نقدی بر فیلم رضا | بی قطره اشک

حرف داستان‌های عاشقانه که می‌شود، آنچه از پیش به ذهن متبادر می‌شود قلب‌هایی به تپش درآمده، گونه‌هایی برافروخته و نگاه‌های طولانی سرشار از ناگفته‌هاست. در داستان‌های مربوط به فراق، عموما انتظار بی‌تابی و تنهایی و اشک می‌رود و در حکایت‌هایی که در آن جدایی اتفاق می‌افتد، به‌طور معمول تلخی، غم، خشم طرف ترک شده و جست‌وجو برای یافتن علت جدایی دیده می‌شود.

این توقع، بر اساس کهن‌الگویی شکل‌گرفته که طی قرن‌ها در ادبیات و بعدتر در سینما به وجود آمده و تا همین حالا هم ادامه دارد. کهن‌الگویی که بر اساس احساسات و غرایز ذاتی و طبیعی بشر ساخته‌شده و در ارتباطی دیالکتیکی با باورهای ذهنی و حتی فرهنگ برساخته از آن قرارگرفته. طوری که حتی بر هنجارها و ارزش‌های رفتاری هم تاثیر گذاشته تا همچنان بیشتر آثار داستانی و سینمایی بر همین مبنا و در ادامه آن ساخته شوند.

کارگردان فیلم رضا اما در ظاهر به این کلیشه ذهنی پشت پا زده و از آن آشنایی‌زدایی می‌کند. طوری که نه در رفتار شخصیت‌ها و نه در فضا و محیطی که آنها را قرار می‌دهد، نشانی از غم و غصه و منت‌کشی و ترس از تنهایی و اصرار برای ماندن دیگری است. طراحی لباس و صحنه برخلاف چیزی که به‌طور معمول در این روایات انتظار می‌رود درخشان، تند و شاد است و شخصیت‌ها هم رفتار تازه‌ای در موقعیت جدایی نشان می‌دهند. رفتاری که در زندگی واقعی هم کمتر دیده یا شنیده‌ایم. جدایی برای شخصیت‌های فیلم رضا نه اتفاقی بزرگ، که امری روزمره و کم‌اهمیت است و همین باعث شده تا تقریبا نشانی از الگوهای کلاسیک فیلم‌هایی با مضامین فراق و جدایی در آن دیده نشود. این شاخص‌ترین ویژگی فیلم رضاست. نمایشی متفاوت از یک جدایی.

معتمدی که خودش رضا را بازی می‌کند، در ظاهر از او تصویری لش و دون‌خوان‌گونه می‌سازد که در ارتباط با همه زن‌ها من‌جمله همسر سابق خودش، لحن و ادبیات (الگوی مخ‌زنی) یکسانی دارد و بی‌تفاوتی در وجناتش موج می‌زند. ویژگی‌های ظاهری معتمدی، شکل راه رفتن، شکم برآمده و کشیده و شل حرف زدنش هم به شکل‌گیری این تصویر کمک زیادی کرده تا رضا تصویری نچسب شود که رفتارهایش برای مردی در سن و سال او زننده است و هیچ همدلی برنمی‌انگیزد. هرچند که حقیقت درونی رضا این‌چنین نیست و در ادامه عناصر مختلف دست‌به‌دست هم می‌دهند تا مخاطب را با رضا و با فیلم همراه کنند.

معتمدی، در ساختار قصه‌گویی و‌کارگردانی‌اش مینیمال جلو می‌رود. با شات‌های طولانی و حداقل تدوین، فیلم را به روایتی ساده و رئالیستی نزدیک و از پرداختن به چرایی و چگونگی اتفاق‌ها و روابط خودداری کرده است. از علت جدایی، پیشینه‌ی ارتباط، از اینکه فاطی چه می‌کند، یا حتی خود رضا هم. اما در این مینیمالیسم مخاطب را به حال خود رها نکرده و با ساختار چندوجهی که روایت را در بسترش شکل داده، به او نشانه‌هایی برای فهم شخصیت، موقعیت و کشف علی و معلولی روابط می‌دهد تا همراهی او را برانگیزد.

حکایت فرعی و موازی پیرمرد؛ و موسیقی فضا ساز سکانس‌های گاه و بی‌گاهِ گروه‌های سازوآواز هر دو به عمق دهی و ساخت کاراکتر، پیشینه‌ی او (و آنها) و فضاسازی و مود فیلم کمک می‌کنند. طی طریق عاطفی رضا و آشفتگی‌های درونی و غلیان‌های عاطفی او از طریق حضورش در موقعیت‌های روضه‌خوانی (بعد جدایی)، حضور در اجرای گروه موسیقی دور آتش (به همراه ویولت)، گروه کوچک ساززن زیر سی‌وسه پل و … برملا می‌شود و با اتفاقاتی که برای پیرمرد پیش می‌آید. حتی آمبیانس صحنه هم در خدمت ساخت شخصیت و نمایش اسرار حقیقی او قرارگرفته تا در لایه‌های زیرین، تصویر رضا از کاراکتر لش و بی‌تفاوت خارج شود. صدای باران، کوبیدن وحشیانه بر در خانه، صدای پای اسب همه در نهایت تصویری از رضا می‌سازند که به همان کهن‌الگوی فرد رهاشده نزدیک است که اگر غیر این بود بعید بود همراهی و همذات‌پنداری مخاطب را داشته باشد. فردی تنها و غمگین.

این تلاطم درونی و یاس و سرخوردگی رضا را معتمدی در همان سکانس ابتدایی با شروع قصه پیرمرد نشانمان می‌دهد. اما به‌سرعت از همین تصویر خودساخته هم آشنایی‌زدایی می‌کند تا در انبوه تظاهرات رنگارنگ از یادش ببریم. در ابتدای فیلم آنجا که با دور شدن از رنگ‌های کارت‌پستالی و تند و شاد قاب ابتدایی، رضا را در اتاقی کم‌نور بارنگ‌هایی خموده می‌بینیم که تن سنگینش را از تخت می‌کَند، لباس می‌پوشد و بعد از لختی، خستگی و افسردگی و ناامیدی بر او غالب شده، از رفتن پشیمان می‌شود و روی تخت می‌افتد. انگار خستگی صدسال زندگی پیرمرد قصه از پا انداخته باشدش. پیرمردی که نمی‌میرد. مردی تیره‌وتار و رهاشده که تنها راه ادامه را غرق شدن در بگوبخند با زن‌های رنگارنگ می‌جوید. دستاویزی؛ برای مردی که وا داده است.

مسیری متفاوت که معتمدی برای شکل دادن اولین تجربه کارگردانی‌اش انتخاب کرده تصویر «رضا»یی را ساخته به‌ظاهر بی‌تفاوت و به هر تقدیری راضی. بی اعتراض، بی‌اراده، قابل‌ترحم. عین به عین پیرمردی که داستانش را خود او نوشته. عاشقی رهاشده که عزاداری‌اش را می‌کنند، پیدایش می‌کنند و دوباره جانش می‌بخشند. عاشقی شبیه تمام عاشقانی که دست رد به سینه‌شان زده شده و از او چیزی نیست جز نگاه‌. مردی که یک قطره اشک هم ندارد.


نظر شما چیست؟

ایمیل شما منتشر نخواهد شد

از اینکه نظرتان را با ما در میان می‌گذارید، خوشحالیم