فیلم هفت پرده اولین ساخته بلند سینمایی فرزاد موتمن (که بیش از هر ساخته دیگر او مهجور باقی مانده است) به گمان من فرمالیستیترین و بهترین فیلم اوست. هفت پرده یکی از معدود آثار تولیدی سینمای ایران است که به شکل شگفتآوری موفق شده، تمام علایق و دلبستگیهای کارگردان و نویسنده همراهش (سعید عقیقی) به سینمای پستمدرن و فیلمسازان متفاوتی چون هل هارتلی و ژان لوک گدار را به نمایش گذارد. شاید نکته کلیدی ورود به فیلم و ارتباط برقرار کردن با آن هم همین مسئله باشد که عمدتا مخاطب ناآشنا به مولفههای روایی و زیباییشناسی سینمای پستمدرن، ارتباط چندانی با آن برقرار نکرده و ممکن است بسیاری از دیالوگها، واکنشها و صحنههای فیلم را غیرمنطقی و بیربط تلقی کنند. برای بسیاری شاید صحنه مرگی که بر اثر خوردن یک سیلی نهچندان محکم ایجاد شده باشد، مضحک و غیرواقعی به نظر برسد اما اگر خودمان را از قیدوبندهای داستانگویی کلاسیک رها کرده و کمی هم در جهان ساختهوپرداخته فیلمساز درنگ نماییم، آنگاه لذتی را کشف خواهیم کرد که کمتر فیلمی در تاریخ سینمای ایران جرات بازنمایی آن را داشته است.
هفت پرده با گرته برداری از کهن الگوی هفت شهر عشق عطار که از طلب آغاز و به فنا ختم میشود (نگاه کنید به اپیزودهای فیلم که از فتح آغاز و به فنا ختم میشود) به همراه آن ارجاعات فرا متنی که دغدغههای اجتماعی، فلسفه و عرفان مسلط این روزها را همچون یک پارودی به ریشخند میگیرد، دست به نوعی آشناییزدایی روایی زده است که ذهنیت تماشاگر ایرانی را نسبت به دیگر آثاری که در سالن سینما دیده است به چالش میکشد.
روایتی پستمدرن از داستانی قدیمی
فیلم هفت پرده از همان ابتدا تکلیفش را با تماشاگر خودش روشن میکند. در همان صحنه اول و با ورود سه جوان به فروشگاه و درخواست جوان اول برای پخش یک موسیقی خاص از فروشنده، فیلمساز از کلیشه رایج، دزدی از یک فروشگاه، آشنازدایی کرده و این فصل را با همراهی یک موسیقی صوفیانه از قوالیهای نصرت فاتح علیخان به شکلی متفاوت برگزار میکند.
فرزاد موتمن با دوری از بهکارگیری هرگونه صحنه اکشن و درگیری معمول اینگونه آثار، فروشگاه خلوتی را به ما نشان میدهد که در آن هر یک از دزدها بنا به دغدغههایی که دارد به سراغ نیازهای خود میرود. استاد فلسفه از فروشگاه، کتاب راز شاد زیستن را میدزدد، جوانی که برادری بیمار دارد به سراغ دارو میرود و آن یکی خوراکیها و صندوق فروشگاه را خالی میکند. همه اینها در حالی است که هیچ مزاحمتی هم برای آنها ایجاد نشده و تو گویی این دست تقدیر است که راه را برای دزدی آنها باز کرده است (در صحنهای که فریبرز عرب نیا پولهای داخل صندوق را برمیدارد، در پیشزمینه تصویر، مردی با آرامش در حال خواندن روزنامه است.) همان تقدیری که در قامت فلشهای راهنمایی و رانندگی که روی زمین کشیده شده است، راهی را به آنها نشان میدهد که در سکانس انتهایی فیلم به بنبستی میرسد که دیوار سفید انتهایی آن، پرده بزرگ سینمایی را تداعی میکند که قهرمانهایش را به سرنوشتی تلخ و تراژیک راهنمایی میکند.
موتمن با بهکارگیری یک راوی (مهدی احمدی) و دخالتهای بازیگوشانهاش در زندگی کاراکترها که گاه در قالب نریشن و گاه به صورت دیالوگی دو نفره خودنمایی میکند (نگاه کنید به فصل گفتوگوی فریبرزعربنیا در داخل ماشین که با جای خالی راوی که ظاهرا بر روی صندلی سمت شاگرد نشسته است دیالوگ پینگپنگی برقرار میکند) سویه دیگری از بازیهای فرمی و ساختارشکنانه خود را به نمایش میگذارد.
نویسنده و کارگردان حتی پا را هم از این فراتر گذاشته و با رویکردی بازیگوشانه، تصویری متفاوت از کهنالگوی فرشته و پیرمرد عارف مسلکی که راه درست را به جوان نشان میدهد را به ما ارائه میدهد. بازی گیرا و درگیر کننده بهزاد فراهانی در نقش پیرمرد عارف مسلکی که غذایش را با چاقوی ضامندار میخورد و به جای اینکه جوان را به راه درست هدایت کند، بر سر او کلاه میگذارد، نشانه طعنهآمیز به روزگاری است که بسیاری از مفاهیم قدیمی در آن معنایی واژگون یافته.
تصویری سیاه و تلخ از تهران
هفت پرده علیرغم روایت بازیگوشانه و صحنههای طعنه آمیزش که همانند سکانس حضور ماهایا پطروسیان در ماشین فریبرزعربنیا، تماشاگر را به خنده وا میدارد، اما تصویری تلخ و سیاه از یک جامعه شهری و به شکل مشخص تهران را به نمایش میگذارد. کافی است به انتخابهای فرزاد موتمن از خیابانها و کوچههای محل وقوع حوادث نگاهی بیندازید. اتوبانهایی که از وسط بیابان بیآب و علف میگذرد، ساختمانهای بلندی که گویی به تمام عابران فشار بصری عجیبی را وارد میسازند، در کنار رنگبندی اغلب سکانسها که فضایی چرک و مرده را به تماشاگر منتقل میکنند، بهتمامی میتواند نگاه تلخ فیلمساز و سرنوشت تراژیک کاراکترهای فیلم را به ما یادآوری کند.
این نگاه تلخ را میتوان در جملات ادیبانه و اغلب ناامیدکننده راوی داستان هم رصد کرد. جایی که در هنگام اجرای سکانس عاشقانه روبرو شدن مانی کسرائیان با عسل بدیعی، عشق را انکار کرده و گل خریدن جوان را برای معشوقش، کاری بیهوده میداند. او در انتها با فروختن تمام کتابهایی که داشته، از افلاطون و ارسطو گلایه میکند که چیزی بهدردبخور برای زندگی او نداشته و شاید جنایینویس درجه چندمی چون جیمز هادلی چیس بتواند شیوه مناسبی برای سرقت از یک فروشگاه، برای بقا و زنده ماندن بیشتر را به او بیاموزد.
مسیر پرفراز و نشیب فرزاد موتمن
شاید کمتر فیلمی در تاریخ سینمای ایران را بتوان سراغ گرفت که اینچنین بیپروا به دنبال بازیهای فرمی در روایت رفته باشد.از این منظر اولین ساخته بلند سینمایی فرزاد موتمن، بهترین و ارزشمندترین ساخته اوست.او جزو کارگردانان باسواد و خوشذوقی است که با هفت پرده امیدها را در دل خود زنده کرد و با ساخته دومش فیلم شبهای روشن جایگاهی تثبیت شده در سینمای ایران پیدا کرد. اما بلافاصله بعد از موفقیت فیلم شبهای روشن، مسیر فیلمسازی خود را تغییر داد و با فاصله گرفتن از فیلمنامهنویس محبوبش (سعید عقیقی) به سراغ آثاری رفت که کمتر سینما دوستی حاضر میشود آنها را به یاد آورد. به نظر میرسد برای فیلمسازی چون او، همراهی با تیمی همفکر که دغدغههای سینمایی مشترکی نیز داشته باشند، بیشتر از حضور او در متن سینمای بدنه بتواند به موفقیتش کمک کند. موفقیتی که پژواک آن را میتوانیم در ششمین ساختهاش یعنی صداها نیز ردیابی کنیم.