راستش قصه و اجرای فیلم سرخ پوست آنقدر به فهم داستانی و سینمایی مخاطبش احترام گذاشته و دستکمش نگرفته و همه چیز را (در جزئیات و کلیات) به بالاترین کیفیت ساخته که حرف زدن از اِشکال مهم و پایهایِ فیلمنامهاش کار راحتی نیست. دومین فیلم نیما جاویدی که با وجود تفاوتهای فراوان، شباهتهای غریبی هم به کار اولش دارد؛ لوکیشن محدود و تقریباً بسته، شخصیتهای فرعی متعدد که در داستان میآیند و میروند و ضربالعجلی کمتر از ۲۴ ساعت، که بیخ گوش آدمهای اصلی قصه است و کل ماجراها طی آن اتفاق میافتد. مسأله اصلی فیلم در ملبورن (ماجرای مرگ کودک و چالش مواجهه زن و شوهر با آن) خیلی زود فراموش میشود، و جایش را به آدمهایی میدهد که تندتند و پشت هم، به خانه آنها میآیند و حرفهایی میزنند تا هر کدام تکهای از تصویر نهایی مد نظر فیلمساز را بسازند و لابد تصمیم آخر قهرمانانش را منطقی یا حداقل قابل درک جلوه دهند. ایدهای که آن فیلم را به اثری ادایی، پرگو و شعاری بدل کرده که بعید است بیننده را در انتظار اثر بعدی کارگردانش قرار دهد. در فیلم سرخ پوست اما با کمال شگفتی، این بار همه چیز در خدمت نقطه مرکزی روایت به درستی پرداخت شدهاند. لحظهها و اتفاقها تنها به آن نقطه پایانی نظر دارند و گام به گام، قهرمان فیلم را همراه مخاطب به گشودن گره این معما نزدیکتر میکنند.
فیلم سرخ پوست گرهاش را خیلی سریع و صریح و دقیق برای ما طرح میکند؛ در روز تخلیه ساختمان یک زندان قدیمی، درست در لحظهای که رئیس زندان از ترفیع شغلی بزرگش باخبر شده، میفهمیم که یکی از زندانیان گریخته است. یک دزد باهوش، در مقابل یک پلیس باهوش. پلیسی که به سرعت رد فراری را میگیرد و سایهبهسایه تعقیبش میکند؛ با ذکاوت پی میبرد که احمد سرخپوست در زندان مخفی شده، ماجرای واکسها را میفهمد، ردش را در موتورخانه و رختشویخانه میگیرد، دستخط و قورباغهاش را پیدا میکند، از پاک نشدن سیاهی روی سنگ بو میبرد که به او دروغ گفتهاند و حتی برای بیرون کشیدنش از مخفیگاه، گاز سمی در زندان پخش میکند. با این همه هیچکدام این تلاشها او را به فراری نمیرساند. تعلیق نفسگیر سرخپوست در مدت نزدیک به ۹۰ دقیقهایاش، تقریباً در تمام لحظات در بالاترین سطح باقی میماند. هر مرحله بهموقع از پی مرحله قبلی وارد قصه میشود، و بیآنکه به دام اِطناب و زیادهگوییِ کشدار بیفتد یا جوری کوتاه و مختصر برگزار شود که به اصطلاح کام ندهد، با ریتمی درست و به اندازه کافی به آن پرداخته میشود تا به مرحله بعدی برسیم. فیلم از زاویهدید رئیس زندان قصهاش را تعریف میکند و ما با این همه هوش و سرعتعمل و جدیتی که در کارش میبینیم، هر لحظه بیشتر به این فکر میکنیم که احمد سرخپوست چه موجود خارقالعادهای است که تاکنون به دامش نیفتاده.
با وجود این همه کنش، فیلم سرخ پوست بیشتر فیلم شخصیت است تا اتفاق. فیلمنامه آرامآرام جزئیات شخصیتیِ آدم اصلیاش را برای ما حلاجی میکند. نعمت جاهد، که نوید محمدزاده برای ایفای نقشش سنگ تمام گذاشته. آنقدر که افسوس بخوریم کاش باز هم نقشهای پخته و متفاوتی با فیلم مغزهای کوچک زنگزده و ابد و یک روز و متری شیش و نیم به او پیشنهاد شوند و قابلیتهای جدیدی از او را در قالب بازیهای تازهتر ببینیم. فربه بودن شکم جاهد و صدایی که محمدزاده برایش ساخته، در کنار نگاهی که در آن، گاه تیزهوشی دیده میشود و گاه مهربانی و عاشقی، فراز و فرودهای عاطفی این شخصیت را در لحظات مختلف فیلم، به طور پیوسته و بدون دستانداز حسی حفظ کرده است. بازی او در صحنه شادیِ بیصدا و تنهای جاهد بعد از شنیدن خبر ترفیعش در پستوی اتاق ریاست زندان، مثالزدنی است. صحنهای ذاتاً کمدی، که به خاطر جنس اجرای محمدزاده، به ورطه لودگی نمیافتد و از جاهد دلقک نمیسازد. بقیه بازیها هم کموبیش درستاند، هرچند حضور پررنگ لهجههای مختلف در فیلم، چه در بین مأموران چه بین زندانیان (شاید برای تأکید بر بیمکانیِ زندان و شاید برای تبدیلش به مدلی کوچک از ایران)، بیدلیل توجه مخاطب را به خود جلب میکند و در یکدستی روایت سکته میاندازد.
لوکیشن زندان در فیلم سرخ پوست، صرفاً محلی برای وقوع رخدادها نیست و اهمیتی به مراتب بیشتر از آن دارد. تا این حد که میتوان آن را یکی از شخصیتهای اصلی فیلم به حساب آورد. ویژگیای که در کمتر اثر ایرانیای شاهدش بودهایم؛ هویت بخشیدن به مکان. برای رسیدن به چنین هدفی، طراح صحنه و فیلمبردار و طراح جلوههای بصری، با هماهنگی کامل کنار هم ایستادهاند تا جغرافیایی مرموز و تودرتو و درگیرکننده از آن برای مخاطب بسازند؛ از سالنها و سلولها و راهروها گرفته تا رختشویخانه و پشتبام و چوبه اعدام. کارگردان از واکس، قورباغه، بلندگو، باران، هواپیما و هر عنصر جزئی دیگر هم به سادگی نگذشته و به همه آنها چنان پر و بال داده که هر کدامشان حتی بعد از تیتراژ پایانی، باز هم در ذهن تماشاگر بمانند.
از این منظر میتوان گفت فیلم سرخ پوست یکی از بهترین نمونههای فیلم مینیمال در سینمای ماست. مینیمالیسمی که در فیلمنامه آن هم بهکمال رعایت شده. از تختهسنگِ بیرون زندان و دستخط سرخپوست بگیر تا نقشههای مهندسی و آویز چرمی، همگی ریزبافت و با دقت، اما بدون تأکید و جلب توجه، کنار هم قرار گرفتهاند تا هر کدام به وقتش، وظیفه خود در فیلمنامه را به انجام برسانند. حتی عشق و عطش پنهان جاهد و سوسن به هم، با ۲ دیالوگ ساده «نمیدونستی خجالتیام؟» از اولی و قدم برداشتن دومی به سمت او و گفتن «خودمم نمیدونم چرا برگشتم!» خلاصه و مؤثر به تصویر کشیده شده است. نمایش تغییر احساس جاهد به سوسن نیز همینطور است، با اصرارش بر برداشتن مدادی که تا یک ساعت پیش آن را با ولع میبویید. همه اینها باعث میشود بتوان از اشکالاتی مثل شکستن ناگهانیِ زاویهدید فیلمنامه در حوالی دقیقه ۶۰، وقتی به شکلی غیرمنتظره از جاهد دور میشویم و صحبت مخفیانه سوسن با زندانیِ دروغگو (با بازی حبیب رضایی) را میبینیم، صرفنظر کرد. یا نسبت به امساک زیرکانه کارگردان (به معنای منفیاش!)، در نشان ندادن (یا حداقل مسکوت گذاشتنِ) نحوه پنهان شدن سرخپوست در زیر چوبه دار سختگیر نبود.
فکر میکنم خود جاویدی هم موافق باشد که بهعنوان تماشاگران فیلم حق داشتیم از راز این اتفاق سر در بیاوریم، بهخصوص وقتی میدانیم جاهد چندین سال با دقت و وسواس این زندان را بدون مشکل اداره کرده و تازه همان روز هم یکی دو باری خودش و مأموران (به دلایل مختلف) به محفظه زیر چوبه سرک کشیدهاند.
اما!… از این امای بزرگ و مهم دیگر نمیشود گذشت: ساختار فیلمنامه سرخ پوست، مبتنی بر پرگویی نیست که دلیل هر اتفاق را مفصل و طولانی برای بینندهاش توضیح دهد. طبیعتاً رسیدن جاهد به نقطه تحول نهاییاش در انتهای داستان هم باید از همین الگو پیروی کند. فیلم تا رسیدن به آن سکانس، از جاهد برای ما افسری باهوش و دقیق و وظیفهشناس ساخته که در عین اعتقاد تام به نظم و دیسیپلین نظامی، از رأفت و عطوفت انسانی هم بیبهره نیست. این را از همان برخورد اولش با سید داوود نجار و شکل تهدیدش به تنبیه میشود فهمید، یا در سکانس پشیمانیاش از تندی با دخترِ سرخپوست میتوان دید. جاهد در طول فیلم، از زبان سوسن، کارگر همکار سرخپوست و همسر او به دفعات شنیده که احمد بیگناه است. هر بار هم در جواب اصرارهایشان گفته اعدام شدن او برایش اهمیتی ندارد، چون اگر دستگیرش نکند خودش منتظر خدمت میشود و هست و نیست زندگیاش به باد میرود.
با طی کردن این پلههاست که به سکوی آخر فیلم میرسیم. جایی که نعمت جاهد بعد از چشم در چشم شدن با سرخپوست، دیدن دودوی نگاهش و شنیدن صدای نفسهایش، همه آنچه قبلاً گفته را فراموش میکند. ساکش را پس میدهد و اجازه میدهد که برای همیشه از چنگش بگریزد. لابد چون دیگر به یقین باور کرده که او بیگناه است و اعدام شدنش به ترفیع شغلی و ریاست شهربانی او نمیارزد. آجری سست و کمرمق در اسکلت عظیم و ظریف و زیبای فیلم، که تحمل وزنی که بر گُردهاش بار شده را ندارد، و پایان این روایت کمحرف گزیدهگو را به اندازه کافی منطقی جلوه نمیدهد. جاهدی که تا آن لحظه در فیلم دیدهایم، آدمی اینقدر احساساتی نیست که به این راحتی تحت تأثیر قرار بگیرد و نظرش عوض شود. چرخش او به اتفاقی، لحظهای، احساسی بس بزرگتر و باشکوهتر و اثرگذارتر از این مواجهه ساده احتیاج داشت. مواجههای که هرچند با دکوپاژ خاصش از پشت تختهچوبهای محفظه زیر دار و صدای مُقطع نفسها، به شکلی بدیع اجرا شده اما به لحاظ قدرت روایی، ضعیفتر از آن است که تصمیم ناگهانی نعمت و گذشتنش از آنچه پیش از این گفته را باورپذیر کند.
اینکه چنین فیلمنامهای در چه نقطهای و به چه شکلی باید تمام میشد؟ سؤال بسیار دشواری است که جاویدی در مرحله نگارش، بیش از اینها باید برای یافتن پاسخش زمان میگذاشت تا فیلم ساده اما مسحورکنندهاش چنین لطمه سنگین و حتی مهلکی نخورد. با این همه، سرخپوست همچنان آنقدر گرم و زنده و شورانگیز هست که با اشتیاق منتظر اثر بعدی او بر روی پرده نقرهای بمانیم.
در نقد نوشته بودید کارگردان نحوه پنهان شدن سرخپوست در زیر چوبه دار رو پنهان کرده، اتفاقا نشونش داده، در نقشه ای که جاهد تو ماشین کنار دستش نگاه میکنه متوجه میشه که قسمت زیرین چوبه دار به دو قسمت تقسیم شده و سرخشپوست در قسمت دوم مخفی شده که از چاله وسط چوبه دار قابل تشخیص نیست
موضوع دوم در مورد عدم باورپذیری گذشت و اغماض جاهد در آخر و اجازه دادن به فرار احمد سرخپوست است.
به نظر من کاملا باور پذیر است .چون در طول فیلم نشانه هایی وجود دارد که ایشان علی الرغم جدیت در کار و نظم و دیسیپلین نظامی ، رگه های احساسی و انسانی هم دارد که در زیر لایه های لباس نظامی و خشکی کار و محیط خشن و قانونی زندان نهفته است. از قضا اینگونه انسانها بیشتر نیازمند فرصتی برای ابراز احساسات و عواطف خود دارند(رقص و شادی در پستوی اتاق ریاست و یا دلخوشی به بوییدن یک مداد یا آواز موسیقی که فقط اجازه پخش آن در زندان خالی وجود دارد).و در نهایت این نیروی عشق و محبت است که کوهها را میکند و سنگها را می شکند ، زنجیر ها را پاره می کند و قفل دل و زبانها را باز می کند.
با سلام
در مورد اشکالی که مطرح کردید که علی الرغم بازدیدهای جاهد و همکارانش از جعبه زیر چوبه دار ، که چطور متوجه مخفی شدن احمد در آنجا نشده اند لازم است توضیحی داده شود.و اینکه در نهایت چطور در آخر فیلم جاهد متوجه این موضوع شد.جوابش در نقشه ای که از چوبه دار در آخر فیلم در ماشین کنار دست جاهد گذاشته شده و جاهد با توجه به اون نقشه متوجه وجود قسمتی مخفی در صندوق زیر چوبه دار می شود.اون بخش از زاویه دید بازرسی و از چاله وسط صندوق ، قابل دیدن نیست.
خیلییی لذت بردم از فیلم، و بنظرم تغییر موضع جاهد تو صحنه آخر باور پذیره، چون از نشونه هایی که فیلم که راجع به مهربونی جاهد میده میشه تشخیص داد که اون بخش انسانی شخصیتش چقدر بزرگه، اگرنه چرا سرگرد جدی و بیرحم باید از ترسوندن یه بچه ناراحت بشه؟!
کپی از فیلم تاوانه البته ۱۰ level پاینتر موسیقیشم کپی تاوانه با یه کیفیت پایینتر و مبتدی تر