تومی ویرکولا، کارگردان، فیلمنامهنویس، تهیهکننده، هنرپیشه و تدوینگر اهل نروژ در فیلم جدید خود سفر تلاش کرده تا در فضای کمدی-اکشن به روایت قصهای عاشقانه بپردازد. گرچه این قصه عاشقانه روایتی معکوس دارد و از نفرت به محبت دوباره میرسد. داستان از این قرار است که زوجی به اسم لارس و لیسا برای بهبود رابطه بین خود، برای مدتی به کلبه پدر لارس در نقطهای دوردست که طبیعتی زیبا و رویایی دارد نقل مکان میکنند. هر یک از آنها قصد دارد دیگری را در این مدت به قتل برساند. اما پیش از آنکه بتوانند نقشه خود را عملی کنند، با سه زندانی فراری که در کلبه آن پناه گرفته بودند مواجه میشوند.
این مواجهه صرفا رویارویی این زوج با سه فراری نیست بلکه در نهایت و با ماجراهایی عجیب و غریبی که بین آنها رخ میدهد که موجب درگیری خونین میشود آنها به درک متقابل از هم و تفاهمی عمیق دست مییابند و بار دیگر طعم عشق را میچشند و زندگی پیروزمندانهای را از سر میگیرند. فیلم از یک سو، قصهای خانوادگی دارد و در ابتدا گمان میکنیم که با یک عاشقانه آرام مواجه هستیم اما ماجراهای بعدی قصه را وارد فضایی هولناک از ژانر وحشت میکند که حتی تا نوع خونین و اسلشر آن پیش میرود. آنچه از حیث ساختار روایی در این فیلم جذاب است درهم تنیدگی سویههای کمدی و وحشت آن است که در یک درهم تنیدگی خلاقانه، ژانر ترکیبی پر کششی ایجاد میکند.
در ابتدا شاهد دعواهای زناشویی لارس و لیسا هستیم که در ادامه به انتقام گیری شخصی منجر میشود و آنها به نوبت یکدیگر را در دام نقشهای از پیش ترسیم شده قرار میدهند تا از شر یکدیگر خلاص شوند اما در نهایت با حضور سه فراری خلافکار، جان هر دو در معرض تهدید قرار میگیرد و همین عامل بیرونی یا دشمن مشترک موجب میشود آنها برای نجات جان یکدیگر بکوشند. گویی دست تقدیر آنها را در یک آزمون دشوار عاشقانه قرار داده تا یکدیگر را محک بزنند و بهتر بشاسند. در فراز و فرود این جدال بیرونی، جدلهای درونی آنها به یگانگی و همدلی بدل میشود و بهانه و فرصتی تا هر کدام به اشتباهات و تقصیرهای خود در زندگی مشترک پی برده و به آن اعتراف کنند. اعترافی که در واقع آن روی سکهاش اقرار به عشق یا اعترافی عاشقانه است.
به عبارت دیگر در مواجهه این زوج با خطری بیرونی، عشق نهفته یا غبارگرفته در درونشان بار دیگر شعلهور میشود و آنها در عمل وفاداری و عطوفت خود را به یکدیگر در عمل به نمایش میگذارند. گاهی لارس موجب نجات جان لیسا میشود و گاهی لیسا به فرار لارس از معرکه و خطر مرگ کمک میکند. فراتر از همه رخدادها و تنش و کشمکشی که در قصه میبینم که از طریق خنده یا ترس یا به عبارتی به واسطه درهم آمیختگی کمدی و وحشت، به مثابه مفهوم اصلی و پیام اخلاقی فیلم تجلی پیدا میکند عشق گمشده بین این زوج است. عشقی که در لابهلای ترسها و تردیدهای آنها نسبت به هم سردرآورده و دوباره جوانه زده است.
فیلم سرشار از لایههای روانشناختی، هم در پردازش به کاراکترهای خود است و هم در تبیین مشکلات و چالشهای زناشویی و حتی میتوان برای آن کارکردی تراپی هم متصور شد به این معنا که تماشای آن میتواند به زوجهایی که دچار بیزاری یا بیتفاوتی نسبت به هم هستند دارای خاصیت درمانگرانه باشد. آنها نه تنها ضعفهای شخصیتی و اخلاقی خود را باز میشناسند بلکه به توانایی و خوبیهای یکدیگر هم پی میبرند و معلوم میشود که در پشت آن خشم و کینه و نفرتها، عشق و محبت عمیقی ریشه دارد که اگر به آن چنگ بزنند میتوانند خوشبخت باشند.
جالب اینکه این زوج سینمایی هستند لیسا بازیگر است و لارس کارگردان اما هر دو در شغل خود فرد معمولی هستند که یکدیگر را به ضعفهای شغلی و حرفهای هم متهم و سرزنش میکنند اما بعد از ماجراهایی که در کلبه برای آنها به وجود آمد و مبارزه و مقاومتی که برای رهایی از آن وضعیت مرگبار تجربه کردند هم به توانایی خود پی بردند و هم به توانایی هم احترام گذاشتند. در نهایت بعد از رهایی از آن مخمصه با همین اعتماد به نفس و همدلی به این فکر میافتند که قصه خود را تبدیل به فیلم سینمایی کنند. فیلمی که لیسا بازیگر و لارس کارگردان آن است. آنها پیش از عملی کردن این نقشه، با انتشار اتفاقی که بر آنها گذشته در رسانهها از مطبوعات و تلویزیون به شهرت میرسند و با آنها مصاحبه میشود.
آنها از این فرصت استفاده کرده و میگویند میخواهند درباره این ماجرا فیلمی بسازند. فیلم ساخته میشود با فروش بالا مواجه میشود و به مشکلات مالی لارس و لیسا پایان میدهد. فیلم سفر در واقع هم سفر به آفاق است هم انفس. سفری پرماجرا که از نفرت به عشق و از مرگ به زندگی ختم میشود.