بازیگر ماتریکس و پسران بد از بزرگ شدن در نیوجرسی، عشقش به جینجر راجرز و مارگارت رادرفورد و فرار از جنگ ویتنام میگوید.
در بازداشت بودم چون شبیه بقیه نبودم
من از نظر عملکردی بیسواد بزرگ شدهام. در اکثر جوامع شهری شما مادامی که ساکت باشید فقط به سمتی رانده میشوید که مورد بیاعتنایی قرار میگیرید. مورد ارزیابی قرار گرفتم و به من گفتند سطح خواندن کلاس سوم را دارم. ناامید و شرمنده بودم که نمیتوانم بسیاری مسائل را درک کنم، بنابراین به همه آنها پشت کردم. معلمان میگویند: «آیا شما تکالیف خود را انجام دادهاید؟» میگویم: «نه، انجام ندادم.» آنها را ترساندم تا مرا تنها بگذارند. ۳ سال آخر دبیرستان را در بازداشت گذراندم زیرا شبیه بقیه نبودم.
در سال ۲۰۰۹، تشخیص داده شد که دچار افسردگی بالینی هستم و میخواستم خودم را بکشم. همه اینها ناشی از این تجربیات دوران کودکی است. در نتیجه تمام موفقیتها و ثروتی که بهدست آورده بودم و تمام رویاهایی که در جوانی داشتم، زندگی در فقر با افسردگی بالینی تشخیص داده نشده و خوانش پریشی (اختلال در توانایی خواندن) را کاملا فراموش کردم. امروزه، سازمانی به نام بیشوخی، من هم همینطور! (No kidding! Me too) دارم، که هدف آن از بین بردن انگ بیماری روانی است.
فرانک سیناترا میتواند؟ من هم میتوانم
من اهل هوبوکن، نیوجرسی هستم، شهری کوچک در کنار رودخانه هادسون، منهتن از بالا به ما خیره شده است. شما میتوانید ساختمان امپایراستیت را ببینید، تا آنجا با مترو ۷ دقیقه راه است. فرانک سیناترا در همان بلوک بزرگ شد. اگر او بتواند از شهر خارج شود، من هم میتوانم، برخلاف نمایش و بازیگری من زمینهای در تحصیلات و ورزش نداشتم. سیناترا اما هر دو کار را انجام داد.
به یاد دارم، در سن ۱۲ سالگی، این درک شناختی را داشتم که در برخی مواقع دیگر وجودم را از دست خواهم داد و هیچ مدرکی مبنی بر وجود من وجود نخواهد داشت. من این ایده را داشتم که میخواستم وارد تلویزیون ۱۲ اینچی سیاهوسفید اتاقخواب مادرم شوم، نه تنها برای اینکه از فقر خود بیرون بیایم و فرار کنم، بلکه میخواستم که به خاطر سپرده شوم. اگر میتوانستم مانند آن شخصیتهایی که در آن فیلمهای قدیمی دیده بودم، در آن تلویزیون، در نمایش تجاری حضور داشته باشم، در این صورت جاودانه میشدم.
تاثیر کانال فیلم سینمایی میلیون دلاری
کانال فیلم سینمایی میلیون دلاری فیلمهای سیاهوسفید قدیمی را به عنوان راهی ارزان برای درج محتوا نشان داد. من عاشق فرد استایر و جینجر راجرز بودم. من علاقه زیادی به او داشتم، هنوز هم همینطور است. هیچیک از زنان یا دختران همسایه من شبیه راجرز نبودند؛ بنابراین او ایده آل من بود.
مارگارت رادرفورد، بازیگر بریتانیایی که برای اولین بار نقش خانم مارپل آگاتا کریستی را بازی کرد، را با آن کلاه فلاپی دوست داشتم. نگاه او بسیار جذاب و جالب بود. او فیلمی به نام روح مهربان، بر اساس نمایشنامه نوئل ترسو، با همکاری رکس هریسون کار کرده بود. او در نقش یک خواننده برگههای تاروت که میتواند با مردگان صحبت کند، بازی میکرد. از نظر روانشناسانه بسیار خندهدار بود و بسیار متفاوت از آنچه قبلاً دیده بودم. واقعاً مونتگومری کلیفت و الک گینس را تحسین میکردم. هارپو مارکس و لوکاستلو را تماشا میکردم و فکر میکردم: «وای، آنها سرگرمکننده هستند. آنها مرا به خنده میاندازند. دوست دارم چنین کاری انجام دهم.»
در دبیرستان نمایشنامهای به نام بالا رفتن از راهپله پایین را در نوزدهمین سالگرد تولدم انجام دادم. این کار بسیار شبیه به دورهای بود که من در حال گذراندن آن بودم. انجام ندادن آنچه که انتظار میرفت و گاه شاید انجام کاری دقیقا برعکس آن مانند بالا آمدن از پلههای برقی وقتی به سمت پایین حرکت میکنند درحالیکه از کسی کمکی نمیگیری و درعینحال ایستادگی میکنی. فقط یادم میآید که چقدر لذت بردم. احساس تابش نور را که باعث میشد شما نتوانید تماشاگر را ببینید، خیلی دوست داشتم. در یکی از سخنرانیهایم صدای گریه افراد را میشنیدم. خیلی غافلگیر شدم، شروع کردم به گریه کردن. این حسی بود که قبلاً تجربه نکرده بودم و در ۴۵ سال گذشته دنبالش بودم.
دو معلم من، دونا دامیانو و جان فردریک، گفتند: «شما استعداد واقعی برای این کار دارید و این میتواند یک مسیر شغلی باشد. اما اگر میخواهید بازیگر شوید، باید خواندن را بیاموزید.» بنابراین با آنها یک معامله کردم. اگر در حالی که دوران دبیرستان را میگذراندم به مدرسه بازیگری میرفتم آنها من را قبول میکردند. در استودیوی هربرت برگوف در وست ویلیج، که از آنجا بهآسانی با مترو به کلاس میرسیدم، ثبتنام کردم و ۱۰ سال را صرف یادگیری این تجارت کردم.
با فروش جنس دزدی ۲ دلار به جیب میزدم
ما نمیتوانستیم خوراک و خرتوپرت تهیه کنیم، بنابراین هیجان زیادی در سرقت غذا یا جوراب و گیر نیفتادن وجود داشت. آن زمان این را نمیدانستم، اما بیماری و ناراحتیهای احساسی با رفتارهای خطرناک درمان میشود. سرقت از مغازه، الکل، رابطه جنسی یا مواد مخدر. در اواسط دهه ۶۰، بسیاری از هنرمندان موسیقی ما فرهنگ مواد مخدر را دوستداشتنی و هیجانانگیز جلوه میدادند. منظورم این است که من مجبور نیستم به شما بگویم انگلستان در دهه ۶۰ چگونه بود.
در همسایگی من، مردم عاشق خرید چیزی بودند که بدون اسلحه سرقت شده است و به آنها سواگ میگفتند. به خیابان اورچارد در نیویورک میرفتم و این تیشرتهای معروف با نوارهای بزرگ را به قیمت ۲ دلار میخریدم، به هوبوکن برمیگشتم و آنها را در صندوقعقب ماشین یک نفر دیگر میفروختم چون من ماشین نداشتم. فروش اجناس سرقت شده از صندوقعقب اتومبیل بسیار عجیبوغریب بود، بنابراین به آنها میگفتم که آنها به سرقت رفتهاند و آنها را به قیمت ۵ دلار میفروختم و با فروش یک پیراهن ۳ دلار بهدست میآوردم.
امان از دوران نوجوانی
نوجوانی دوران اسفناکی است، اگر بتوانید آن را پشت سر بگذارید معجزه است. من چهار فرزند دارم و هیچ پدر و مادری را نمیشناسم که لحظات سختی نداشته باشد. شما باید خوششانس باشید که از نوعی رویداد وحشتناک، خستهکننده و آسیبزا که تا پایان عمر شما را تحت تأثیر قرار میدهد، فرار کنید.
از جنگ ویتنام فرار کردم، زیرا رفتن به جنگ به سیستم قرعهکشی تبدیل شد که بر اساس روز تولد بود و شماره من برداشته نشد. در سال ۱۹۷۰، ۱۹ساله بودم، جنگی رخ داد، ما رئیسجمهور فاسدی داشتیم و بسیاری از بچههای دانشگاه در تظاهرات بودند. اتفاقات زیادی در حال رخ دادن بود.
در شرایطی بزرگ شدم که در آن دولت به شما در خرید مسکن ارزان قیمت و کارت غذا کمک میکرد. پدر و مادرم قماربازان افتضاحی بودند که بر اعداد (لاتاری ایتالیایی) و مسابقات اسبدوانی شرطبندی میکردند، بنابراین همیشه بیپول بودند. ما بیکار شدنهای زیادی را پشت سر گذاشتیم. به خاطر دارم که آنها سیستم گرمایشی را خاموش کردند و تلفن را از پریز کشیدند. بنابراین من همیشه بسیار با قناعت زندگی میکردم و از خراب شدن چیزها میترسیدم.
بهعنوان یک جوان، من در هر شرایطی دروغ میگفتم، وقتی تکالیفم را انجام نمیدادم میگفتم سگم تکالیف را خورده و این کار را خیلی خوب انجام میدادم. بنابراین بازیگری راهی برای آینده کاری به نظر میرسید که در آن میتوانید از طریق دروغ امرارمعاش کنید. یک ضربالمثل قدیمی وجود دارد که میگوید مهمترین چیز در مورد بازیگری صداقت است. هنگامیکه یاد گرفتید آن را جعل کنید، آن را ساختهاید.