
فدریکو فلینی : چه مقایسه بینقصی. درواقع آن زن قسمتی از خودتان است که شما آن را نمیشناسید و بنابراین شما بر روی آن زن برنامهریزی میکنید و پروژهای بر اساس او شکل میدهید درحالیکه منتظر شناساندن و آشکار ساختن خودتان به خودتان هستید. فرآیند خلاقانه بسیار شبیه به این مسئله است. درواقع تمثال آن زن همیشه در تمام تلاشهای خلاقانه حضور دارد، حضور خالص (باکره) یا ناخالص (نا باکره) او، در هر عمل جادویی یا مبهوتکنندهای احساس میشود، همیشه زنی در کنار شعبدهبازها حضور دارد. آن زن عنصری است که باعث میشود تماس بین شما و قسمت ناشناخته شما بسیار آسانتر برقرار شود؛ او نوری را بر روی ناخودآگاه شما میافکند که بهنوبه خود در هنر اغلب به شکل یک زن نمایش داده میشود.
من فکر میکنم این خود خلاقیت است، این بیان خلاق در تمامی اشکال آن، میخواهد نقاشی باشد یا مجسمهسازی، فیلم باشد یا موسیقی، بخش نادیده گرفته شده شما، همیشه این رابطه را با زنان دارد.
ممکن است برای چند لحظه در مورد «سبک» صحبت کنیم؟ چطور تصوراتتان را به تصویر تبدیل میکنید؟ اولین قدم برای این کار چیست؟
فدریکو فلینی : برای من سخت است که درباره روند خلاقانه، بهصورت منطقی صحبت کنم، این موضوع درباره ثبات در حفظ تعادل و نگهداشتن آن است. ثبات در نحوه رفتار بین چیزی که بر طبق تصورتان شما تمایل داشتهاید انجام دهید و چیزی که درواقع انجام میدهید.
به همین خاطر است که من دوست ندارم، مانند بسیار از همکارانم آنطور که خودم هم قبلاً عادت داشتم (وقتی اولین فیلمهایم را میساختم) قسمتهای ضبطشده را ببینم. من نمیخواستم ببینم چه چیزی را روز قبل فیلمبرداری و ضبط کردهام. آنها عیناً مرا به آنجا میکشانند، برای مثال، وقتی فیلمبرداری یک صحنه را بر روی یک مجموعه بزرگ تمام کردهام و آنها میخواستند آن مجموعه را پایین بکشند و مواد باید کنترل میشدند، فیلمبردار و عوامل تولید میخواستند بدانند که صحنه فیلمبرداری آنطور که من میخواستهام گرفته شده است یا نه؟ مثلاً در این صحنه چیزی باید دوباره فیلمبرداری میشد. اما من اغلب این موضوع را رد میکنم و مسئولیت آن را بر عهده میگیرم و اجازه میدهم که مجموعه صحنه فیل برداری جمع آوری شود بدون اینکه من صحنههای گرفتهشده را ببینم.
بهوضوح روشن است که این جزء رسوم اجدادی نیست یا قصد ندارم از خودم افسانهای با این مضمون بسازم «فلینی هیچوقت صحنههای فیلمبرداری شده را بازبینی نمیکند.» اما من به این نتیجه رسیدهام که چیزی اتفاق میافتد که یک بار رخ دهد. اتفاقی که آگاه از فیلم در حال ساخته شدن است. نه آن چیزی که شما میخواهید بسازید. چون آن چیزی که شما قصد داشتهاید بسازید بهآرامی و بهتدریج به چیزی که شما ساختهاید تبدیل میشود، شما پیش میروید ضمن اینکه در حال اصلاح ایده بکر و اصلی هستید. درحالیکه، در مقابل، من تمایل به نگهداشتن آن تخیل در فیلم دارم که باعث شد من آن فیلم را بسازم. اگر من بازبینی آن صحنهای را که واقعاً ساختهام رد کنم، میتوانم به ساختن فیلم ایدهآل خود ادامه دهم و آخرین تخیل تا آخر فیلم باقی میماند، جایی که من کار بیشتری برای انجام دادن ندارم. فیلم تمام شده است، گروه و خدمه پراکنده شدهاند، تجهیزات و وسایل جمعآوری شدهاند و من میمانم و آنچه که انجام دادهام.
اگر واقعاً شما نمیخواهید آن چیزی را که انجام دادهاید ببینید، آیا هیچ نظم و نظام (دیسیپلین) بیرونی خاصی در طی فیلمبرداری دارید؟
فدریکو فلینی : من فکر میکنم که این نوع روانشناختی که ما بهعنوان خالق یا هنرمند تعریف میکنیم، یک مؤلفه ضروری و حیاتی از نوجوانی، کودکی است و نیاز به یک خریدار یا کارفرمای بسیار مقتدر دارد تا او را همراهی کند. علاوه بر این، من ایتالیایی هستم و ما نیاز به یک پاپ، یک کلیسا، امپراتور، یک پادشاه در سنتمان داریم که به ما دستور دهد که یک سقف برای آنها رنگ کنیم، یا یک نقاشی دیواری را در کلیسا برای آنها ایجاد کنیم، یا یک سرود عاشقانه چندنفره را به مناسبت ازدواج یک شاهزاده خانم بنویسیم … و من فکر میکنم که این شرایط روانشناختی، این مسئله مجبور شدن به انجام کاری در جوانی برای ما ضروری است، یک شخصیت کودکانه بهعنوان یک هنرمند. ما به نظم و انضباط بیرونی نیاز داریم.
آزادی کامل برای کسانی که ادعا میکنند که میخواهند چیزهایی را به دیگران بگویند، خطرناک است، آنها میخواهند جهان را بازگو کنند یا برای کسانی وانمود کنند که تفسیر واقعیت را میدانند. تخیل، تصاویر خود را به شیوهای بسیار التزام آور تر، بسیار جذابتر و بسیار روشنتر از آنچه که در فهمیدن آنها موفق میشوید، به شما ارائه میدهد. بنابراین، اینکه شما تصاویر را بسیار مبهم و پر نوسان روی صفحهنمایش قرار دهید به طرز بسیاری شدیدی وسوسه کننده است. تفهیم همه این مفاهیم گنگ و مبهم، قسمت سنگینی از کار است. ما به چیزی نیاز داریم که ما را مجبور به انجام آن کند.

اگر شما از نگاه افراد عادی به فیلمهایتان نگاه کنید، آنها چه نقشی برایتان دارند؟ پسرانتان؟ دخترانتان؟ پدرانتان؟ مادرانتان؟یا معشوقهایتان؟
فدریکو فلینی : نه، من فکر نمیکنم که احساسی آنقدر نزدیک به آنها داشته باشم، بیشتر شبیه غریبهها به نظر میرسند، مانند محضر و پیشگاهی ناشناخته که به دلایلی اسرارآمیز خودم را در بین بازوانش پیدا میکنم، که وانمود میکنند که مرا انتخاب کردهاند تا به آنها شکل و شخصیت بدهم، همچنین قابلیت تشخیص خودشان را برایشان امکانپذیر کنم. مانند به همراه یکدیگر سفر کردن در پوششی پر نوسان، مانند یک بالون (بادکنک خالی) که از من خواسته شده تا آن را پُرکنم، طراحی کنم، محدود کنم و به آن شخصیت دهم.
وقتیکه این کار را انجام میدهم، تا زمانی که به آن توجه میکنم، مسیهایمان کاملاً از هم متفاوت است. او – فیلم – در مسیر خودش میرود، با ویژگیهای که من فکر میکردم که او – فیلم – از من خواسته است که به او بدهم، با هویتی که به نظر من رسیده است که از من خواسته شده است تا تعریف کنم و من در طول مسیر و جاده خودم میروم، درحالیکه جستجو میکنم، یا منتظر هستم برای یک حضور شبحوار دیگر، که به طرز نامرئی مرا در میان بازوانش میگیرد، غلغلک میدهد و مرا تحتفشار میگذارد که به او نیز یک چهره، یک شخصیت و یک داستان بدهم.
همه اینها برای من بهمانند مجموعهای از ارتباطات با افراد ناشناخته است، که زمانی همه آنها تحقق بخشیده شدهاند، شناخته شدهاند، تفهیم شدهاند و دوباره به دوردستها رفتهاند، حتی بدون گفتن خداحافظی. شاید به همین خاطر است که من فیلمهایم را دیگر نمیبینم،. برای من اینطور به نظر میرسد که دوباره دیدن آنها بخشی از فرآیندی که ما در آن باهم زندگی کردیم نیست. کار او – فیلم – ظاهر شدن است و کار من واقعیت بخشی به او، همین و بس.
آیا این موضوع میتواند دلیل این مسئله باشد که شخصیتهای مردانه فیلمهای شما همیشه به طرز مبهمی گم شدهاند؟
فدریکو فلینی : این ایده میتواند در گذشته ریشهیابی شود، وقتی در یک موقعیت، کمی سطحینگرانه، شخصیت اصلی داستان بهنوعی با نویسنده شناخته میشود. برای مثال درست مانند فیلم ۸½ . اینطور به نظر من میرسد این تشخیص قدری واضح و روشن است، چون من حس میکنم که نویسنده در تمام شخصیتهای فیلم خود قابلتشخیص است و نه تنها در شخصیتها بلکه در تجهیزات و لوازم و صحنه، اشیا. هر کسی میتواند همدردی بیشتر یا همبستگی بزرگتری را بین شخصیتها با یکدیگر حس نماید که ناشی از حضور قالب شخصیت نویسنده در شخصیت بازیگران است و هر فردی ممکن است آنها را انتخاب کند تا چیزهای خاصی را بیان کند که ممکن است در یک راه تصویری، بیشتر خودشان را نسبت به دیگران تصور کنند، اما معمولا هرگز اتفاق نمیافتد.
این موضوع به این طریق اتفاق نمیافتد، شما نمیتوانید فقط روش فکر کردن یا فلسفهی خود را در دهان یکی از شخصیتها بگذارید و سپس امید داشته باشید وقتی از دهان او خارج میشود پرمعناتر و رساتر به نظر برسد. در مقابل، من اینطور فهمیدهام که بهترین چیزی که مبین نویسنده است باید کمترین وابستگی را به خودآگاه نویسنده داشته باشد. آنهایی که حداقل مورد فرآیند عقلانیت و مفهومسازی قرار گرفتهاند. من فکر میکنم که یک نویسنده دقیقاً آنجایی خودش را بهطور واضح آشکار و نمایان میسازد که اصلا از خودآگاهش در کاری که انجام میدهد استفاده نکرده باشد.
در فیلم فرد و گینگر، که نقش اصلی مرد توسط مارچلو ماستریاننی بازی و ایفا میشود، شخصیت مرد اغلب با شخصیت شما در ارتباط است و شخصیت اصلی زن داستان با بازی Guilietta Masina, همسر شما، آیا عنصری از این شناخت ظاهری بین این شخصیت و نویسنده وجود دارد؟
فدریکو فلینی : خب، اگر من عناصر برنامهریزی شده در آنچه در این فیلم انجام دادهام را جستجو و منعکس کنم، ممکن است که جواب شما بله باشد، چراکه از طریق مارچلو ماستریاننی امیدوارم بودم که ارتباط کموبیش صادقانهای داشته باشم، کموبیش نمایش داده شده، کموبیش ناراحتی ریاکارانه از نسل خودم. او نقش یک بالرین (رقصنده) قدیمی را بازی میکند که برای سالها در حرفه و تخصص خودش کار نکرده است و کارهای دیگری انجام داده است و درحالیکه دوران بازنشستگی خود را در روستا میگذراند، ناگهان مجدداً توسط تلویزیون از او درخواست میشود که به همراه همکار سابق قدیمیاش، یک دوست خانم، یک رقصنده حرفهای، رقصی را که یک بار توسط فرد استایر و جینجر راجرز اجرا شد، اجرا کنند.
کاملا امکانپذیر است که من کموبیش بهطور آگاهانهای چیزهایی به مارچلو داده باشم (که برای من لذتبخش بوده است) برای توضیح و بیان ناراحتی و سودازدگی، کموبیش پرمدعا و متظاهر و کم و بیش صمیمی و بیریا، که مارچلو خودش را در لبه سنی و سالی پیدا کند که مشکلات و سختیهایی در باقی ماندن در رقص با واقعیتهای که اطرافش را فراگرفته است، داشته باشد.
اما اینها ترفندهای سادهای هستند، که بهآرامی در نظر گرفته میشوند، من فکر نمیکنم که همه اینها به طرز مرموزی و بدون خودآگاهی به یک شناسایی از خودم منجر شود که من نتوانم آن را کنترل کنم.

از آخرین باری که با ژولیتا کار کردهاید ۲۳ سال میگذرد…
فدریکو فلینی : خب، بله. این درست است که این فیلم کوچک جنبههای مهیجی در این حس دارد، اگرچه در زمان کنونی، بعضی وقتها، من درست در نقطه واقعی از ساختن یک فیلم سر میرسم که در وضعیت ذهنی است، که تقریبا با آن مخالف است. من در این لحظه فیلم را تحسین میکنم، من این باور را به وجود آوردهام که من مجبور به انجام چیزی شدم که خودم دیگر نمیخواستم که آن را انجام دهم، من شروع کردم این مسئله را بهعنوان یک تعهد بی قید و شرط در نظر گرفتم. حسی از ناراحتی و رنجش که همراه بود با تمام چیزهایی که من به انجام آن چیزها مجبور شده بودم. اما من باید به شما بگویم که من به داشتن این حس و حال عادت دارم و اینکه میدانم اینها علائمی از آماده بودن یک فیلم در من هستند. این ناامیدی، این نفرت، نشان میدهد که من باید شروع کنم.
این نشانه و علامت طی ۲۰ سال گذشته حتی دقیقتر هم شده است و ممکن است که کسی از من بپرسد که خب پس چرا آن را انجام میدهید؟ من این کار را انجام میدهم زیرا چه خوب چه بد من به آن نقطه اضطراب رسیدهام که باید این کار را انجام دهم تا خودم را از این اضطراب و تشویش رها کنم. من فیلم را میسازم انگار که در پرواز از چیزی بودهام، برای خلاص شدن از آن، که آن را از روی دوشم بردارم. درست مانند خلاص شدن و رهایی از یک بیماری.
اکنون من نمیخواهم که اغراق و مبالغه کنم، جنبههای پاتولوژیک یک عمل خلاق، اما عمیق، این چیزی است که هست. این موضوع ناشناخته، موضوعی که من قبلاً درباره آن صحبت کردم، کسی که نه پسر است نه پدر، اما یک حضور ناگهانی که خیلی به من نزدیک است، از من میخواهد که به او زندگی ( جان ) دهم، نوعی از آلوده شدن به عفونت است. این حمله به زندگی من از موضوعی است که من بهراحتی میتوانم بدون آن موضوع زندگی کنم. اما درنهایت این زندگی من، سرنوشت من ، در آخر، شغل و حرفه من است.
اخیراً این حضورهای ناگهانی بیشتر و بیشتر آزاردهنده و مزاحم شدهاند چراکه آنها مرا مجبور میکنند وارد رابطهای شوم که حتی بیشتر نگران و ناراحتکننده است. من نمیدانم که این موضوع، این احساس اضطراب و عذاب و تنفر چگونه آغاز شده است. احتمالاً به این خاطر که در دهه اخیر فیلمهای من قبل از اینکه شانسی برای شروع داشته باشند، همه زمان دنیا را خواهند داشت تا به من اجازه دهند که من انگیزه و اشتیاق خودم را از دست بدهم. این انتظار بیپایان در یک منطقه توقف وقتیکه جزئیات بهاندازه کافی صیقل داده شدهاند تا هیجانات اولیه من محو شوند. وقتیکه تهیهکنندگان معاملات خود را انجام میدهند، تلاش میکنند تا یک پلتفرم مالی اقتصادی و بر پایه حرص و طمعشان ایجاد کنند. من آنجا مانند یک شیرجهرو آویزان در لبه یک تخته شیرجه مرتفع بهطور مداوم آماده، درحالیکه دستانم را بهصورت کشیده در جلوی خودم نگه داشتهام، در حالی خودم را عقب نگاه میدارم و منتظر ایستادهام، چراکه آنها هنوز باید استخر را بسازند و آب به درون آن بریزند و تماشاچیان را یک جا جمع کنند. درنهایت شما دیگر نمیتوانید پرش بلندی انجام دهید اما فقط خود را رها میکنید که از لبه تخته شیرجه به پایین بیفتید و این کار را انجام داده باشید.
سپس چیز دیگری اتفاق میافتد، بهمحض اینکه من به استودیو میرسم، علیرغم همه این آزردهخاطریها، من شروع به حس کردن جذبه صحنه با تمام جذابیتهای آن میکنم. من میبینم که همه گروه آماده هستند، صحنهها ساخته شدهاند، وقتی چراغها شروع به روشن شدن میکنند، من تسلیم همه این عاشقانهها میشوم. من دوباره بهعنوان یک عروسکگردان عروسکهای خیمهشببازی برگشتهام، و به طرز ناگهانی همهچیز خوشایند میشود. من فهمیدهام که این زندگی من است، من خودم را در آن یافتهام، همه آن نگرانیها رفتهاند.
آیا تا به حال این احساس را داشتهاید که عموم مردم نسبت به هنر به تفاوت و بیاحساس هستند؟ اینکه کیفیت زندگی کاهش مییابد و اگر شما این را احساس میکنید، فکر میکنید این موضوع در تلویزیون به وجود آمده است؟ آیا این فیلم که شما در مورد تلویزیون پخش میکنید، این نگرش را نشان میدهد؟
فدریکو فلینی : بله، اما مسئلهای که من میخواهم بگویم این است که سوال این نیست. جواب در خود سوال وجود دارد. اما هیچکس نمیتواند این مسئله را که مردم دیگر سینما را دوست ندارند و یک نوع نمایشی رنگارنگ و مهیج و بیاحساس از طبیعت میخواهند را جدی بگیرد. اگر این موضوع را قبول دارید، شما باید از خودتان دست کشیده و به دنبال تغییر حرفه و شغل خود باشید. بازگشت به روزنامهنگاری یا افتتاح فروشگاهی دیگر جهت فروش کاریکاتورهای عابران مانند «فروشگاه چهره خندهدار» من در سالهای بعد از جنگ. من نمیتوانم به آن فکر کنم.
من باید نسبت به مسائلی که در اطراف و پیرامون من اتفاق میافتد آگاه باشم. بیهوده است که به نوستالژی نسلها عقبگرد کنیم، تا آمارکورد حاوی ناراحتی و ضجه بسازیم، یا کارهای اخلاقی بسازیم، زیرا بدیهی است که هر نسل بعدی، ارزشهای ما را از بین میبرد و ارزشهای خودش را به وجود میآورد. بههرحال به نظر میرسد که در هر نسلی این رستاخیز اتفاق میافتد، این رستاخیز برای میلیونها سال اتفاق افتاده است و سرانجام برای نسل ما هم اتفاق میافتد. اما اگرچه اینیک واقعیت شناخته شده است، وقتیکه برای ما اتفاق میافتد، کمی نگرانکننده است چراکه بهطور ناگهانی افقی در جلوی ما پدیدار میشود که ما در آن هیچ زمینی برای فرود نمیبینیم.
نگویید که واقعا میخواهید خودتان را با خواستههای تلویزیون وقف دهید؟
فدریکو فلینی : چیزی که من میخواهم بگویم، فقط این است که پاسخ به خواستهها و آرزوهای عامه مردمی که با سبک تلویزیون متولد شدهاند و تحت تأثیر بمباران ثابت تصاویری که انسان باور دارد که خودش را میشناسد قرار گرفتهاند، تقریباً غیرممکن است. برای ۲۴ ساعت شبانهروز ما در معرض چیزی هستیم که فکر میکنیم آیینه است، و بهطور ناخودآگاه ما در آن باقی میمانیم، به تماشای آنچه که “ما” در سراسر جهان انجام میدهیم. ما فکر میکنیم که چیزی را میبینیم که خودمان انجام دادهایم ،داستانهایی که زندگی میکنیم، درحالیکه در واقعیت ما میبینیم همه آنها شکلی که واقعیت وجودی خودشان است را خراب میکنند.
این شکل و حالت، تقریبا شکلی بین عکسهای واقعیت و چیزهایی است که برای تلویزیون پخش شده و اجرا شده است، بین تخیل و تبلیغات. من فکر میکنم که این شکل به وجود آمده است، نوعی تماشاگر بهشدت بی قرا ، عصبی و هیپنوتیزم شده از کسانی که ما، کسانی که سینما را ساختهایم، نمیتوانیم ادعا کنیم که درک میکنیم، موضوعات مطلوبی که آن تماشاگر ممکن است به آنها پناه ببرد.
اگرچه من نمیخواهم که ریسک تظاهر به داشتن نظرات بروز را بپذیرم، من باید موارد را همانطور که واقعاً هستند اظهار کنم و همانطور که میبینید تلویزیون یک روش است، یک شکل (فُرم) بین ما و واقعیت، با چیزی که از روی ضرورت باید بهحساب آوریم و چیزی که باید با خودمان مواجه شویم. هر کسی باید تلاش کند تا این فُرم را در تسخیر و اختیار خودش داشته باشد، بهجای اینکه اجازه دهیم که این فُرم ما را تحت تسخیر خودش درآورد. تلویزیون به یک نیروی طبیعی تبدیل شده است، مانند جاذبه، مانند تأثیرات ماه، مانند لکههای خورشید، مانند زلزله و بنابراین مبازره ما با این فُرم، چیزی که ما آن را اختراع کردهایم اما دیگر کنترلی بر آن نداریم. این نیرویی است که علیرغم وجود ما یا تمامی تمایلات ما به وجودش ادامه میدهد
یک سینماگر توانایی جلبتوجه یک تماشاگر که دستخوش چنین جهش بزرگی که غریبه و تنوعطلب شده باشد را ندارد، البته که نمیتواند او را هم نادیده بگیرد. من شخصاً انگیزه بسیار بزرگی از این موضوع میگیرم. من از آن دسته افرادی نیستم که میگویند “سینما مرده است ” و ” تلویزیون سینما را کشته است” و ” دستگاه کنترل از راه دور توانایی دنبال کردن یک خط داستانی توسط بیننده را نابود کرده است” و “دیگر فضایی برای شخصیتسازی نیست ” و چنین سخنانی. البته که این سخنان درست است. اما ما باید در دنیایی که وجود دارد زندگی کنیم.
یا حداقل راهی که به نظر میرسد وجود دارد و من فکر نمیکنم که تلویزیون یک چیز کاملا منفی است. من فکر میکنم تلویزیون به نابودی مجموعهای از ساختارها، صحنهها، پانوراماها و راههای تفکر که انسانها را در یک نوع از زندان متشکل از راههای دیدن هستی نگه داشتهاند. تلویزیون مانند یک نوع اشعه لیزر است که همهچیز را از بین میبرد.
من فکر نمیکنم که این پایان ماجرا باشد، من فکر میکنم که ورای همه این تخریبها، رابطه جدیدی با واقعیت ممکن است رشد کند. و درنتیجه راه جدید انسان بودن. به نظر من هیجانانگیز خواهد بود که بهعنوان شاهدی برای این توسعه باشم و سعی کنم راهی پیدا کنم، خودم، از اینکه چطور مسائل را به سبک سنتیمان بازگو کنم اما به سبک و مطابق با الزامات راه و روش جدید زندگی.
پس بعد از همه این صحبتها، فیلم فرد و جینجر جنگ و جدلی برعلیه تلویزیون نیست؟
فدریکو فلینی : یک عنصری از جنگ و جدل علیه تلویزیون در فیلم فرد و جینجر وجود دارد، به طرز خندهدارش، مثل یک جُک (طنز). اما درواقع فیلم تلاشی است برای درک بهتر و فهمیدن اینکه چگونه کسی میتواند تلاش کند که این فُرم را درک کند و اگر امکانپذیر است چگونه بر آن تسلط داشته باشد. من نمیتوانم بگویم که در آخر چه کسی از این نبرد پیروز بیرون میآید، اشعه لیزر (اشاره به فُرم مذکور) یا انسانیت.
من به طرز عادلانهای خوشبین هستم، اگرچه من احساس میکنم که هر چیزی معنا و مفهومی دارد و من باور ندارم که مسائل و چیزها میتوانند کاملا بدون احساس باشند. من فکر میکنم در آخر معنا و مفهوم در برابر فقدان معنا و مفهوم پیروز خواهد شد.
شخصیتهای فیلمهای شما همیشه منحصربهفرد بودند، اما تلویزیون همه را یکسان میسازد. آیا میتوانید خودتان را با آن تطبیق دهید؟
فدریکو فلینی : تلویزیون یک کانتینر(جعبه یا ظرف) بزرگ است، مشکل حقیقی که من با این فیلم داشتم، که شکستهنفسی و تواضع وانمود میکند به اشاره آن، در میان محدودیتهای تواناییهای من، یک انعکاس ظریف و یا بازنگری کوچک در مورد بمباران تلویزیون، ورای این انفجار کلی در میلیونها و میلیونها خانه در سراسر جهان، این است که تلویزیون از همان ابزار استفاده میکند، از زبان خودش استفاده میکند، از انواع بینهایت تصاویر استفاده میکند، برای تلاش کردن و ایجاد کسانی که به این تصاویر نگاه کنند، در همین بمباران، م فهمیم که ممکن است که بازتاب کوچکی ایجاد کنیم، که برای لحظهای آنها را در کنار بیاوریم دور از در معرض قرار گرفتن، بنابراین ممکن است آنها از این موقعیت ببینند که واقعاً چه اتفاقی در حال رخ دادن است. مسئله این است، گفتن همه این چیزها اما از طریق همان ابزارها و مواد اولیهای که تماشاگر ۲۴ ساعته و هرروز از طریق آنها مخاطب قرار میگیرد. من امیدوارم که بتوانم انجام دهم، اگر نشود، ما همدیگر را در فیلم بعدی من ملاقات خواهیم کرد.
واقعاً؟ بنابراین کاری که شما میخواهید انجام دهید این است که به تلویزیون پاسخ دهید، که احتمالا بتوان آن را جنبه رنسانسی نامید؟
فدریکو فلینی : بله، حقیقتاً نتیجهگیری زیبا و پرمغزی بود که من به خاطر آن از شما سپاسگزارم.
منبع: Film Comment
فدریکو فیلینی کارگردانی نوآور در عصر کلاسیک سینما
کاملاً موافقم